PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Sunday, August 31, 2003

* بمناسبت سالروز مرگ صمد بهرنگي
«مرگ خيلي آسان مي‎‎‎تواند الآن به سراغ من بيايد، اما من تا ميتوانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، كه مي‎‎‎شوم، مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد...»
ماهي سياه كوچولو _ بهرنگ

سالي ديگر ازمرگ مردمي ‎‎‎ترين چهره‎‎‎ي ادبيات معاصر, «صمدبهرنگي» برگذشت. اما اين مرگ، مرگ نيست، زيرا كه مرده‎‎‎اش نيز از مردمش جدا نيست.
صمدبهرنگي با عشق به مردم و آتشي كه از اين عشق در سينه‎‎‎اش گُر ميگرفت چشم‎‎‎انداز محروميت‎‎‎هاي جامعه را با درنگ در تضادهايي كه خاستگاه اين حرمان‎‎‎هاست، در آثارش تصوير كرد. «بهرنگ», اين معلم محرومان, از بچه‎‎‎ها آغاز كرد، جان مايه‎‎‎اش را از بچه‎‎‎هاي محروم گرفت و بدانها بخشيد، اين بخشش او به بچه‎‎‎ها آموخت كه بايد راهي جست تا ايستاد و گرياند. نميتوان مسيح‎‎‎وار آن‎‎‎سوي صورت را نيز آماده خوردن سيلي كرد. او به بچه‎‎‎ها فهماند كه هيچ بچه‎‎‎اي پول‎‎‎دار به دنيا نمي‎‎‎آيد. پدر اگر بي‎نان به خانه باز ميگردد، گناهي ندارد. اين علتي دارد و اگر تن‎پوش ژنده او در مدرسه تحقير برايش مي‎‎‎خرد، علتي ديگر. «بهرنگ» ميخواست بچه‎‎‎ها را بر داربستي كه در خود بچه‎‎‎ها نهفته است آگاه گرداند، تا بچه‎‎‎ها با وقوف براين داربست، سر پا بايستند، از تحقير نهراسند، زيرا كه تا ادامه چنين باشد، تحقير نيز هست، حالا چگونه بايد ايستاد و بچه چگونه واقعيت را ميتواند درك و لمس كند هدف «بهرنگ» بود. او مي گويد:
«بچه بايد بداند كه پدرش با چه مكافاتي لقمه ناني به دست مي‎آورد و برادر بزرگش چه مظلوم‎وار دست و پا مي‎زند و خفه مي‎‎‎شود. آن يكي بچه هم بايد بداند كه پدرش از چه راه‎‎‎هايي به دوام اين روز تاريك و اين زمستان ساخته دست آدم‎‎‎ها كمك مي‎‎‎كند. بچه‎‎‎ها را بايد از عوامل اميدوار كننده سست بنياد نااميد كرد.»
«بهرنگ» خوب و دوست داشتني، پربارترين لحظات جواني‎اش را بر پاي روستازادگان آذربايجاني ريخت، با شادي‎اشان لبخند زد و با اندوه‎اشان گريست و در اين ميان واقعيت‎‎‎هاي گزنده و تلخ را براي بچه‎‎‎ها كشف كرد و به تصوير كشيد تا بچه‎‎‎ها راه شكست واقعيت موجود را كه ساخته و پرداخته دست‎‎‎هايي آشناست، براي راه بردن به حقيقت بجويند. او مبلغ صلح و صفا به شيوه‎‎‎ي «ديل كارنگي» نبود، به بچه‎‎‎ها آيين دوست ‎‎‎يابي ياد نداد، به بچه‎‎‎ها نيروي دوست‎ياب نداد، به بچه‎‎‎ها نيروي حقيقت‎ جويي بخشيد تا بچه‎ها با مدد كين و نفرت خود قلب «ديل كارنگي» ها را با دشنه دو لب خود بدرند. «بهرنگي» در برابر اخلاق منحطي ايستاد كه در بند است تا بچه‎‎‎اي بار آورد ترسو، حرف ‎شنو، تحقير شده و دل رضا به «داده‎‎‎ها». ادبيات كودكان نبايد فقط مبلغ محبت و نوع‎ دوستي و قناعت و تواضع از نوع اخلاق مسيحيت باشد. به بچه‎‎‎ها گفت كه به هر آنچه و هر كه ضدبشري و غيرانساني و سد راه تكامل تاريخي جامعه است، كينه ورزد و كينه بايد در ادبيات كودكان راه باز كند.
درقصه « ۲٤ ساعت خواب و بيداري»، «لطيف» اينگونه در برابر تحقير قد بر مي‎‎‎افرازد: «مرد باز مرا با اشاره دست راند و گفت: ده گم شو برو عجب رويي دارد. من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نيستم.
مرد گفت: ببخشيد آقا پسر، پس چه كاره‎‎‎ايد؟
من گفتم: كاره‎اي نيستم، دارم تماشا مي‎‎‎كنم.
و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشي بزرگي ته آب جوي برق مي‎‎‎زد. ديگر معطل نكردم، تكه كاشي را برداشتم و با تمام قوت بازويم پراندم به طرف شيشه بزرگ مغازه. شيشه صدايي كرد و خرد شد. صداي شيشه انگار بار سنگيني از روي دلم برداشت و آن وقت دو پا داشتم و دو پاي ديگر هم قرض كردم و حالا در نرو كي برو.»
«بهرنگ» در قصه‎‎‎هايش دو رويه زندگي را مي‎‎‎نماياند، همچنان كه دوستي در برابر رفيق و همراهي رواست، دشمني و كينه در برابر دشمن و ناهمراه ضرورت دارد. و «بهرنگ» تنها كسي است كه در دستور اخلاق براي كودكان امروز بر آن انگشت ميگذارد، سيلي را با سيلي پاسخ مي‎‎‎گويد. چنين است كه بچه‎ها از اعماق حرمان و رنج آمده پس از خواندن قصه‎‎‎هاي او احساس مي‎‎‎كنند كه وجود دارند، حرف مي‎‎‎زنند. كسي هست كه بر هستي‎اشان درنگ كرده باشد. ميتوانند حق خويش را بستانند. چنين است كه از زبان «اولدوز » مي شنويم:
«دومش اينكه قصه‎‎‎ي مرا براي بچه‎‎‎هايي بنويسيد كه يا فقير باشند و يا خيلي نازپرورده نباشند پس، اين بچه‎‎‎ها حق ندارند كه قصه‎‎‎هاي مرا بخوانند:
۱-‎‎‎بچه‎‎‎هايي كه همراه نوكر به مدرسه مي‎‎‎آيند.
٢-‎‎‎بچه‎‎‎هايي كه با ماشين سواري گران قيمت به مدرسه مي‎‎‎آيند.»
«بهرنگ» معلم روستازادگان آذربايجاني، نويسنده محرومان جامعه و زنده‎‎‎ترين چهره‎‎‎ي ادبيات مردمي ايران، باگذشت هر سال ارجش آشكارتر مي‎‎‎شود و دريغ كه «بهرنگ» را سخن بسيار است و قلم در اينجا نتواند گفت.
خسرو گلسرخي
١۳٤٨

برگرفته از سايت ايران آزاد

Friday, August 29, 2003

*
فراموش نكنيم تابستان پانزده سال پيش را كه به موجب اين نامه هزاران جوان ايراني در زندانهاي رژيم ايران جان باختند. آنها دوست, برادر و خواهر من و تو بودند.
صبح امروز از ساعت 9 الي 11 جمعى از خانواده هاى جانباختگان بر مزار عزيزان گمنامشان در خاوران گرد آمدند و ياد و خاطره آنها را گرامى داشتند. در كانادا برنامه اي بمناسبت ياد آن عزيزان ترتيب داده شد كه ميتوانيد گوشه هائيش را اينجا ملاحظه كنيد.

دادگاه امينا زن 32 ساله نيجريايی که در 27 ماه اوت 2003 ،پريروز، تشکيل شده بود بعد از يک روز تعطيل شد و رسيدگی به حکم تا 25 سپتامبر به تأخير افتاد.

*


عروسك كوكي

بيش از اينها,آه, آري
بيش از اينها مي توان خاموش ماند

مي توان ساعات طولاني
با نگاهي چون نگاه مردگان, ثابت
خيره شد در دود يك سيگار
خيره شد در شكل يك فنجان
در گلي بيرنگ, بر قالي
در خطي موهوم, بر ديوار

مي توان با پنجه هاي خشك
پرده را يكسو كشيد و ديد
در ميان كوچه باران تند مي بارد
كودكي با بادبادكهاي رنگينش
ايستاده زير يك طاقي
گاري فرسوده اي ميدان خالي را
با شتابي پر هياهو ترك مي گويد

مي توان بر جاي باقي ماند
در كنار پرده, اما كور, اما كر

مي توان فرياد زد
با صدائي سخت كاذب, سخت بيگانه
<< دوست مي دارم >>
مي توان در بازوان چيره يك مرد
ماده اي زيبا و سالم بود
با تني چون سفره چرمين
با دو پستان درشت سخت
مي توان در بستر يك مست, يك ديوانه, يك ولگرد
عصمت يك عشق را آلود

مي توان با زيركي تحقير كرد
هر معماي شگفتي را
مي توان تنها به حل جدولي پرداخت
مي توان تنها به كشف پاسخي بيهوده دل خوش ساخت
پاسخي بيهوده, آري پنج يا شش حرف

مي توان يك عمر زانو زد
با سري افكنده, در پاي ضريحي سرد
مي توان در گور مجهولي خدا را ديد
مي توان با سكه اي ناچيز ايمان يافت
مي توان در حجره هاي مسچدي پوسيد
چون زيارتنامه خواني پير

مي توان چون صفر در تفريق و جمع و ضرب
حاصلي پيوسته يكسان داشت
مي توان چشم ترا در پيله قهرش
دكمه بيرنگ كفش كهنه اي پنداشت
مي توان چون آب در گودال خود خشكيد

مي توان زيبائي يك لحظه را با شرم
مثل يك عكس سياه مضحك فوري
در ته صندوق مخفي كرد
مي توان در قاب خالي مانده يك روز
نقش يك محكوم, يا مغلوب, يا مصلوب را آويخت
مي توان با صورتك ها رخنه ديوار را پوشاند
مي توان با نقش هائي پوچ تر آميخت

مي توان همچون عروسك هاي كوكي بود
با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد
مي توان در جعبه اي ماهوت
با تني انباشته از كاه
سالها در لا بلاي تور و پولك خفت
مي توان با هر فشار هرزه دستي
بي سبب فرياد كرد و گفت:
<< آه, من بسيار خوشبختم >>

Thursday, August 28, 2003

*
دوباره چشممون به جوار پدر و مادر روشن شد. همانطوري كه قبلاً گفتم, 10-12 روزي پاريس خونه ي خالم بودن. امروز رفتم فرودگاه و آوردمشون. معلومه حسابي بهشون خوش گذشته بوده, چون نيومده مامانم توي ماشين ميگفت: آدم دلش نمي خواست از آبجي و داداشي( به شوهر خواهرش ميگه داداشي) دل بكنه!
موقع رفتن, من بهشون يك كرديت كارت مالِ خودم را دادم كه در صورت استفاده, كارت شناسائي لازم نبود نشون بدن و كد ميزدن. اينطور كه معلومه سوراخش كردن :) نوش جونشون
الآن داشتم براي يكي از دوستان كه وبلاگ نداره(شايد هم داره من نميدونم) يك عادت بد ايراني ها رو ميگفتم.
مادرم از خونه زنگ زد فرانسه كه از پذيرائي و مهمون نوازيِ خالهه تشكر بكنه. يك ربع مادره از اينطرف ميگفت: خيلي خيلي خوش گذشت و حسابي مزاحم شديم, ايشالا بياي ايران جبران ميكنم. خالمم از آن طرف خط ميگفت: واي تو رو خدا ببخش بهتون بد گذشت, ايشالا دفعه ديگه جبران ميكنم. و و و ...
آخه اين چه جور فرهنگ تعارفي هست بيشتر ما ايراني ها داريم؟ بجاي اينكه واقعيت را بگيم يا از كسي قبول كنيم, به شكلي ميخواهيم وانمود كنيم تصوير ديگه يا برداشت ديگه اي از موضوع در ذهنمون داريم! والا هيج ملييتي اينطوري كه ما توي سر مال( منظورم در معاشرت ها و همفكري و ياري رسوندن هست) ميزنيم, نميزنه! الكي انرژي كه ميتونيم روي بهتر كردن جامعه و خودمون و نسل هاي آينده بذاريم را صرف فدات شم, نوكرتم, كوچيكتم, قابلي نداشت, جديداً هم كه ميگن جوادتم ميكنيم!
اين غربي ها اگر ننش هم باشه كمك بخواد, كار داشته باشه ميگه متأسفم الآن وقت ندارم! اين هام شورش را در آوردن ولي ما هم از اونطرف معذرت ميخوام تِر زديم.
يك اشتباه ديگه هم خود من كردم كه داداشم ادبم كرد!
اگر آبونه ي آبنوس باشين ميدونيد كه با داداشم در يك كاري شريك شدم.( البته اينطور كه بوش مياد ورشكسته ميشم) يك جاي كار را كه اصلاً توي چشم نمي آمد و ميشد با ماست مالي كردنش در هزينه ها كمي صرفه جوئي كرد, را خواستم ماست مالي كنم. از شانس من سر و كله آقا پيدا شد. گفت: داداش چرا اينجاش را داري اينطوري ميكني؟ گفتم: براي اينكه توي چشم نمي ياد. گفت: اين كار مال من و تو هست, شايد تو عادت داري معلوم نبود ماست مالي كني, ولي من دوست دارم بدونم كارم بدون نقص هست. خودت به كارگره بگو به حالت استاندارد درستش كنه.
آقا/خانمي كه شما باشين از خجالت تا گوشام سرخ شد. بعد كه داشتيم چايي ميخورديم بهش گفتم كه حق با آن بود و نبايد چون كار مال خودمون هست كم مايه بذاريم. نه گذاشت نه برداشت گفت: اين توي رگ و پي ايراني هست كه سر ديگري اگر نديد, و خودش اگر ديگران نمي بينن كلاه بذاره كه دوزار كمتر خرج كنه!
اميدوارم به كسي بر نخورده باشه(اينم يك تعارف ديگه!)

پ ن:
موقعي كه داشتم مطلب بالا رو مينوشتم, از پشت كامپيوتر چشمم افتاد به چمدونها و كيسه هاي مادر پدرم كه از پاريس با خودشون آوردن. ناخودآگاه ياد كرديت كارتم و عاقبتم با عيال افتادم و انگشتام جمله بالا را راجع به كرديت كارت تايپ كرد :)
هنوز جوهر بلاگر خشك نشده بود كه يك نامه اعتراضي رسيد. اين يك قسمتي ازش است: نميدونم چرا حرف كرديت كارتت را زدي ! يعني فكر ميكنم اگه من جاي تو بودم و كرديت كارتم را به پدر و مادرم ميدادم امكان نداشت توي وبلاگم بيارم ...
چمدونها كه باز شد پر بود از كادو , چه آنهائي كه خالهه فرستاده و چه آنهائي كه خودشون زحمت كشيدن. كرديت كارت بنده هم دست نخورده بهم برگردونده شد.
راستش من فكر ميكنم ناشناس بودن ما خيلي روي نوشته هامون تأثير داره و گاهي بي پروائي و گستاخي درش ديده ميشه. شايد اگر كسي بجز خود من از هويت نويسنده آبنوس باخبر بود, نوع نگارش و انشا فرق ميكرد!
(اين هم يك تعارف ديگه!)

Wednesday, August 27, 2003

* زادروز هگل صاحب فرضيه ديالکتيک و معتقد به فلسفه تاريخ
27 اوت زادروز "گئورگ ويلهلم فردريک هگل Hegel" فيلسوف و تاريخدان بزرگ آلمان است كه در سال 1770 به دنيا آمد و در سال 1831 درگذشت و كتابهاي متعدد از جمله علم منطق، دائره المعارف علوم فلسفي، فلسفه حق، درباره تاريخ، درباره اخلاقيات و ... را تاليف كرد.
وي كه از فلاسفه معروف به ايده آليست بشمار مي رود فرضيه تاريخ معروف به ديالكتيك هگلي را بنياد نهاد كه بر اساس تز (Thesis)، آنتي تز (Antitheses) و سنتز (Synthesis) بود ، زيرا که عقيده داشت همه تحولات تاريخ داراي سه خصلت پايه هستند و هر تحول تاريخ نيروي ضد خود را به وجود مي آورد که با آن در معارضه خواهد بود.
هگل گفته است که براي درک هر جنبه فرهنگ انساني بايد مسير گذشته آن را يافت و تاريخش را دانست. وي تاکيد بر درک تاريخ و مطالعه دقيق آن دارد که بدون اين درک نمي توان در فلسفه ، هنر ، سياست ، حتي دين و علم تبحر يافت.
هگل را مروج " فلسفه تاريخ " مي دانند که معتقد به وجود نيرو و عامل واحد و يا چند نيروي مشخص حاکم بر شکل گيري تاريخ هستند به عبارت ديگر تاريخ تکرار مي شود. هگل براي اثبات اين فرضيه " تاريخ ايران " را مثال زده که چندين تکرار واضح در آن ديده ميشود از جمله مشابهت تغيير کامل اوضاع ايران در پايان عهد هخامنشيان و پايان عهد ساسانيان است. به اين لحاظ ، هگل تاريخ ايران را تاريخي کامل اعلام کرده است.
عقايد هگل در فلاسفه و مورخان بعد از او از جمله ماركس، لاسال، دوي و سارتر Sartre موثر واقع شده است. هگل در طول عمر، همواره استاد دانشگاه، مولف و مدت کوتاهي هم سردبير نشريه بود. او از حاميان و مشوقان تامين وحدت آلماني زبانها بشمار مي رود.
منبع: معلومات عمومي

* زندگي نامه قاضي مرتضوي
سعيد مرتضوی معروف به قاضی مرتضوی در يك روز متوسط ( احتمالأ چله تابستان) در خانواده ای نسبتأ متوسط چشم به جهان گشود. تا يك سالگی مثل همه ميخورد و ميخوابيد و زيرشو خيس ميكرد، يا برعكس. " من قاقا " اولين كلام بود كه بزبان آورد، مادر با ملاطفت پستان به دهانش گذاشت و سعيد هم بی ملاحظت چنان گازی گرفت كه مادر از هوش رفت. پدر سراسيمه آمد و با ملايمت پرسيد : تخم جن مگه قاقا نميخواستی سعيد با ُتك زبانی گفت : تخ ين خوتی.... من قاژی.

از يك تا شش سالكی اتفاق خاصی در زندگی سعيد، بجز اعدام و شكنجه چند گربه و سگ ولگرد در ملأ عام ، به جرم برهم زدن نظم عمومی، نيفتاد و با دعای خير " الهی بچه جز جگر بگيری” والدينش، وارد دبستان شد. شش ماه از شروع مدرسه نگذشته بود كه اتفاقی مسير زندگی او را تغيير داد. در حياط دبستان تنها ايستاده بود و با حكمهای غيابی همكلاسيها را بازداشت موقت ميكرد، مدير مدرسه پيش آمد و پرسيد : پسرم چرا تنهايی، اسمت چيه. سعيد پاسخ داد : آقا اجازه ..... قاضی . مدير گفت : اسمت قاضيه. سعيد در جواب گفت : آقا اجازه ... نه ...اسمم سعيده. مدير با ملاطفت خاص مديران مدرسه گفت : خفه شو جغل بچه پررو و با همان ملايمت خاص مديران مدرسه با روزنامه ای كه در دست داشت محكم توی سر سعيد خواباند. سعيد با لبخند مليحی ( مثل آقای خاتمی ) نگاهی به مدير كرد و گفت : آقا اجازه ... ما كه بزرگ شديم، اونوقت دهن خودت و روزنامه و مدير روزنامه صافه.... .

تأثير اين واقعه در سعيد چنان بود كه از كلاس اول تا دوازدهم را در عرض دوازده سال، شايد هم بيشتر، خواند. در طول تحصيل بطور متوسط، هر شب جمعه در روضه خوانی انقلابيونی چون شيخ يزدی، جنتی، خزعلی و شيخ الشيوخ مصباح يزدی، چای ميداد و پا منبری ميكرد و بعد از روضه مورد عنايت آقايان قرار ميگرفت. يك روز با پدر به مراسم پيشواز دو تن از بزرگترين چريكهای انقلابی ايران ( كه به "چه گوارا" ميگفتند تو در نيا كه ما دراومديم ) آقايان حاج حبيب عسگراولادی و علی اكبر پرورش كه با نوشتن " غلط كردم نامه " و شركت در مراسم نيايش و سپاس از شاهنشاه در تلويزيون مورد عفو ملوكانه قرار گرفته و از زندان آزاد شده بودند، رفت. چنان تحت تأثير اين دو قرار گرفت، كه با آنكه دهنش بوی شير ميداد به صف مبارزان عليه شاه پيوست و پای در راه انقلاب نهاد ( آخه خونه شون يك ايستگاه با انقلاب فاصله داشت ).
هنگام انقلاب و جنگ هشت ساله هرچه گشتيم سعيد را گير نياورديم، اما از زمان دانشجوی اش چی بگم كه نه فراز داشت و نه شيب ، صاف صاف بود، بدون دست انداز. وی در يكی از معتبرترين دانشگاههای ايران، وابسته به دانشگاه اوين در رشته چگونه ميتوان الكی قاضی شد زير نظر مظهر رأفت و شفقت استاد لاجوردی ملقب به جلاد اوين مشغول جوييدن دانش شكنجه و قتل عام زندانيان بدون تكان خوردن آب از آب شد. سپس دوران كارآموزی در رشته های، پرونده سازی، هويت سازی، تواب سازی، فاحشه گری، اعتراف گيری و شكنجه با و بدون دخالت دست را نزد شاهكار عالم طبيعت ( چه ظاهری و جه باطنی )، تك ستاره آسمان وقاحت، فاحشه دربار اموی، استاد وقيح حسين شريعتمداری ( مليجك ) به پايان رساند و بلافاصله قاضی دادگاه ، شعبه 1401 شد. از آنجاييكه چند واحد باستان شناسی پاس كرده بود، قانون تأمينات را با بيل و كلنگ از زير خاك بيرون آورد با يك من سيريش به قانون مطبوعات چسباند و با آن دهن روزنامه، مدير روزنامه و روزنامه نگار را منهای مدير مدرسه اش ( خوشبختانه قبلأ فوت كرده بود ) صاف كرد. به پاس اين خدمات، برو كه دست حبيب چريك ( عسگراولادی ) پشت و پناهت، به دادستانی كل رسيد، چون بچه بود و حبيب هم، همه تجربياتش را در اختيارش نگذاشته بود، هول شد و كدو را نديد. هم اكنون به علت ميل كردن شكر زيادی يك لنگش رو هواست و دست حبيب چريك هم خسته. من هم خسته شما چي؟

زان وفاداران و ياران ياد باد ........... داروك

Tuesday, August 26, 2003

*شرايط نابسامان ايران از سال 57 خيلي ها را روانه خارج كرده. در اوايل انقلاب جنگ و اختناق علت فرار عده اي شد, حالا هم بيكاري و فقر و اختناقي كه بقولي 100 برابر بدتر از اوايل روي كار آمدن رژيم ملاهاست.
طي اين چند روز اخير سه نفر ايراني را ملاقات كردم كه از كشور سوئد تقاضاي پناهندگي كردن. يكي تازه يك هفته است پاش به اينجا رسيده, يكي يك سال و اندي هست اينجا منتظر جواب هست, و يكي كه امروز شنيدم بعد از چهار سال و خورده اي سرگردوني و بلاتكليفي براي سومين بار جواب منفي گرفته و قرار هست همين روزها برش گردونن ايران.
از پسره كه جواب منفي گرفته پرسيدم: اگر رفتي ايران با توجه به اينكه رژيم از شرايط تو و اعلام تقاضاي پناهندگي از سوئد با خبر ميشه چكار ميخواهي بكني؟ به حالتي كه انگار تسليم سرنوشت شده باشه گفت: خدا بزرگه!
دولت استراليا هم در اين چند روز اخير عده اي را كه جواب منفي از دولت گرفتن را به ايران تحويل داده. معلوم نيست چه برخوردي با آنها شده.
دلم به حال خودمون ميسوزه.

Monday, August 25, 2003

* بهشت زهرا آباد شد, حالا نوبت به ميدانهاي تهران رسيد!
مرتيكه ي پوفيوز اسمش را گذاشته شهردار!! مطمئنم عدد 72 براش بيشتر اهميت داشته تا قدرداني از كشته شدگان.
چقدر ميخواهين از آن جنگ لعنتي تون استفاده تبليغاتي كنيد؟ مثل كبك سر بي مغزتون رو كرديد زير برف و خيال ميكنيد با شعار "حفظ ياد شهيدان" كثافت كاري ها و بي لياقتي هاتون ماست مالي ميشه. چرا نميگين اسكلت كشته شده هاي جنگ را توي منطقه كردستان و ايلام روي هم تلنبار كرديد, تخمتون هم كه ندارين نيست چقدر جوان را به كشتن داديد. بيچاره ها هنوز بعد از اين همه سال اسكلت هاشون لنگ در هوا توي انبارهاي آغايون مونده.
شما كه روي هيتلر را سفيد كرديد, حداقل خيال نكنيد مردم را ميتونيد سياه كنيد.

Sunday, August 24, 2003

* من نميدونم چرا google بين اين همه عكس كه در وبلاگ آبنوس وجود داره يك عكس كه بوي جنگ طلبي ميده را بعنوان نشانه تصويري آبنوس انتخاب كرده! يادتون نره بايد روي عكس كليك كنيد.
پارسال من از عكسي كه ديديد در متني در رابطه با جنگ احتمالي ميان آمريكا و عراق استفاده كردم, همون شد بلاي جونِ آبنوس! ميترسم همين روزها قيافه وبلاگ آبنوس رو هم اينطوري كنن.
اگر دوست داريد يك نماي ديگري از وبلاگتون را ببينيد, بجاي www.abnuss.blogspot.com اسم وبلاگ خودتون را بنويسيد.

Saturday, August 23, 2003

* ويروس

آهاي ملت ايميل هايي که با تيتر هاي زير دريافت ميكنيد را باز نکنيد, به عبارت ديگه يك راست بندازيد توي سطل آشغال و بعد هم سطل آشغالتون را خالي كنيد. اگر آب دستتون هست بزاريد زمين و برنامه آنتي ويروستون را بروز كنيد.
تيتر ايمايل هاي مبتلا Thank you, Approved, Details, Application, Movies . خلاصه از ما گفتن بود. خيلي از دوستان طبق عادت آدرس دوستانشون را در آدرس بوك آكانتشون ذخيره ميكنند. برنامه هاي ويروس براي شيوع دادن خودشون صاف ميرن سراغ آدرس بوك!

فرض كنيد يك ساختمان دو طبقه هست. در طبقه همكف 3 عدد لامپ وجود داره و در طبقه بالا 3 عدد كليد برق. شما در طبقه بالا ايستاديد و از شما ميخوان پيدا كنيد كدام كليد برق متعلق به كدام لامپ در طبقه پائين است. توجه داشته باشيد كه براي مشاهده لامپ ها فقط يك بار ميتوانيد به طبقه پائين برويد!

اگر حالش را داشتيد اين را هم حل كنيد.

يكي دو روز ديگه جوابش را هم اينجا مينويسم.

پ ن: معما چو حل گشت آسان بود!
لامپ ها: دو تا از كليدهاي برق را روشن ميكنيم. چند دقيقه تحمل ميكنيم, سپس يكي از كليدها را خاموش ميكنيم, بعد ميريم طبقه ي پائين. لامپ هاي خاموش را با دست لمس ميكنيم. لامپي كه گرم هست مربوط هست به كليدي كه بعد از چند دقيقه خاموش كرده بوديم و لامپي كه روشن هست... بقيش رو هم كه ميدونيد.
و اما جواب دومي

Friday, August 22, 2003

* قبلاً ژيلا مساعد شاعر ايراني تباري كه در سوئد زندگي ميكنه را معرفي كرده بودم. متن و شعر <<نامم>> كه در پائين آمده از نوشته ها و سروده هاي اين فرزند عزيز ايران است.

" مفهوم روشنفکر در ايران هميشه مغشوش، ناخوانا و نارسا بوده است. به گمان من هر آن کس که در سال دو کتاب خواند روشنفکر خوانده نمی شود هر آن کس که چهار خط از ادبيات و تئوری های مارکس و لنين را خواند کمونيست ناميده نمی شود و هر آن کس که حسين و محمد را با دارچين بر شله زردش نوشت مسلمان نيست.
ما در دادن القاب بی احتياط و بی تعمق عمل می کنيم و آن را نيز به سرعت پس می گيريم. و بدينسان هميشه احساسمان سر منطق مان ر ا بريده است. حتا آن زمان که هر نوع تفکر منطقي، بدعتی کفرآميز شمرده می شد، و صاحب فکر را به سر دار می برد نيز ما به همين بيماری دچار بوديم. از آن جا که قرن هاست تقيه دينی به تقيه فرهنگی و اجتماعی و حتا احساسی بدل شده است، پنهان کاری چنان با رفتار روزانه و افکار درونی مان بافته و عجين شده که خود از آن بی خبريم.
زمانی دروغ و خشک سالی بزرگترين مصيب ها بودند، سپس تبديل به زمان هايی شدند که پنهان کاری عادت اجتماعی جوامع ما شد و راست بودن و راست گويی قيمتی موحش داشت. و بدينسان بود که رندان به وجود آمدند. رندان کسانی بودند که درون خود را پاک نگاه می داشتند و رند بودن راه علاج راست گويانی چون حافظ شد. اما جامعه پنهان کار از حافظ عريانگر مهري، حافظ مسلمان می سازد تا باورش کند. و اين بازی ادامه دارد. ما از خمينی ضدايراني، وطن پرستی شيفته در زير درخت سيب می سازيم و زير پايش گل می ريزيم از مصدق وطن دوست انسانی بی وطن و ترسو می سازيم.
شاه بی خرد را با رای خويش بيرون می اندازيم و پسر بی تجربه و خامش را به صفاتی که ندارد مزين می سازيم. چرا آن چه را بر ما گذشت اسلام خمينی می ناميم و پسر خلف محمد را قبول نداريم.
ما در طول تاريخ خويش به سر اسکندر قسم خورده ايم. پسرانمان را چنگيز و هلاکو ناميده ايم. از نام عربی به نام علی به جای عصا استفاده کرده ايم و دختران پيرنمای دهاتی را وا داشته ايم تا چهره کندی را به نقش پاک و بومی قاليچه ها اضافه کنند.
هم اينک بيش از هر چيز به تعقل نياز داريم. دموکراسی هنوز مسايل ابدی حل نشدنی دارد. دموکراسی محتاج تعقل است و عدالت ميوه ی خردگرايی است. انتقام و خشونت قساوت آفرين است. چشم بينش را کور می کند. اين صفحه باز را ناخوانده ورق نزنيم وگرنه از ياد می بريم که کابوس سازان با چه حيلتی قدرت يافتند. "

نامم
در خيابان
نامم را نمي يابم
و در خانه
خوابم را,
سرگردان
از خانه به خيابان
برميگردم
به خيل انسان ها
خيره ميشوم
به آنها
كه بدون قلب عاشقند
به آنها
كه حفره چشمانشان
خاليست
و به آنها
كه هنوز
گرماي كلام را
درك نكرده اند
درختي
صدايم ميكند
بدون آنكه نامم را بگويد
كنار قلب تپنده ي آن
آرام ميگيرم.
پيش از آنكه
به خانه باز گردم
بايد نامم را
كه در تاريكترين
كنج دلتنگي ام
پنهان شده
دوباره پيدا كنم.

Thursday, August 21, 2003

* نوشته ويليام بلوم درباره رويداد 28 مرداد
ويليام بلوم W. Blum نويسنده و محقق انگليسي در كتاب خود درباره سيا، در يك جا نوشته است كه اواخر نوامبر سال 1952 مطابق آبان 1331 (پس از انتخاب ايزنهاور به عنوان رئيس جمهور بعدي امريكا) دولت انگلستان با كرميت روزولت (كيم) كه رئيس دائره سازمان اطلاعات مركزي امريكا در خاورميانه بود تماس گرفت و از او براي ساقط كردن دولت دكتر مصدق استمداد كرد كه روزولت پاسخ داد كه گمان نمي كند دولت انگلستان (چرچيل) براي جلب نظر ترومن براي براندازي دكتر مصدق شانس داشته باشد، بايد منتظر آغاز كار دولت تازه امريكا به رياست ژنرال ايزنهاور شود كه دو ماه ديگر حكومت را به دست مي گيرد. مولف كه جزئيات رويداد 28 مرداد را به رشته تحرير كشيده در جايي ديگر از كتاب خود نوشته است: در يكي از روزهاي ژوئن 1953 (دو ماه پيش از براندازي 28 مرداد) جان فاستر دالس وزير خارجه كابينه آيزنهاور وارد يك جلسه كاخ سفيد شد كه قرار بود در آن درباره وضعيت حكومت دكتر مصدق و خطر كمونيستهاي ايران بحث شود. دالس در اين جلسه به ذكر يك جمله اكتفا كرد كه ضمن اشاره به پوشه اي كه با خود آورده بود گفت: ما با اجراي اين طرح از شر مصدق لجوج و يكدنده آسوده خواهيم شد.

بازداشت و تصفيه در سراسر ايران
21 اوت (30 مرداد) 1953 اعلام شد كه بازداشت هواداران دكتر مصدق و مقامات منصوب از جانب او در سراسر كشور ادامه دارد و تا بامداد اين روز بيش از دويست تن بازداشت شده اند و بسياري از مقامات دولتي بركنار شده و تصفيه ادارات ادامه خواهد داشت. بسياري از مقامات نيز خود كناره گيري كرده بودند از جمله الهيار صالح از سمت سفيري ايران در آمريكا. به گزارش رسانه ها كه در روزشمارها هم نقل شده است، در اين روز سرلشكر زاهدي به ديدار آيت الله كاشاني به منزل وي رفت كه در جريان اين ديدار دكتر بقايي، شمس قنات آبادي، حائري زاده و نادعلي كريمي هم آنجا بودند. در همه شهرها حكومت نظامي برقرار بود. نشريات چپگرا و ملي گرا از دو روز پيش تعطيل شده بودند.

دو وعده مشابه شاه با فاصله 25 سال از هم
محمدرضا پهلوي شاه وقت كه پس از شكست مرحله نخست برنامه براندازي حكومت دكتر مصدق در 25 مرداد، به ايتاليا فرار كرده بود در اين روز (21 اوت 1953)، دو روز پس از پيروزي كودتاي 28 مرداد 1332 در پيامي كه از رم فرستاده بود و از راديو تهران پخش شد به مردم وعده دمكراسي داد. وي اين قول را كه به آن عمل نكرد درست 25 سال بعد (2 شهريور 1357) در نطقي به منظور آرام كردن مردم تكرار كرد و گفت كه فقط اوست كه مي تواند در كشور دمكراسي (واقعي) برقرار كند كه ديگر كسي به آن توجه نكرد. هدف او از بيان اين مطلب اين بود كه مردم به وعده هاي انقلابيون در اين زمينه توجه نكنند.

منبع: معلومات عمومي

Wednesday, August 20, 2003

*
ديروز عصري به دختر بزرگم بصورت سمعي و بصري يك درس زندگي دادم. هوا خوب بود و قرار بود با عيال و بچه ها بريم لب آب, اما سر از يك شاپينگ سنتر در آورديم. من و دختر بزرگم نشسته بوديم روي يك نيمكت, و عيال با دو تا ديگر طفلان آبنوس مشغول مغازه كردي بودند. يك خانم خارجي تبار با بچه ي حدود 2 سالش از جلوي ما رد شدند و رفتند بطرف خانم عكاسي كه وسط مركز خريد براي گرفتن عكس از بچه ها بساط پهن كرده بود. من و دخترم هر دوتائي به آنها نگاه ميكرديم. خنده از روي لبان مادره قطع نميشد. بچه عكسش رو كه گرفت, بردش بطرف يك ماشين برقي كه براي بازي بود. يك سكه از جيبش در آورد, انداخت توي ماشينه. همچين كه راه افتاد رفت تا در اين فرصت به يكي از فروشگاه ها سر بزنه. به دخترم گفتم: حالا نگاه كن ببين به احتمال زياد يك اتفاقي مي افته! پسرك بعد از چند لحظه كه از رفتن مادرش گذشت, از ماشين پياده شد. كمي اينطرف آنطرف نگاه كرد و مامان مامان گفت و رفت به سمت يكي از درهاي خروج. دخترم گفت: باب(بابا) بريم بچه رو نذاريم بره بيرون. گفتم: شما فقط نگاه كن, مسئوليت بچه با ما نيست, و ادامه دادم كه فرض كن من و تو هم مثل بقيه مردم اينجا از ماجرا خبر نداشتم, پس بلطبع عكس العملي هم نشون نميداديم! دخترم گفت: تو چقدر بد هستي, شايد بچه مردم گم بشه.
حقيقت اين بود كه خودم شش دنگ حواسم بود كه از جلوي چشمام اگر دور شد پاشم برم دنبالش و برش گردونم, ولي به دخترم گفتم: هماني كه گفتم, مسئوليت بچه با مادرش هست نه با ما.
همه اين ماجرا تا اينجاش شايد حدود دو دقيقه طول كشيد. پسره دوباره مسيرش رو عوض كرد و برگشت به طرف اسباب بازي. رفت توش و نشست روي صندلي, فرمون هم دوباره گرفت و شروع كرد به چرخوندن. مادر پسره همان موقع سر و كلش پيدا شد. خوشحال, دستاش را به حالت آغوش از هم باز كرد و با خنده ميرفت بطرف پسرش. بچه هه هم خنديد و شروع كرد براي مامانش خودش را لوس كردن و خنديدن. همام موقع ماشين اسباب بازي هم ايستاد. مادره بچش رو بغل كرد و بوسيد و دوباره گذاشت روي كالسكه و رفت بطرف درب خروجي.
به دخترم گفتم: ديدي حالا, مادره خيال ميكنه پسرش تمام مدت سر جاش نشسته بود. ميتونست ماجرا به گم شدن پسره منتهي بشه!!
من همين دخترم را وقتي كوچيك بود توي يونيورسال استوديو در آمريكا گم كرده بودم. حواس من براي چند لحظه به كارمندي پرت شد كه توي دكه اش روي كلاه, اسم كساني كه سفارش ميدادند را با طرح بسيار زيبائي ميكشيد. از آن به بعد جاهاي شلوغ چهار چشمي به بچه هام نگاه ميكنم.

Monday, August 18, 2003

*
چند وقت پيش يكي از آشناهاي ما از ايران زنگ زد خونه كه حال و احوال ما را جويا بشه. از قضا پسر ما خونه تنها بوده. آشنامون بهش ميگه: فارسي بلدي حرف بزني؟ پسر ما هم كه هفت خط از آب در آمده ميگه: باب(بابا) و مام(مامان) با من فارسي كم حرف زدن براي همين من خوب حرف نميزنم! آشنامون باهاش چهار كلام ديگه حرف ميزنه و ميگه: پدر مادرت كه آمدند بگو فلاني زنگ زد و بعداً دوباره خودش زنگ ميزنه.
به ما نگفت كه طرف زنگ زده, تا اينكه آشنامون دوباره زنگ زد و حرفايي كه بين او و پسر ما رد و بدل شده بود را تعريف كرد و گوشزد كرد با بچه فارسي حرف بزنيد براش خوبه كه زبان پدر مادري اش را هم ياد بگيره!!
تلفن را كه قطع كرديم مادرش صداش كرد و پرسيد: چرا گفتي ما باهات فارسي حرف نميزنيم؟ جواب داد: اگر ميدونست من فارسي بلدم ميخواست حالا حالاها باهام حرف بزنه و من از بازي با كامپيوتر مي افتادم!
ديشب هم خالم از فرانسه زنگ زد كه بگه پدر و مادرم راحت رسيدن(آخه ديروز براي يك هفته ده روزي رفتن پاريس پيش آنها). آقا پسر گوشي را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسي گفت: منتظر كن تا مام يا باب رو صدا كنم. بعد از اينكه حرفامون تمام شد و گوشي را گذاشتيم, صداش كردم و گفتم: پسرم نميگن منتظر كن تا باب را صدا كنم, ميگن گوشي دستتون تا باب را صدا كنم! آقا پسر گفت: مگه گوشي را با پاهاش گرفته بوده كه من بگم گوشي دستتون!!


   /)/)
   (';')
o(")(")

Saturday, August 16, 2003

* بعد از بيست و خورده اي سال كه از رانندگي كردنم در سوئد ميگذره, امروز اولين جريمه خلاف رانندگي را دشت كردم. كمربند ناقابل را نبسته بودم و آجان ديد. وقتي داشت برگه را مينوشت به مأموره گفتم: اين اولين بار هست كه جريمه ميشم! پدرسگ بجاي اينكه بگه ميبخشمت گفت: خوشحالم كه اولين بارت هست, شايد اين جريمه 600 كروني دليلي بشه كه آخرين بارت بشه!

جريمه تقصير كيلي شد با اين آهنگش.

يك جوك بي ادبي: يك بابائي نزديك خونش ميشه, ميبينه سر در خونش روي يك كاغذ با خط درشت شعار نوشتن, " ك ير همه مردهاي محل توي كون رهبر". ميگه: هاي دادام واي كميته اين رو اون بالا ببينه پدرم را در مياره! داد ميزنه پسرش بياد بره بالا كاغذ شعار را پاره كنه. پسره ميره بالا و دست ميندازه زير كاغذ, همچين كه ميخواسته بكشه يارو از پائين ميگه : ك ير مردها رو ول كن, اول كون رهبر را پاره كن.

Thursday, August 14, 2003

* سيصد و هشت سال از زماني كه وزير اعظم ايران به وصيت شاه متوفي اعتنا نكرد و مصالح وطن و هموطنان را قرباني خود خواهي هايش كرد و سلطان حسين را كه نه مدير بود و نه مدبر به شاهي برگزيد و باعث يك جنگ داخلي خونين و انحطاط ايران شد مي گذرد. شاه سليمان صفوي كه داراي هفت پسر بود پس از 28 سال سلطنت درگذشت و پيش از آن، وصيت كرده بود: با اين كه سلطان حسين فرزند ارشد اوست، به دليل حجب و كمرويي وعلاقه مندي اش به عزلت و تن آسايي و عدم شايستگي براي اداره امور كشور و نداشتن تجربه در سياست، به مصلحت مملكت و ملت است كه سلطان مرتضي پسر كوچكتر را شاه كنند، ولي وزير اعظم و بيشتر درباريان كه مادرانشان گرجستاني بودند!! به منظور رسيدن به مقاصد مادي خود و از دست ندادن قدرت، وصيت شاه متوفي را تحريف كردند و 14 اوت سال 1694 اعلام كردند كه شاه سليمان وصيت كرده كه بزرگان كشور از ميان سلطان حسين صلحجو و آرام و سلطان مرتضي سختگير و رزمي يكي را انتخاب كنند و از آنجا كه سلطان حسين بزرگتر و مردي حكيم است وي را انتخاب كرده ايم، و اين انتخاب مغرضانه نابودي كشور را به دنبال داشت. ضعف شاه سلطان حسين و انتصابات نادرست او از جمله سپردن فرمانداري قندهار به يك گرجستاني كه آشنا به آداب و رسوم و خلق و خوي ساكنان محل نبود باعث وقوع جنگ داخلي خونيني شد كه به زوال صفويه و تصرف اصفهان انجاميد. مير محمود قندهاري (غليجاني يا غليزايي) كه با مختصر نيرويي در اكتبر سال 1713 ميلادي اصفهان را تصرف كرد، قبلا دو بار كرمان را متصرف شده بود، يك بار در سال 1709 و بار ديگر در سال 1711 (دو سال بعد از آن) كه بار اول، شهر كرمان به دست قندهاريهاي مير محمود غارت شده بود. انتصاب گرگين خان گرجي به فرمانداري قندهار تنها به خاطر به اسلام گرويدن او و نوعي پاداش بود.
منبع: معلومات عمومي

* مدتي پيش خبر حكم سنگسار امينا موجي از اعتراضات را در سرتاسر دنيا بدنبال داشت. فشار مردم نيجريه و ديگر كشورهاي دنيا و وبلاگشهري ها, باعث شد تا يك شانس ديگه به امينا داده بشه. احكام شريئت دست كمي از قوانين قرون وستائي ندارند. دوستي دارم از كشور بسني كه مسلمان هست. به من ميگه دولت ايران آبروي مسلمانان را برده و باعث شده با شرم از مذهبمان در مقابل ديگران اسم ببريم.
متأسفانه جاه طلبي و ناداني دولتمردان ايران اينقدر هست كه حد و حساب نداره. احمقهاي نگهبان حتي با لايحه منع تبعيض عليه زنان مخالفت ميكنند! لايحه اي كه به تصويب عروسكهاي خيمه شب بازي مجلس نشين ها هم در كشور رسيده!
سازمان عفو بين الملل در بيانيه خود نوشت: "کنوانسيون منع تبعيض عليه زنان شامل اصولی می شود که در ساير کنوانسيون ها و ميثاق های بين المللی همچون معاهده حقوق مدنی و سياسی که ايران نيز عضو آنهاست وجود دارد. لذا رد اين کنوانسيون توسط شورای نگهبان، ميزان پايبندی جمهوری اسلامی به ساير ميثاق های بين الملی را نيز زير سوال می برد."
راجع به امينا قرار هست دادگاهي در 27 آگست تشكيل بشه, تا امينا دوباره در رابطه با برچسب زنا كه خورده از خودش دفاع كنه. در حال حاضر امينا به دهكده اي كه اهل آن است برگشته و مسكن داره. در سوئد سال گذشته 208,611 امضا در اعتراض به حكم سنگسار امينا به سفير سفارت نيجريه در استكهلم تحويل داده شد. خانم "آنيكا فلنبورگ" از سازمان عف بين الملل در رابطه با عدم سنگسار امينا ابراز اميدواري كرد.

Wednesday, August 13, 2003

* امروز در شهر داشتم با پدرم قدم ميزديم. يك پسر بيست و پنج/شش ساله سوئدي در جهت مخالف ما در پياده رو قدم برميداشت. روي تي شرتش نوشته بود "من كوني هستم". ماتم برد. از كنار ما گذشت, برگشتم, پشتش هم همان تكست چاپ شده بود. به مردمي كه در اطراف بودن نگاه كردم. عده اي مثل من هاج و واج, و عده اي بي تفاوت به راهشون ادامه ميدادند. به پدرم گفتم: فكر ميكني روي تي شرت آن پسره چي نوشته بود؟ گفت: با توجه به فرهنگي كه اينجا وجود داره هر چيزي امكان داره! براش ترجمه تكست را گفتم. انگار انتظار اين را نداشته بود. گفت: كدام پسر بود به من نشونش بده. جهت مسير پسر را گرفت و تند تند دنبالش رفت. پرسيدم كجا ميري, نكنه حرفي بهش بزني!! گفت: نه بابا, فقط ميخوام قيافه اش را ببينم! از كنار پسر رد شد و گوشه نگاهي بهش انداخت. پسره به پدرم لبخندي زد, گفت سلام و به راهش ادامه داد. پدرم ايستاد, سرش را به علامت تعجب تكان تكان داد و به من گفت: كجاي كار ايراد داره كه ما حتي يك هزارم اين اعتماد به نفس را نداريم؟!! همه منتظر يك معجزه نشستيم!!

Tuesday, August 12, 2003

* قبل از هر چيز لازم ميدونم از دوستاني كه لطف كردن و براي من ايميل فرستادند تشكر كنم. جواب تك تك را سر فرصت خواهم داد. در ضمن از آنهايي هم كه نفرستادن نيز تشكر ميكنم, چون با اين كارشون كار من را كمتر كردند.
هفته ديگه مدارس در سوئد باز ميشه و بچه ها كه مشغول درس بشن, ما هم ديگه كمتر فرصت مي كنيم بزنيم به دشت و صحرا. توي اين مسافرت اخير يك اتفاق جالب و سرنوشت سازي افتاد كه براتون ميگم. شايد براي شما از اين فرصتها پش نياد و ندونسته و عجولانه كاري كنيد كه چاره داشته!!!
همانطوري كه گفته بودم رفته بوديم سفر. نصف شب بود از صداي خوروپف بابا و لكدهاي جانانه آقا پسر كه با من روي تخت دونفره خوابيده بود خوابم نميبرد. از تخت در آمدم و رفتم روي بالكن. هوا صاف, و خنكي دلچسبي داشت. اطاق بقلي مادر و عيال و دو تا دخترهام خواب بودند. لاي پنجره شون باز بود. يك صداي زمزمه ضعيفي شنيده ميشد. اول فكر كردم دخترها هستند كه دارن پچ پچ ميكنند. گوشام را تيز كردم, متوجه شدم صداي عيال و مادرم مياد. خواستم يواشي بگم شما هم خوابتون نميبره, كه بجاش بفكر افتادم به حرفاشون گوش كنم. معمولاً مادرشوهر و عروس چيزي ندارن بهم بگن, بجز ايرادهاي پسر و ندونم كاري هاي عروس. چقدر از حرفاشون را از دست داده بودم را خدا داند, ولي آن دو ساعتي كه گوش وايساده بودم حسابي حالم را جا آورد. كلي ناآموخته ها را آموختم, ناكرده ها را متوجه شدم كه چگونه و چه وقت بايد بكنم و ناخواسته ها را فهميدم كه ديگه تكرار نبايد بكنم.
چند وقت پيش دل به دريا زده بودم و اشاره اي به زندگي خودم و عيال كرده بودم. هدفم از آن نوشته گوشزدي بود به تازه عاشق و معشوق ها. اينكه عشق به زندگي زناشوئي كه رسيد, مثل دو قطب هم سو ميشن كه همش ميخوان همديگرو دفع بكنن. نزديك نگهداشتن اين دو قطب غير ممكن نيست, ولي انرژي زيادي ميخواد. اگر طرفين شول دادن واويلاست, يا عشق ميميره يا زندگي نابود ميشه!
عيال داشت براي مادرم از خوبي هام ميگفت. در عين حال وسطهاش به تيكه هائي مينداخت, مثلاً "پول توي دستش مثل آتيش هست", "كار را با خانه ادقام ميكنه", "شبها تا دير وقت پاي كامپيوترش ميشينه و معلوم نيست داره كار ميكنه يا وبگردي", "رفيق بازه و گاهي اوقات يادش ميره زن و بچه داره", "بچه ها هر چي بخوان ميخره و نه روي زبونش نميچرخه", "ميفرسيش ماست بخره با پنج تا كيسه مياد خونه انگار كه روش نميشه فقط ماست بخره","مسئوليت مدرسه و تكاليف بچه ها روي دوش من هست و تا بهش نگي خودش دوزاريش نمي افته", "هر كسي بهش بگه مسافرت با كله ميدوه, در حالي كه به اندازه كافي توي كارش سفر ميكنه", بهش ميگم فلان چيز را لازم نداريم بخريم, اينقدر صغري كبري ميگه تا من رو راضي كنه تهيش كنيم", "سالي بيست بار كادو ميخره, چيزهائي كه من لازم ندارم" و و ...
راستش رو بخوائين همه اين حرفهاش درسته. وقتي بهش فكر ميكنم ميبينم عجب عجوبه اي هستم!!
مادرم به عيال گفت: يك بار بشين و همه اين چيزهائي كه به من گفتي را باهاش در ميون بذار و بگو اگر خودت را درست نكني, راه باز جاده دراز, برو سيِ خودت. در ضمن ميگفت: دخترم اين مردها را اگر به امان خدا بذاري از اين بهتر نميشن, تقصير خودت هم هست كه هي ريختي توي دلت و به زبون نياوردي, شايد خيال ميكنه مرد ايده آل يعني اينكه هست و كارهائي كه ميكنه!!
عيال نميخواست قبول كنه كه در درست كردن من احتياجي به گذاشن انرژي داره و معتقد بود خود من بايد حاليم باشه!! به مادرم هم گفت كه ما يكي دو باري در امر جدا شدن با هم صحبت كرديم, ولي هيچوقت بصورت جدي اقدام نكرديم. مادرم پرسيد: دليلهائي كه براي هم آورديد چي ها بودن؟!! عيال گفت: دليل خاصي نداشتيم, بيشتر روش زندگي مشتركمون ملاك بود, ولي راجعبش كه چطوري ميخواهيم باشه بحث نميكرديم!
حالا تصميم گرفتم بدون اينكه به روي مبارك بيارم يك سري از رفتارهام را درش تغييراتي بدم, اگر ديدم به نتيجه مطلوبي رسيد, اونوقت شرط و شروط خودم را براش عنوان ميكنم, اگر هم نه كه را بازه جاده دراز.
عكس روز رو ديديد؟ فكر ميكنيد حسين خميني كله اش بغير از پهن چيزي توش پيدا بشه؟

Friday, August 08, 2003

*

Thursday, August 07, 2003

* همونطوري كه قول داده بودم سَرِ شَش روز برگشتم, اما فردا دوباره كفش و كلاه ميكنيم و ميريم سفر, تا اوايل هفته آينده. بايد فرصت ها را غنيمت بشمريم و سعي كنيم طي مدت اقامت پدر و مادرم, حسابي از لحاظ روحي شارژ بشن. سن كه رفت بالا, آدم افق عمر را كوتاه ميبينه و اميد هاش را هم به نسبت زود از دست ميده, اين چيزي هست كه از حرفاشون احساس ميكنم. بگذريم, امشب در روزنامه خوندم كه رهبر حزب سوسيال دمكرات شاخه جوانانش يك پسر ايراني تبار به نام اردلان شكرآبي شده. رقيب 25 ساله سوئدی الاصل او " لينا آفواندر" به نفع او از دور انتخابات خارج شده. اردلان 24 سالش هست, دانشجوي رشته حقوق در شهر اوپسالا است. در سن 13 سالي به همراه پدر و مادرش به كشور سوئد پناهنده شده. با اين ترتيب اردلان اولين رهبر مهاجر تبار در حزب سوسيال دمكرات شاخه جوانان هست. شايد لازم باشه اشاره كنم كه رهبري حزب چپ سوئد شاخه جوانانش را نيز يك فرد ايراني تبار در اختيار داره. به نام علي اثباتي. او 27 سالش هست و در خيلي برنامه هاي تلويزيوني شركت كرده و در بين محافل سياسي و اجتماعي سوئد چهره شناخته شده اي هست. چيزي كه براي من اهميت داره, وجود اين دو بدون شك باعث گرايش بيشتري بين جوانان ايراني كه در سوئد اقامت دارن به سياست ميشه و در نتيجه جوانان ما با محيط سياسي مطلوب و سالم و دمكراتيك, بدور از ريا و حقه بازي سياسي آشنا ميشن, رشد ميكنن و تجربياتي كسب ميكنن. اين اندوخته ها ميتونه منشع تحولي براي اتمسفر سياسي آينده ايران بشه.
خود "ما" كه از جوانهاي دوره انقلاب هستيم اشتباهات و تجزيه هائي زيادي را ميان احزاب سياسي ايراني طي اين 25 سال شاهد بوديم. اين بازار شلم شورباي سياسي باعث شد تا مردم و بخصوص جوانان امروز از رهبران و سياستهاي احمقانه و انتقام جويانه و " يا از ما يا بر ما" سرخورده باشن و در نتيجه عده معدودي در صحنه سياسي مطرح باشن. براي نمونه خانم مريم و مسعود رجوي و بني صدر و و و...
تا زماني كه اين اسمها عوض نشن و تفكرات جديد با تجربه جايگزين تئوريهاي پوسيده و غير مدرن اين افراد نشه, آلترناتيوي چون نظام سلطنتي دوباره سر زبونها مياد! اين رو بگم من با نظام سلطنتي مشگلي ندارم, من با نظام ديكتاتوري سلطنتي مشگل دارم.

Friday, August 01, 2003

* شنبه كه فردا باشه, صبح زود با عيال, بچه ها, مادر و پدرم و برادر غرغروم و دوست دخترش ميريم كپنهاگ. پنج شش روزي آنجا ميمونيم, اين چند روز زحمت كليك به خودتون نديد. در ضمن چون 4 آگست يكسالگي آبنوس است و معلوم نيست بتونم آنجا آنلاين بشم, ميخوام پيشاپيش تولدش رو بهش تبريك بگم.

آبنوس عزيزم تولدت مبارك.

چرا اسمش آبنوس شد؟!! اين اسم را انتخاب كردم تا در اوايل ليست وبلاگها قرار بگيرم :)
راستش قبل از آبنوس يه وبلاگ ديگه داشتم به اسم "آن سوي مرز". نوامبر و دسمبر 2001 اكتيو بود, بعد هم آتيش گرفت. ياد اون هم بخير.
بمناسبت يكسالگي آبنوس, شما رو به يك مصاحبه از گلوريا گينر و دو تا از آهنگهاش دعوتتون ميكنم. آهنگ سومي هم بياد خاطره هاي خودم گذاشتم, خاطره هائي كه آبنوس بهشون رنگ تازه اي بخشيد. و يك شعر زيبا از مسافر كوچولو.
خوش باشيد
توضيح: اگر خواستيد آهنگ دومي گلوريا را دوباره گوش كنيد, لازم هست بزنيد روي پلير, بعد با نوك پوينتر (پيكان) بكشيد دكمه رو
تا اينجـــــــــــــــــــــــــــا |


*

The people who make a difference in your life are not the ones with the most credentials, the most money, or the most awards. They are the ones that care. Pass this on to those people who have made a Difference in your life
"Don't worry about the world coming to an end today. It's already tomorrow in Australia"

(Charles Schultz)



HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin