PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Monday, December 30, 2002

* سرود پيوستن

بايد كه دوست بداريم ياران!
بايد كه چون خزر بخروشيم.
فريادهاي ما اگر چه رسا نيست
              بايد كه يكي شود
بايد تپيدن هر قلب اينك سرود,
بايد سرخي هر خون اينك پرچم,
بايد كه قلب ما
              سرود ما و پرچم ما باشد
بايد در هر سپيده البرز
              نزديكتر شويم
              بايد يكي شويم
اينان هراسشان زيگانگي ماست
بايد كه سر زند
            طليعه خاور,
                        از چشمهاي ما
بايد كه لوت تشنه
              ميزبان خزر باشد
بايد كوير فقر
از چشمه هاي شمالي, بي نصيب نماند
بايد كه دستهاي خسته بياسايند
بايد كه سفره ها همه رنگين
بايد كه خنده و آينده, جاي اشك بگيرد
بايد بهار,
         در چشم كودكان جاده ري,
              سبز و شكفته و شاداب
بايد بهار را بشناسند
بايد"جواديه"بر پل بنا شود
پل
         اين شانه هاي ما
بايد كه رنج را بشناسيم
وقتيكه دختر رحمان,
              با يك تب دوساعته مي ميرد
بايد كه دوست بداريم ياران!
بايد كه قلب ما
              سرود و پرچم ما باشد.
شعر از زنده ياد خسرو گلسرخي
هنوز زمان, زمان شاه بود. تلويزيون داشت مراسم دادگاه خسرو گلسرخي و بقيه يارانش رو نشون ميداد, اونموقع من بچه بودم. براي شما هم حتماً اين حالت ميشه كه بعضي اتفاقات گذشتتون رو شايد مبهم, ولي به هر صورت يادتون مياد. يادمه مهمون داشتيم. بابا و مامانم اونشب بعد از پخش دادگاه از تلويزيون, سر چنين و چنانش بحث كردن و آخرش با مهمونامون حرفشون شد. شايد همون جر و بحث ها بود كه باعث شده من خاطره اش توي مغزم حك بشه, وگرنه در حالت عادي دعوا توي خونه جائي نداشت. سالها بعد 1984 يا 85 بود, يكي از بچه هاي چپي فيلم دادگاه رو اينجا(سوئد) داشت و برام گذاشت. ديدن اون فيلم واسه من از دو جهت خوب شد. اول اينكه به بزرگي مرام گلسرخي و يارانش بيشتر واقف شدم و احترام خاصي براش قائل هستم و دوم اينكه ديالوگ اون شب دعوا رو بهتر به خاطر آوردم.
يادمه بابام با شوهر خالم حرفش شده بود, همون خاله ام كه قبلاً تعريفش رو كردم. شوهر خالم گفته بود اگر بجاي مصدق, گلسرخي بود نميذاشت مملكت دوباره دست شاه بيفته(يا يه چيزائي توي اين مايه ها). اينو كه گفت بابام يك دفعه منفجر شد و هر چي از دهنش در آمد نثار شوهر خالم كرد. من هاج و واج به بابام نگاه ميكردم, يكي اين ميگفت يكي اون جواب ميداد. و هيچكدوم هم حاضر نبودن از خر شيطون پائين بيان. مامان و خالمم بعد از اينكه ديدن نميتونن شوهرشون رو ساكت بكنند, سر اينكه چرا شوهر تو احترام شوهر منو نگه نميداره با هم دعواشون شد. توي اون روزگار من يكي يك دونه بودم و خوشبختانه خالم هم نازا بود وگرنه شايد دعوا به بچه ها هم سرايت ميكرد. بعد از كلي بگو مگو خاله و شوهر خالم پاشدن كه برن و گفتن ديگه نه ما نه شما. چند وقتي گذشت خالم چون منو خيلي دوست داشت گه گاه زنگ ميزد خونمون و به مامانم ميگفت گوشي رو بده فلاني(يعني من) ميخوام صداشو بشنوم. بعد كلي پاي تلفن ميگفت روحم داره واسه ديدنت پر ميزنه كاشكي زبون عموت( منظورش شوهر خودش بود) لالموني ميگرفت و كار به اينجا نميكشيد و ميگفت يكي هم لارضا خدا نمياد ميونجي گري كنه! آخر سرم ماچائي بود كه تلفني حوالم ميكرد و ميگفت به مامانت نگي من گفتم عموت لالموني ميگرفتا يا كاشكي يكي واسطه ميشد, وگرنه همين دو كلام حرف منو مامانت ميكنه پيرن عثمون و ميگه پس ديدي حق با شوهرم بود. پنج/شش ماهي با هم قهر بودن و آخرسر شوهر خالم اومد پيش بابام و گفت كه حرفش اشتباه بوده و نيروهاي خارجي و عقب ماندگي سياسي ملت ايران عامل شكست مصدق شد نه بي كفايتي مصدق.
غرض از اينهمه روده درازي اين بود كه بگم سالها بعد, انقلاب 57 كه شد, باز چون رشد سياسي ملت به حد كافي نبود و رهبري هم نداشتيم. ملت فقط داد زدن شاه رو نميخوايم, كه خب از تاج و تختش رونده شد. ولي مسئله بعدش اين بود كه انگار هيچكس شعر << سرود پيوستن >> خسرو گلسرخي رو نخونده بود. براي اينكه هر گروهي سنگ خودش رو به سينه زد و حرف و وجود ديگري رو تحمل نكرد. بي تشكلي احزاب با يگديگر عاقبتش رژيم فعلي شد! حالا گفتم شما نسل امروز كه مشتاق به دگرگوني هستيد, حداقل شما ياد اين شعر باشيد و چه توي اين دنياي مجازي چه در دنياي خاكي كمتر به هم تهمت و افترا بزنيد و باهم متحد باشيد. اگر ما جهان سوم مونديم بخاطر اتحادي هست كه غربيا بين خودشون سر تقسيم منابع طبيعي ما دارن!
در پايان سال خوبي را براي همه شما آرزو دارم

Sunday, December 29, 2002

* وقتی زنان, زنان را سرکوب مي کنند!
زماني که بشر، بشر کنوني نبود و چيزي به نام شعور شناخته نشده بود، زماني که بشر در عصر حجر زندگي مي کرد، بين زن و مرد تفاوت عظيمي وجود نداشت. هيچيک نه لباسي داشتند و نه خانه اي. بر اساس نياز بشر به گرما، آتش، و بر اساس نيازهاي ديگرش، لباس، خانه و... درست شد. قدم به قدم و مرحله به مرحله بشر پيشرفت کرد تا اينکه امروز اين تصور از بشر در ذهنها نقش بسته است. اما اين تصور و تعريف، تاريخي طولاني را پشت سر نهاده اند. زماني که بشر به تفاوت ميان خودش و حيوان پي برد، زماني که چگونگي استفاده از شعور شناخته شد و بشر ياد گرفت که چگونه از فرصتهايي که پيش مي آيد استفاده کند، نام "مرد" کم کم به شکل کنوني جاافتاد و در اذهان معني پيدا کرد. سرکوب زنان از طريق زنان نمي تواند فصلي جدا از اين تاريخ باشد و با تاريخ تکامل انسانها گره خورده است و باعث شده است که زنان بدون اينکه خودشان متوجه شوند با سرکوب کردن يکديگر، مايه قدرت گرفتن قدرتمندها شوند.
در کشورهاي در حال توسعه (کشورهاي جهان سوم) هنوز مثل قرون وسطي، از بي رحمانه ترين شيوه ها براي رسيدن به اهداف ارتجاعي شان، استفاده می کنند. از جمله با استناد به سنت و فرهنگ رايج در جامعه، به قوانين ارتجاعي شان مشروعيت مي بخشند و با تمام نيرو براي متوقف کردن تاريخ پيشرفت و ترقي انسانها مي کوشند.
زنان از بچگي ياد مي گيرند که زبان طعنه و تشر را بشناسند. ياد مي گيرند که چطور با اين زبان حرف بزنند، چطور از هم جنس خود کينه به دل گيرند و براي جلب نظر جنس مخالف، خود را زينت و آرايش کنند، خود شيريني و دلبري کنند. بدتر از همه مسائلي که ذکر شد اين است که زنان خيلي کمتر روي اين مسئله مي روند که اين روابط، ساخته و پرداخته جامعه مردسالاري است. اينکه زنان وسيله اي براي معامله و بازارگرمي بازار کاسبي هستند، يکي از نتايج جامعه به اصطلاح مدرن امروزي است. اين بازار با سوء استفاده از احساسات و عواطف زنان، گرم مي شود.
زماني که دختر در خانه پدري است ياد مي گيرد که چطور زن برادر را بچزاند، زن برادري که او هم در کلاس زنان آموزش ديده و تار و پود اين روابط را مي شناسد. زماني که همين دختر ازدواج مي کند اينبار در جايگاه يک عروس ياد مي گيرد که چگونه خواهرشوهر را بچزاند. خواهرشوهر ديروزي و عروس امروزي، مادرشوهر مي شود. مادرشوهري که در تمام مراحل زندگيش به او ستم شده است يا به ديگران ظلم و ستم کرده است و لبريز از کينه و تلافي جويي، تمام ناکامي هاي گذشته اش را سر عروس خالي مي کند. اين روند و سير طبيعي رشد زنان و دختران در جوامعي است که هر زني از زمان کودکي تا جواني و پيري، مرحله به مرحله پشت سر مي گذارد و در تمامي مراحل زندگي به بيرحمانه ترين شيوه هاي ممکنه به تحقير و سرکوب هم جنسان خود مي پردازد. چه بسا، بسياري اوقات دشنام ها و ناسزاهايي به همديگر مي گويند که صدها بار زشت تر از ناسزاهاي مردانه است. چون زنان در کلاس زنانه آموزش ديده اند و خود زن هستند و نقاط ضعف همديگر را خوبتر مي شناسند؛ در اين کلاس ياد گرفته اند که چطور همديگر را خورد و خمير کنند و در اعماق زمين فرو ببرند.
در بسياری مواقع، زنان مدافع حقوق مردان می شوند، زنان براي جلب توجه مردان از هيچ کاري فروگذار نمي کنند و اين مسئله رگ و ريشه در پايه و اساس شکل گيري جامعه مرد سالار دارد.
در جوامع سرمايه داري، اين مسئله روند ديگري را طي مي کند و به شکلي ديگر به پيش برده مي شود. يکي از خصوصيات ويژه بازار سرمايه، اين است که به قيمت بهره برداري و سوء استفاده از احساسات و عواطف زنان، بازار خود را گرم مي کند. رقابت زنان با يکديگر براي رسيدن به زيبايي بر اساس معنا و تعريف بازار سرمايه، نوعي گرم کردن بازار سرمايه است. هرروز اين زيبايي به يک شکل تعريف شده و با تمام وجود و تا حد ممکن برايش تبليغ مي شود. روزي زن زيبا، چشم عسلي و مو بور است، روزي سبزه و چهارشانه، روز ديگر سياه چرده و لب کلفت، روزي لپ هاي گود و روزي پستان هاي بزرگ و کمر باريک و ....
هرروز يک نوع زيبايي مدل و نمونه مي شود و روزنامه و تلويزيون هم با تمام انرژي برايش تبليغ مي کنند. طوري که حتي از طريق درست کردن پيکره هايي که مظهر زيبايي به حساب مي آيند، به شکل و قالب عروسک هاي اسباب بازي بچه ها، از همان ابتدا معيارهاي زيبايي را بر اساس تعريف اين جامعه در مغز و انديشه کودکان جايگزين مي کنند و آنرا شکل مي دهند.
زنان بايد براي پيدا کردن کار و نگهداشتن کارشان، براي جلب توجه مردان، براي اينکه ارزش گذاري شوند، براي بدست آوردن دل مردشان، براي رسيدن به ايده آل زندگي بنا به تعريف جامعه سرمايه داري، بايد با يکديگر به رقابت بپردازند و با يکديگر در بيافتند. بايد براي رسيدن به اين اهداف همه گونه آزمايشي براي آرايش و پيرايش خود، براي به نمايش گذاشتن خود، بکنند. انواع عمليات جراحي زيبايي، بزرگ و کوچک کردن پستان، باسن، باريک و کلفت کردن لب ها و ده ها و صدها چيز ديگر که من اسمشان را نمي شناسم. و بدينگونه، روزانه ميلياردها دلار به جيب سرمايه داران بازار سرمايه ريخته مي شود و اين بازار هم به بيرحمانه ترين شيوه ها زنان را آلت دست مي کند و بازار سکس را بدين طريق گرم مي کند. بطوري که حتي براي تبليغ ابتدايي ترين چيزها يک زن لخت و عور را بغلش مي چپانند.
منبع: نشريه هشت مارس

Thursday, December 26, 2002

* رابطه ماهي و سكته!
اينكه ماهي از غذاهاي مفيد است را همه ميدانيم. ولي بر طبق تحقيقاتي كه در آمريكا صورت گرفته, مفيدتر از آن است كه ما تا بحال فكر ميكرديم. Alberto Ascherio از دانشگاه هاروارد از بررسي هايش نتيجه گرفت, آقاياني كه در ماه دو بار يا بيشتر ماهي مصرف ميكنند در مقايسه با آقاياني كه اصلاً ماهي نميخورند احتمال وقوع سكته را به نزديك به نصف (43%) كاهش داده اند. در اين رابطه Alberto Ascherio ميگويد, مصرف بيشتر از دو بار در ماه باعث كاهش بيشتر نميشود. ماهيان مورد مصرف در اين پژوهش شامل نوع خاصي نبوده, لذا نميتوان گفت مصرف نوع خاصي از ماهي ميتواند مفيدتر از نوع ديگر باشد. اين تحقيقات از دوازده سال پيش آغاز شده و تعداد مرداني كه در اين تحقيقات با Alberto Ascherio همكاري ميكردند در سنين ميان 40 و 75 سال بوده و بالغ بر 43,671 نفر ميشدند. در تحقيقاتي مشابه كه روي زنان صورت گرفته احتمال كاهش سكته حدود 48% بوده.
منبع: نشريه JAMA

Wednesday, December 25, 2002

* خوش شانسي يا....
توي اين جريانهاي بگير و ببندهاي ايرانيان مقيم آمريكا در اين هفته هاي اخير, اين اتفاق كه حالا ميگم ديگه لنگه نداره! فك و فاميل, توي آمريكا, مثل بيشتر شماها ما هم داريم! از وكيل و دكتر گرفته تا ماشين فروش و علاف و... يك سري از اينا سيتيزن هستند يك عده گرينكارت دارن و دو ستتائي هنوز بعد از چندين سال كه اونجان, يك پاشون تو هوا بود تا حالا كه اداره بي پدر مادر فدرال آمريكا ميخواد تكليفشونو يك سره بكنه! يكي از اين آشناهاي بي اقامت ما هفده سال پيش در سن چهارده سالگي با ويزاي تحصيلي فرستادنش آمريكا پيش عموش. سه سال ويزاي تحصيليش كه تموم شد تقاضاي گرين كارت كرد, ولي جواب منفي گرفت. بي خيال ادامه درس شد و افتاد توي رفيق بازي و كم كم خلافاي كوچيك هم ميكرد. من اولين باري كه ديدمش سال 89 بود. بخيال سوئد كه نميشه بي اقامت حتي آب خورد, بهش گفتم اينجوري نميشه زندگيت رو برنامه ريزي بكني, دنبال اقامتت باش! ميخنديد و ميگفت, عزيز جان I take a chance . سال 90 به اصرار فاميل دوباره تقاضا ميده ولي باز خبري نميشه و اون هم ديگه دنبالشو نميگيره. هر باري هم كه من آمريكا رفتم, ازش پرسيدم اقامت گرفتي؟! اونم جواب سربالا داد, تا اينكه از ترس عواقب اولتيماتوم اخير پليس ميره و خودش رو معرفي ميكنه. ميگفت هممون رو به رديف وايسوندن و گفتن لباساتون رو در بيارين, حتي شورتاتون رو هم بايد بكنيد. بعدش گفتن پشتتون رو بكنيد و به حالت قومبول, كوناتون رو به ما محكم سرفه كنيد! گويا ميخواستن اگر قرار شد بيفتن زندان, مواد مخدر اگر دارن, رو بشه! بعد از معاينه لباساشون رو دوباره ميپوشن و ميرن توي اطاقاي بازجوئي. جريان رو تعريف ميكنه كه چجوري اومد آمريكا و چيكارا كرده. پليس اداره مهاجرت اسم و فاميلش و شماره كارت شناسائيش رو كه ميزنه توي كامپيوتر ميگه همينجا بشين تا من بيام. ميگفت تنم مثل بيد از ترس ميلرزيد. پليسه مياد توي اتاق و ميگه مستر شما از سال 90 گرينكارت داشتي چطور به دستت نرسيده؟! بعد هم ميگه شما ميتوني حالا يك دفعه سيتيزنيت رو بگيري!!
تعريف كرد كه اولش شكه شده بود و بعدش خوشحال كه همه چيز به خوبي تمام شد. ولي حالا كه چند روزه گذشته ميگه اگر اقامتم رو به دستم رسونده بودند, زندگيم چه بدون از اين رو به اون رو ميشد!


   /)/)
   (';')
o(")(")

Monday, December 23, 2002

* دلشوره ها....
همكلاسي دوران دبستان تا سال سوم راهنمائي را از بركت اين دنياي مجازي دو سال پيش پيدا كردم! پانزده سال ميشه كه مقيم آلمان است و در رشته طبابت تحصيلاتش رو بپايان رسونده و مشغول كار شده. سالهاي دبيرستان را در يك مدرسه ديگر گذراند و بعد از انقلاب ديگر از هم خبري نداشتيم. اولين ايميلي كه ازش داشتم سوال كرده بود, تو هماني هستي كه من باهاش همكلاس بودم؟ از جنگ جان سالم بدر بردي؟! جواب دادم خودم هستم و پرسيدم چطور مگه تو "شهيد زنده" هستي؟! جواب داد, نه من از جنگ جان سالم بدر بردم اما از نظر روحي نه! پرسيد كجا خدمت ميكردي؟ گفتم من از خدمت فرار كردم! گفت كار خوبي كردي, ما همه بايد فرار ميكرديم. پرسيدم در چشم تو و آنهائي كه تا پايان دوران خدمتشان ماندند, امثال من رو چگونه ميبينيد؟ گفت تو امثال ما را چگونه ميبيني؟ جوابي براش پيدا نكردم! چندي پيش شعر پائين رو برام فرستاد, گفت اين شعر را در يكي از شبهاي داخل سنگر سرودم.


دلشوره ها
نرمك نرمك به خوابهايم مي آيي,
به خوابهايي هنوز آكنده از نعره نبردها.
آواي لطيف به گوشم ميرسد
به گوشهائي هنوز پر از تندر تندبادها.


مخمل پوستت را لمس خواهم كرد,
با پوستي گداخته از تنش شنزارها.
خواهم بوئيدمت
من آكنده از تلخي اين سوخته سالها
تو را خواهم ديد
با چشماني گردان از گردش گردبادها.


خواهي آمد
از ژرفاي اساطيري سرزمين من
آرامش و نرمش و مهر به سوغات خواهي آورد.
با تو چه خواهم كرد؟
              اي مهربان
                        نه!
تو را به مهماني نبردها,تندبادها,شنزارها و سوخته سالها و گردبادها نخواهم برد!
در كنار سفره سبزت خواهم نشست
سرم بر دامنت
قصه سخت هجران را ناگفته فراموش خواهم كرد.



Thursday, December 19, 2002

* سئوال: اگر صمد زنده بود ....

" به نظر مى رسد اگر اين سئوال اينگونه مطرح مى شد كه: "اگر صمد زياد عمر مى كرد. چكار مى كرد؟" بهتر بود. مسلم است كسى كه تا ۲۹ سالگى آنهمه كار انجام داده است در روزهاى بعد هم اگر زنده مى ماند، روزگار به بطالت نمى گذراند. من كه براى تحقيق در زندگى صمد تمام آثار ناتمام، يادداشتها و كاغذ پاره هاى او را دور وبرم ريخته بودم، واقعا تعجب مى كردم كه اين آدم چقدر پشتكار داشت. چند كار مى كرد. ببينيد جوانى كه مسئوليت اداره خانواده اى به گردنش است، مرتبا هم در روستا است، در مدرسه است، به مسافرت هاى طولانى و كوتاه هم مى رود، كوهنوردى هم مى كند، راديو هم كوش مى كند. بر وقايع ادبى وهنرى كشورش هم بى اعتنا نمى ماند، با نوشتن مقالات و يا حضورى اعتراض مى كند. براى نمونه مى توانيد مقالات تند وتودار او را در مجلات معتبر آنروزها مثل "خوشه، رهنماى كتاب، نگين وآدينه" ببينيد و.... مى توان پى برد كسى كه تا ۲۹ سالگى اين همه كار انجام داده اگر تا زمان حال زنده مى ماند چه كارهاى بزرگى ديگر انجام مى داد. حيف از صمد كه جوانمرگ شد. حيف از او كه در اول راه متوقف شد ...."
ادبيات و فرهنگ

Tuesday, December 17, 2002

* سه تفنگدار!
امروز داشتم توي روزنامه DN كه به سوئدي است مطلبي ميخوندم راجع به درخواست بوش از كشور همسايه ما دانمارك. ايشون از نخست وزير آندرش فوقراسموسن اجازه خواسته تا براي جلوگيري از احتمال حمله موشكي عراق به مهد دلار سبز از پايگاه هاي نظاميش در Thule, واقع در جزيره سبز استفاده بكنه. آندرش فوقراسموسن گفت ما اين درخواست رو باهمكاري سياستمداران Greenland يا همون جزيره سبز برسي ميكنيم بعد خبرش رو اعلام ميكنيم. ولي ته دلش معلومه كه از حالا راضي هست, خيال ميكنه اين پروژه به برقراري صلح كمك ميكنه!
از قرار معلوم آمريكا سيستمهاي دفاعي موجود در جزيره رو ميخواد مدرنترش بكنه تا صدام نتونه موشك حواله آمريكا بكنه. عين همين درخواست واسه انگليسام رفته, كه اجازه بدن بوش موشكاشو بذاره در Fylingales. بوش هم چونكه قرارداد ABM رو زده زيرش , با خيال راحت ميتونه تنهائي هزينه به اين كلاني (هزاران ميليارد دلار) رو تقبل بكنه تا سر روسا كلاه بره!
مجامع بعضي از كشورهاي اروپائي از جمله سوئد, به اين طرح اعتراض كردند. ميگن اين دوباره شروع جنگ ستارگان ميشه, مخصوصاً كه روسا و چينيا از اينكه سر موشكها بطرف اوناست ناراحتن. البته بوش ميگه اين همه پول بي زبون, فقط بخاطر صدام نيست كه صرف اين طرح ميكنيم, ايران و كره شمالي هم احتمال داره غافلگيرانه بخوان به ما حمله موشكي بكنن!
سوأل من اينه, غربي ها چطور مارو مثل داستان پائين ميبينن ولي باز ازمون ميترسن؟! البته بگم اين روايت رو خيلي وقت پيش در وبلاگ شيما خونده بودم!
در ايامی که کشور مصر تحت تسلط انگلستان بود يک تاجر انگليسی هر ماه کالای خود را بار شتر می کرد و از حاشيه رود نيل می گذشت و خودش رو به قاهره می رسوند. در قاهره کالاهايش را که اکثرا اسباب بازی و گوشواره و دستبند و گردن بند های بدلی بودند رو می فروخت. با پول آنها اشيای تاريخی و زير خاکی های مصر را که بسيار ارزش داشت می خريد و در انگلستان به بهای بسياز گزافی می فروخت.
روزی که مطابق هميشه در حال طی مسير بود متوجه شد که ساربان مصری عصبانی است و با صدای بلند سخنانی به زبان می آورد.
از مترجم پرسيد: ساربان چه می گويد؟ مترجم از پاسخ دادن طفره رفت!
تاجر دوباره اصرار کرد و مترجم به ناچار گفت: صاحب ساربان به شما دشنام می دهد!!!
مترجم انتظار داشت که تاجر عصبانی شود و ساربان را تنبيه نمايد. اما در چهره تاجر تغييری ايجاد نشد!
دوباره تاجر پرسيد: چه دشنامی می دهد؟
دشنامهای بد. او به شما دشنامهای بسيار زشتی می دهد و می گويد به کشور ما آمده ايد تا ما را غارت کنيد!
باز هم تاجر عکس العملی نشان نداد!
دوباره تاجر پرسيد: آيا اين دشنامها مانع رسيدن ما به قاهره می شود يا نه؟
مترجم گفت نه صاحب! او فقط دشنام می دهد و کار ديگری انجام نمی دهد. می خواهيد به او بگويم ساکت شود؟
تاجر گفت: نه بگذار دشنام بدهد و با دشنام سبک بشود! فقط يادت باشد اين بار که به مصر آمدم همين ساربان را استخدام کنی! او خطرناک نيست!!!!

Monday, December 16, 2002

* ميزگرد شش نفره!
شنبه شبي بعد از بارها گفتن "پس باشه هفته ديگه" بلآخره دور هم جمع شديم. من بودم و چهار نفر ديگه بياد دوران مجردي منزل يكي از دوستان بصرف شام و مخلفات. شايد شما اصراي در دونستن جزئيات نداشته باشيد, ولي چون من نويسنده وبلاگ هستم, هر چي رو خودم صلاح بدونم ميگم, فعلآ هم صلاح نمي دونم چيزي بگم بجز اينهائي كه گفتم!
از شوخي گذشته شب فراموش شده اي شد, چون هر چي به خودم(منظورم مغزم است) فشار ميارم بيشتر اونايي رو كه ميخواستم اينجا بنويسم رو يادم نمي ياد! فكر نكنيد خودم رو خفه كرده بودما, نه جان خودم! از بس جمع باحال بود منو گرفته بود. فقط يك چيزايي مثل اسم كتابي رو كه يكي از بحث ها حول و حوش اون بود اونم چون شانسي روي يك تيكه كاغذ نوشته بودم, تو جيبم پيداش كردم! كتاب <<مكتب نو>> از محمد علي افراشتي. موضوع كتاب بايد خيلي جالب باشه وگرنه من اسمش رو ياداشت نمي كردم, يعني عادتمه كه بگم هر مزخرفاتي رو نبايد خوند. حالا دفعه ديگه كه اون دوستم رو ديدم ازش ميخوام يك بار ديگه برام تعريف كنه. البته اگر يادش باشه, چون اون آقا حدود شست و چهار پنج سال داره و ميگفت اون كتاب رو در دوران جوانيش خونده بوده و ميدونيد كه بعضي خاطرات پا به سن كه گذاشتي در حالت عادي ياد آدم نمي ياد, براي همين نبايد ازش انتظار زيادي داشت. بيچاره گفت من دوست دارم تجربياتم رو به ديگران كه جونترن بگم شايد در زندگي بدردشون خورد! آخه تفلكي ايران قاضي بوده بعد از كلي قضاوت كردن حكم اخراج خودش رو دادن دستش. اون يكي رفيقمون هم كه پنجاهوهشت سالش هست و من ميدونم چون چهل بعلاوه هيجده سال كه از من بزرگتره ميشه پنجاهوهشت. از بچه هاي عضو كنفدراسيون در آمريكا بوده و كلي پته مذهبيوني رو كه بعد از انقلاب سرازير شدن بسمت پست و مقامها رو اونشب ريجت رو آب.گويا يكي از مذهبيا شده بوده معاون يك وزير دولت بازرگان در حالي كه كلي واحد پاس نكرده داشته, بعد هم ميگفت يك روز توي روزنامه ايراني خوندم نوشتن دكتر فلان استاندار فلانجا! ميگفت آتيش گرفتم وقتي ديدم آقائي كه كلي واحد مونده داره رو مفتي كردنش دكتر. حالا هم همون آدم سفير ايران در يكي از كشورهاي اروپائي شده. بعد هم از ابراهيم يزدي ميگفت كه اون همه انجمن اسلاميارو در آمريكا ميگردونده و اينكه اسلاميا خودشون هم درست حسابي نفهميدن چي شد كه يكدفعه اونا قدرت رو گرفتن! آخه تعريف كرد وقتي شاه سال 77 آمريكا بود, كنفدراسيون بر عليه اون و سياست آمريكا تظاهرات كردند و درگيري شد, بعدش ابراهيم يزدي از طرف انجمن اسلاميا نامه نوشت به سناي آمريكا و از نماينده ها عذرخواهي كرد. يكي ديگه از بچه ها هم كه هم سن منه ولي هنوز چپيه ساكت نشسته بود و گوش ميداد. ميزبان هم حدود چهلوهشت سالش است و يك زماني مجاهد بوده جنگ زده هم هست. يادمه يكي دوبار قديما با هم بحثمون شده بود, آخه از چپي ها خوشش نمي آمد و من ميگفتم به تو چه كه فلاني چپيه مگر مال رجوي رو خورده؟! منم نشسته بودم و به دردودل نسلهايي كه جرقه انقلاب رو زدن و امروز هممون تو حالت انفجاريم گوش ميكردم و يك جك هم گفتم كه اينجا ميگم ولي بشرطي كه شيشه كامپيوترتون رو سر اين حرفا نشكنين. اوكي؟ پس نميگم!!


   /)/)
   (';')
o(")(")

Saturday, December 14, 2002

* در كوچه باغهاي خاطرات!

اين نوا چهار دقيقه و چهارده ثانيه بيشتر نيست. مدت كوتاهي است در زمان حال تا آينده. اما اگر در حين گوش دادن, سفري ذهني به گذشته بكني, حتي تو را تا سالهاي كودكي ميبرد! امروز هر سن كه باشي فرقي نميكنه, اين چهار دقيقه و چهارده ثانيه گواه گذشت سريع آن است. عجيب نيست؟! ميبيني چقدر عمر كوتاست و ما چقدر در پي هيچ و پوچ ها بر سر و كله هم كوبيديم؟! ميبيني چقدر دلت تنگ سالهاي از دست رفته است؟! سالهايي كه ديگر بر نميگردد! ميبيني كه در گرفتن فلان تصميم چقدر اشتباه كرده بودي و در گرفتن فلان تصميم چقدر عاقل ؟! تجربه! ميدوني عمرت را پاي بدست آوردن تجربه ميدي و ميدوني كتابهاي تاريخ از روي تجربه ها نوشته شده؟! چرا با اين وجود, باز خودت رو محق ميدوني به كاري كه ظلم بر ديگريست؟! مگر برد تو باخت من نيست؟ چرا ما همه به ظاهر نام انسان را يدك ميكشيم؟ چرا من امروز بايد گرسنه بخواب برم وقتي تو از سيري خوابت نميبره؟ چرا تو بايد حق باشي و من باطل, چرا؟ چرا نبايد من و تو بتونيم در خيابان كوتاه عمر از كنار هم عبور كنيم و هر كدام راه خودمون رو بريم, چرا؟ چرا بايد نسل سوخته وجود داشته باشه و تو آتش افروز آن باشي؟ روزهاي كودكي رو يادته؟ هر دو با هم بازي ميكرديم! دلم ازت گرفته, خونم از دردي كه تو عاملش هستي به جوش آمده و صبرم لبريز شده, اما نوشته هاي توي كتاب تاريخ ميگه اگر من هم مثل تو پي انتقام باشم فرقي با تو نمي كنم! تو حق منو بهش احترام بگذار من هم برات قصه بخشش رو تعريف ميكنم.
عكس پائين رو ميبيني؟ اون پسر بچه از روي ظلمي كه بهش ميشه مجبور است بالاي اون ديوار خراب براي اينكه شب گرسنه بخواب نره كلنگ بزنه! پاهش رو ببين چقدر روي ديوار بي تعادل قرار گرفته! ميدوني چرا؟ براي اينكه مدرسه نرفته تا از روي كتابها تجربه كار كردن رو بي آموزه.
راستي ميدوني اسم اين نوا كه گوش ميدي چيه؟ دروغهاي حقيقي.
گزارش بي بي سي از ايران

Thursday, December 12, 2002


از چه مي ترسم, من هم ذره اي از جاودانگي هستم
ذره اي كوچك از قدرتي بي نهايتم
دنيايي تنها در ميان ميليونها دنياي ديگرم.
خوشا زندگاني
خوشا نفس كشيدن, خوشا بودن
خوشا حس كردن گذشت زمان
و شنيدن رودخانه ساكت شب
و در روز زير آفتاب ايستادن.
من به آفتاب مي روم,
من در آفتاب مي ايستم
من چيزي بجز آفتاب نمي دانم.
زمان, اي دگرگونساز- ويرانگر- جادوگر
تو مي آيي با حقه هاي نو, هزاران دسيسه
كه مرا مهمانِ هستي كني؟
خورشيد سينه مرا تا اوج از گرما مي كند سرشار
و ميگويدم:
خسته از كار روزانه تو به خواب مي روي.
در خواب از پي بازي روزانه لبخند مي زني.

Wednesday, December 11, 2002

* كريسمس و ....
در ايام كريسمس در سوئد, مثل ما ايرانيا كه اغلب, شب سال نو غذا سبزي پلو ماهي ميخوريم, رسم هست كه Jul bord (يول بورد يعني ميز غذاهاي مخصوص كريسمس) داشته باشن. افراد نزديك فاميل يا خانواده دور هم جمع ميشن و با هم غذا ميخورن. اما در محل كار نيز همكاران بصورت گروهي ميرن رستوران براي صرف غذاي كريسمس و يك شب دور هم ميگن و ميخندن. اين بساط غذاي كريسمس يا همان "يول بورد" رو حتي با افراد شركتهاي ديگري كه در كار باهاشون برخورد داري هم هست. تا اين لحظه كه دارم اين مطلب رو مينويسم چهار جا قرار است برم. ديشب اوليش رو رفتم, با اينكه گردن درد دارم و حتي بزور ميتونم آب غورت بدم, جاتون خالي به تمام غذاها ناخونك زدم و چند گيلاسي هم نجسي روي بقيه حروميا كه خورده بودم نوش كردم. ساعت يازده شب زنگ زدم دنبال تاكسي كه برم خونه. توي تاكسي راننده پرسيد شما بايد ايراني باشيد؟! گفتم بله من ايراني هستم. گفت از روي اسمتون كه به مركز داديد فهميدم! پرسيد چند وقت است سوئد تشريف آورديد؟ گفتم تشريف نميدونم لغت درستي هست يا نه ولي من 1983 اينجا پناهنده شدم. گفت آقا اونو كه هممون شديدم و خجالت نداره كه بگيم پناهنده هستيم. سوئديا ميفهمن كه ما از رژيم ايران بدمون ميومده كه آمديم اينجا پناهنده شديم, حالا هم كه داريم اينجا كار ميكنيم و ماليات ميديم به دولت. بعدش گفت, تو جريان تظاهرات هاي در ايران هستي يا نه؟ گفتم بله تا حدودي از طريق اينترنت كسب اطلاع ميكنم. گفت ايشاللا دانشجوها همينطوري تظاهراتا رو ادامه بدن تا اين آخونداي بي پدر مادر گورشون رو گم بكنن. گفتم مسئله سر اين است كه كلي آدم در اين راه كشته ميشن! گفت ديگه همينه ديگه براي يك تحول اساسي بايد كمي هم خون بديم. گفتم چرا ميگي بديم, من و تو كه اينجا هستيم! گفت خوب مگر فرقي ميكنه اونها هم برادرا و خواهرهاي ما هستن! گفتم اصلآ بگو فرزندهاي ما باشن, روي چه حساب اونها خون بدن بعد من و تو خودمون رو در دادنش شريك بدونيم؟! گفت من نظرم اينه كه اونا و ماها نداره, ولي شما دوست داري بگو خون اونا. گفتم حاضري الآن بري ايران و در تظاهرات ها شركت بكني؟ گفت, آدم بايد منطقي باشه, من كه نميتونم خونه زندگيم رو اينور دنيا ول كنم برم ايران تظاهرات. گفتم, چطور ميشه گفت خون بديم ولي اگر بريم ايران تظاهرات غير منطقي است؟! گفت بحث با شما جالبه ولي به جايي نميرسه! يك كم ديگه از در و ديوار حرف زديم تا رسيديم در خونه. گفت قابلي نداره. گفتم خيلي ممنون از لطفتون, همينقدر كه زحمت كشيديد منو رسونديد كلي برام ارزش داره. گفت, پس شما مالياتش رو نميخواد بدين و فقط پول خودم رو ميگيرم. گفتم لطف داريد ولي من چون شركت پول تاكسيم رو ميده بايد قبض پرداخت داشته باشم, براي همين مالياتش رو هم ميدم. گفت پس داداش چرا اينو از اول نگفتي تا من كيلومترم رو روشن كنم؟! گفتم اون كه روشنه!! گفت, اگر قبض بخواهي نميده.
خلاصه اين دوستمون كه دم از ماليات دادن به دولت سوئد و خون دادن ميزد, حرف خودش شد. ماليات رو به من بخشيد و فقط پول خودش رو گرفت!! ما مونديم و شماره ماشين آقا, قبض هم طلبم......


   /)/)
   (';')
o(")(")

Monday, December 09, 2002


روز دانشجو از زبان وبلاگ شبيه تو !

Saturday, December 07, 2002

* امان از حواس پرت
بعد از ظهري طبق عادت از سايت ايرانيان به آهنگ گوش ميدادم و وب گردي ميكردم.اين موقع ها, انتخاب چندتا آهنگ اولي معمولآ كمي با دقته, ولي بعدش فقط يك لحظه ليست را ميارم جلو و كليك ميكنم روي يك آهنگ و بر ميگردم سراغ مطلبي كه مشغول خوندنش هستم. يموقع احساس كردم چيزي كه دارم ميخونم اول شو هيچي ازش يادم نيست! دوباره از نو شروع كردم به خوندن اما ديدم حواسم را نميتونم جمع بكنم! آهنگي رو كه گوش ميدادم رو قطع كردم و دوباره سعي كردم فكرم رو متمركز بكنم, انگار حواسم واسه خودش زده بود به چاك. بي خيال مقاله شدم و از اينترنت آمدم بيرون. رفتم يك ليوان چاي براي خودم ريختم و نشستم پيش بچه ها. اما يك صدايي توي سرم يك چيزي رو زمزمه ميكرد. هر چي سعي ميكردم زمزمه رو بجا بيارم فايده اي نداشت. دو ساعت پيش دوباره آمدم وب گردي ولي هنوز حواسم به آن زمزمه بود و در گوشم زنگ ميزد تا بلآخره نيم ساعت پيش فهميدم چي بود!! چند روزي كه مونده بود راهي خارج بشم, مادرم كارش شده بود گريه. بهش ميگفتم مادر مگر ميخوام برم سفر قندهار كه تو اينطور ماتم گرفتي و راه ميري گريه ميكني و زير لب زمزمه ميكني؟! فوق فوقش پنج سال طول ميكشه. عوضش درسم رو ميخونم و تا اون موقع جنگ هم تمام شده بر ميگردم ور دستت. دل غافل كه چهار تا از اون پنج سالها گذشت و ما هنوزم اينجائيم!! اين شعر بود كه مادرم زمزمه ميكرد و گوش دادن به اون موقع وب گردي , باعث شده بود حواسم زده بود به چاك.
اين مقاله بود آبروي يك نسل .

Monday, December 02, 2002

*
من به مهماني دنيا رفتم.
من به دشت اندوه,
من به باغ عرفان,
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك.
....
...
..
.

سهراب سپهري


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin