PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Sunday, February 27, 2005

*
ديروز با عيال و بچه ها رفته بوديم اسكي. جاتون خالي هوا صاف و آفتابي بود, و همش چهار درجه زير صفر بود. عيال زياد اهل اسكي نيست, ساعتي صد دفعه هم به جونمون غر زد. اما گوشامون يكيش در بود يكيش دروازه :) من و بچه ها حسابي حال كرديم. عوضش امروز از صبح كه بيدار شدم, همه ي تنم درد ميكنه. سونا و وان آب گرم هم كارگر نبود. آدم خيال ميكنه هنوز هم انرژي بيست سال پيش توي تنشه! يادش بخير, ايران از اول فصل تا آخرين روزي كه يك وجب برف روي پيست مونده بود, من مثل خوره ها دست بر نميداشتم. كجايي جواني كه يادت بخير ....

برادرم ديروز رفت ايران. ميخواد چند هفته باشه و با پدر مادرم براي شركت در جشن تولد دخترم برگرده. مادرم پاي تلفن دو سه روز پيش گفت: داداشت ميخواد يك خانمي را به قصد ازدواج اينجا ملاقات كنه. نميدونم چرا برادرم خودش به من چيزي نگفت! اصلاً توي اين دو سه هفته چقدر ميرسن با خصوصيات هم آشنا بشن؟! توي اين مدتي كه سوئد زندگي كرده, شايد بيست تا دوست دختر عوض كرده, و خدا ميدونه چندتا One Night Standing داشته. خلاصه يك چنين پسري چه انتظاري در سرش از اون دختر خانم ميپرورونه. چقدر از گذشته اش را براي او بازگو ميكنه, و و و .... نگران هستم كه عجولانه تصميم بگيرن. عيال هم زياد چشمش از اينجور ازدواج ها آب نمي خوره. البته به من گفت دخالت نكنم :(

يكي از دوستاني كه هميشه لطفش شامل حال من هم ميشه, چندتا جك برام فرستاده. يكيش را براتون بازگو ميكنم.
يك بابايي ميره مشهد زيارت. ميگه: يا امام علي, قربون لب تشنت برم, پس كي ظهور ميكني, آخه من چقدر بيام قم؟! :)
باشه يكي ديگش رو هم ميگم.

دوتا دوست رفته بودن قطب شمال. ميرسن به يك اسكيمو, يكيشون ميپرسه: ببخشيد شما اينجا زن سفيد داريد؟ اسكيموه ميگه: بله. ميپرسه: زن سياه هم داريد؟ اسكيموه ميگه: بله. ميپرسه: زن سفيد سياه هم داريد؟ اسكيموه ميگه: خير. يارو روميكنه به رفيقش ميگه: ديدي بهت گفتم اوني كه ما باهاش بوديم پنگوئن بود!!! :)

Saturday, February 26, 2005

*
نظام جمهوري اسلامي بيدي نيست كه به اين بادها بلرزه. اما اگر يك روزي هم به لرزه بي افته, بدجوري ميلرزه!!

26 فوريه سال 277 ميلادي«ماني» انديشمند بزرگ ايراني و باني مكتب «مانيكيسم» پس از پنج ماه زندان اعدام شد. ماني كه افكار او از شرق تا چين و در غرب، همه اروپا را فراگرفت عقيده داشت كه معنويت و ماديت هميشه در تضاد هستند و همه مشكلات جهان و مسائل بشر از ماديات و مادي گري سرچشمه مي گيرد. ماني مكتب (ايسم) خود را برپايه معنويت، خوبي، راستگويي، دفاع از حقيقت و نيز اعتدال و ميانه روي در زندگاني روزمره قرارداده بود و از اين جهت است كه مورخان و فلاسفه وي را «آموزگار معنويت» لقب داده اند.
ماني مي گفت كه دلبستگي مطلق به ماديات و پيروي از نفس اماره است كه بشر را به دروغگويي، ارتكاب جنايت و انواع بدي كردن وادار مي كند. وي تاكيد داشت كه ماديات انسان را اسير و برده نفس خود مي كند، و خود خواهي و جاه طلبي فردي را به وجود مي آورد .
طبق آموزش هاي ماني «ماديت» نبايد وارد وجود (ذهن) انسان شود و تاكيد داشت كه براي جلوگيري از ورود ماديات به وجود انسان بايد به آموزش و پرورش كودك توجه شود تا «انسان »، غير مادي پرورش يابد. بنابراين، بي جهت نيست كه ماني ايراني را يكي از پدران «آموزش و پرورش» مي دانند، و او بود كه فراهم آوردن وسايل آموزش و پرورش درست (داراي هدف) كودكان و نوجوانان را مهمترين تكليف يك جامعه قرار داد.
در فلسفه «ماني» جرم يعني تجاوز به حقوق ديگران اعم از فرد يا جمع. او مي گفت «فرد معنوي» به حقوق خود قانع است؛ لذا در صدد تجاوز به حقوق ديگران بر نمي آيد، و همين قانع بودن به حق، اورا غرق لذت مي كند. ماني تا آن حد از گرايش مردم به ماديات وحشت داشت كه اعتدال در لذات جسماني را توصيه مي كرد از جمله اين كه مردها را از توجه بيش از حد به «زن» كه ممكن است مرد را به راه نادرست بكشاند و آلوده سازد برحذر مي داشت.
فلسفه ماني برخلاف تصوف، خواهان معنويت مثبت و كار و كوشش عادي و ثمر و توليد است.
ماني در زندگي شخصي با خوردن گوشت و خوراكيهايي كه از مواد غير خالص تهيه مي شدند موافقت چندان نداشت و انسان را ذاتا گوشتخوار نمي دانست. فلاسفه اروپايي هنوز در گفته و نوشته هاي خود از انديشه هاب ماني نقل و به آنها استناد مي كنند.
منبع: معلومات عمومي

Friday, February 25, 2005

*
براي جشن سال نو (2005) با عده اي از دوستان رفته بوديم به يكي از رستورانهاي شهر. يك خانم خوشرو ميان مهمانها بود كه دوست پسرش رفيق دوست ما بود. در يك فرصت براي چند دقيقه اي كنار بار باهاشون صحبت كردم, و دروغ چرا يك خوش بحالت هم درگوشي به پسر ِ گفتم! تعريف كرد كه خانمه از روسيه مياد, و توي صحبتهاش گفت با بازاريابي كار ميكنه. امروز بر حسب اتفاق آمده بود شركت ما تا براي همكاري في مابين صحبت كنه. چند كلامي كه حرف زديم گفت: عجيب قيافه ي شما براي من آشناست!! در جوابش گفتم: توي مهماني سال نو همديگر را ديده بوديم. گفت: آهان شما هماني هستيد كه به دوستم گفته بوديد "خوش بحالت"!! اين را كه گفت دلم ميخواست زمين دهن باز كنه من رو ببلعه. سبز و سفيد و قرمز و بنفش شدم, و گفتم: منظور بدي نداشتم. خلاصه كه به نهار دعوتش كردم, و قول همكاري في مابين هم دادم. به شرطي كه به پوتين سفاش كنه دست از سر مملكت ما برداره :)

دخترم واسه تولد هجده سالگيش اينقدر تدارك ديده كه من را براي از عهده بر آمدن مخارج عروسيش نگران كرده! هر دو مادربزرگ و پدربزرگ ها بــــــــــــــايد براي تولدش بيان. خاله ها و دائي ها بــــــــــــايد بيان. پنجاه شصت تا از دوستاش را دعوت كرده. از حالا داره توي بوتيك ها دنبال لباس و كفش ميگرده. يكجورايي ميخواد باباي جيب باباش را در بياره.
با عيال فرداي روز قلبها كمي جر و بحث كرديم. دوران دوستيمون توي ايران, پدرش نبايد از رابطمون بو ميبرد. رفتن به خونشون غايم موشك بازي بود. فقط مامانش از همه چيز با خبر بود, حتي از ماچ بازيامون. از همون موقع بهش گفته بودم اگر صاحب دختر بشم, دوست ندارم طوري رفتار كنم كه خانم و دخترم جرأت نكنن راجع به اين مسائل باهام حرف بزنن. ازش پرسيدم با دخترمون راجع به رابطش با اين پسره حرف زدي؟ گفت: تو دخالت نكن, من خودم حواسم هست. يك كمي جر و بحث كرديم و آخرش گفتم: ياد حرفي كه زمان دوستيمون بهت زده بودم بيفت. اگر روش مادرت را دنبال كني كلاهمون ميره توي هم! از اون روز باهام سر سنگين شده. منم باهاش سر سنگين شدم. اصلاً تقصير خودم است كه سرش را توي مسافرت اخير زير آب زياد نگه نداشتم :)

امروز در پيك ايران خوندم يك وبلاگ نويس بنام محمدرضا نسب عبداللهي؛ سخنگوي انجمن دانشجويي دفاع از حقوق بشر در ايران به جرم توهين به رهبري و تبليغ عليه نظام به دليل انتشار نامه ي انتقاد آميز خطاب به خامنه اي در وبلاگش و سايت هاي اينترنتي؛ با شكايت اداره ي اطلاعات رفسنجان از سوي دادگاه بدوي به 6 ماه زندان و يك ميليون ريال جزاي نقدي محكوم شده. اسم وبلاگش است ايران رفورم .

Thursday, February 24, 2005

*
در وبلاگ شهر ما ايرونيا همه نوع طرز فكري وجود داره. كمونيست, امپرياليست, سلطنت طلب, آخوند, حزب الهي, ليبرال, همينطور بگير برو جلو .... يكي با اسم اصليش مينويسه, يكي با اسم مستعار. هر كسي هم ساز خودش را ميزنه. با يك كليك ميتوني از پيش يك "رفيق" بري پيش يك "برادر". شعري را كه شايد از هزارتا اشعار احمد شاملو بيشتر بدلت بشينه را اتفاقي توي يك بلاگ فكسني پيدا كني. و خلاصه پرسه زدن در اين شهر, آدم را دست خالي نمي گذاره. امشب هم برخورد كردم به كامنت كشي بر وزن چاقو كشي, كه آخرش كار كشيد به وصيت نامه!!
تا ببينم فردا ما را چه در انتظار است ...

در قلمرو رسانه‌ها
اوايل اسفند 1332 «جان بروس» روزنامه نگار آمريكايي كه به سمت وابسته مطبوعاتي سفارت آمريكا در تهران منصوب شده بود در نطقي در برابر جمع در انجمن ايران و آمريكا، تعجب كرده بود كه چرا روزنامه هاي تهران رفتن نخست وزير به آبعلي را در روز تعطيل خبر صفحه اول قرار مي دهند! و اخبار مورد نياز مردم را كه بخشي از زندگاني روزه مره آنان شده اند ناديده مي گيرند و ....
جان بروس كه چنين به صراحت انتقاد كرده بود سالها در روزنامه هاي كاليفرنيا قلم زده بود و نمي توانست كار غير حرفه اي را در روزنامه ها تحمل كند و شايد ورود دو استاد روزنامه نگاري در سه چهار سال بعد به ايران براي آشنا ساختن روزنامه نگاران وطن به اصول و روش هاي روزنامه نگاري و «تعريف خبر» به توصيه او صورت گرفته بود. اولويت انتخاب چند خبر از ميان اخبار متعدد براي چاپ در محلي محدود، صرف نظر از اهميت و درصد توجه مخاطبان، بر اين پايه است كه هرچه به زمان انتشار و محل انتشار (محل سكونت مخاطب) نزديكتر باشند بهترند. اما اين اصل نيز پس از انقلاب 1357 در برخي از روزنامه هاي ايران رعايت نمي شود.
منبع: معلومات عمومي

Wednesday, February 16, 2005

*


عجب گلفروشي باحالي توي محل باز شده! آدم حوس ميكنه پاشه بياد ولايت :)

جواب شبح به حسين درخشان را خوندم. بهتر از اين نميشد پاسخ داد. آقاي درخشان نقش بسزايي در پيشرفت وبلاگنويسي در ميان ما ايرانيان داشته اند, اما اين دليلي براي اينكه به خودشان اجازه بدهند تا به عده اي تهمت و افترا بزنند نيست. من پيشنهاد مي كنم در اعتراض , براي مدت معيني سايت ايشان را بايكوت كنيم.

قاصدك ِ عزيز, آدرسي فرستاد كه حسابي منو ساخت. شما هم بفرماييد فيض ببريد :)

پي نوشت:
من عضو پن لاگ تا اين لحظه نيستم, و ليچار گويي هاي حسن آقا را هم در رابطه با نوشته ي حسين درخشان قبول ندارم. پيشنهاد بايكوت را براي عكس العمل محرتمانه به بي احترامي آقاي درخشان به اعضاي كانون دادم, و تنها يك پيشنهاد بود!

Monday, February 14, 2005

*
روز قلبها را به همه ي شما عزيزان تبريك ميگم.

Thursday, February 10, 2005

*
اگر سال را سيصد و شصت و پنج روز بدانيم, 9490 روز از بيست و دوم بهمن سال پنجاه و هفت گذشته است. و 9489 روز از اين ماجرا ميگذرد.

پي نوشت:
كلاس چهارم دبيرستان كه بودم, معلم رياضيمون اهل رفسنجان بود. يادمه نزديكاي امتحان نهايي كه شد برامون كلاسهاي تقويتي اجباري گذاشت. سر كلاس من با يكي از دوستان داشتيم پچ پچ ميكرديم. وسط حل يك مسئله روش را كرد به من و با لحجه ي رفسنجونيش گفت: فلاني تو كِ همش حرف ميزني درست رَم بلدي؟
گفتم: بله آقا!
گفت: پس پاش بيا پا تخته بقيه اين مسئله رو حل كن بينم.
با ترس و لرز يك نگاهي به صورت مسئله كردم, چند خطي را كه نوشته بود را مروري كردم, و شروع كردم ادامه مسئله را حل كردن. آخرش كه به جواب رسيدم گفت: از بالاي مسئله بخون بيا پايين.
خوندم و خوندم تا رسيدم به يك خط كه توش 2 ضربدر 3 را روش خط كشيده بودم و بالاش نوشته بودم 5.
گفت: دو ضربدر سه چند ميشه؟
گفتم: پنج
گفت: احمق تو برو بشين دبستان, تو رو چه به دبيرستان.
حسابي بهم بر خورد, و نمي فهميدم چرا اينطور بهم ميگه. تا اينكه يكي از بچه ها رسوند كه دو ضربدر سه ميشه شيش. من به اشتباه جمعش كرده بودم :)
از اون به بعد هر وقت در محاسبات رياضي اشتباه ميكنم ياد اون روز مي افتم. اينبار هم وقتي ميخواستم تعداد روزهايي كه از بيست و يكم بهمن پنجاه و هفت گذشته را در نوشته بالا بگم. بجاي اينكه يك روز به 9490 اضافه بكنم, يك عدد كم كردم! خلاصه كه 9491 درست است :)

Sunday, February 06, 2005

*
آقاي خاتمي را تا بحال بدون عمامه ديده بوديد؟ من اولين باري است كه ايشان را بدون لباس روحانيت ملاحظه مي كنم. شكر كه به اين آرزويم هم رسيدم. فقط مانده آن روز بي آيد كه همه ي اين حضرات را در دادگاهي مردمي ببينم.

در ميان ايميل هايي كه به باكس آبنوس گاه و بي گاه مياد, يكي استثنا بود. دوستي كه من را آمريكايي مي داند, نمي داند اين حقير تنها تابعيت مضائف سوئد و ايران را دارم, و همين دوتا از سرم هم زياد است :)

دختر بزرگمون توي مهموني ديشب كه به مناسبت بيستمين سال ضربت پدرش بود, با اعلام عاشق بودنش به پسر همسايه, ضربه ي ديگري بر پيكر تكيده ي بنده وارد كرد, و تخم شك را در دل پدر كاشت. اشتباه نكنيد, منظور بدي از بيان "شك" نداشتم, تنها اينكه يكماه ديگه هجده سالش تمام ميشه, و شك كردم نكنه بخواد از خانه ي ما رخت ببنده :( اينجا جوانها خيلي راحت با هم تصميم همزيستي ميگيرند, و اون تهمانده ي مردسالاري كه در وجود من مانده, به خروشي بي سابقه افتاده. بايد صبر داشت و ديد كار به كجا ميكشه!

و در پايان يك شعر كه مدتي پيش در يكي از وبلاگها كه نامش يادم نيست ديده بودم.

و به آغاز سكوتم سوگند
لحظه اي در بگشا
كه ز دور آمده ام
كه ز بي باكي و بي راهي غربت
به كنون آمده ام

يادت هست
لحظه رفتن و پاشيدن آب
لحظه اشك و غرور
كه در آن مي گفتيم
كاش كاش، هر دو مي بوديم كور
و نمي ديديم باز،
گونه اي خيس و نمور

يادت هست

آندمي را كه به من مي گفتي
به سلامت روي اي مرد سفر
به سلامت بروي --- زود بيا ---

و توام زمزمه ميكردي باز
هر سحر زلف رها ميدارم
كه نسيم، دستش را
به نيابت ز تو دورترين
شانه زنان، زلف را ناز كند

يادت هست.

و كنون آمده ام
قدري دير
قدري پير
و توام ميپرسي باز،

رهگذر نامت چيست؟؟؟

Saturday, February 05, 2005

* اي داد بي داد دو روز مونده به بيست سال!! اميدوارم زير قراري كه باهاش گذاشتم نزنه , وگرنه ديگه تا آخر عمر بايد باهاش بسازم. از "بسوزم" مش فاكتور گرفتم, چون به دفعات در اين بيست سال تكرار شده ;)
امشب قراره برامون مهموني بگيرن و مثلاً ميخوان سوپرايزمون كنن. دوستان خيال ميكنن من و عيال يادمون رفته سالگرد ازدواجمونه, غافل از اينكه ما براي هفته ي ديگه برنامه ي مسافرت هم گذاشتيم. ميخوام ببرم سرش را بكنم زير آب :)



Tuesday, February 01, 2005

*
عكسي كه جهان را برضد حاكمان ويتنام جنوبي برانگيخت

همزمان با تعرض «تت»، اين عكس اول فوريه 1968 در روزنامه ها انتشار يافت و خشم عمومي را در سراسر جهان بر ضد حاكمان ويتنام جنوبي بر انگيخت و صداي اعتراض آمريكائيان را كه چرا دولتشان از چنين مقامهايي حمايت مي كند بلند كرد و تظاهرات ضد جنگ ويتنام شدت يافت. عكس، رئيس پليس شهر سايگون را نشان مي دهد كه در ميان خيابان مغز يك ويت كنگ دست بسته را با تپانچه خود هدف قرار داده است. اين فرد را كه توسط ماموران دستگير شده بود نزد رئيس پليس كه در خيابان بود آورده بودند تا بگويند اعتراف نمي كند و كسب تكليف كنند كه رئيس پليس كه درجه سرهنگي داشت به اين صورت او را كشت. اين عكس تنها، چنان در افكار عمومي تاثير گذارد كه بعدا سقوط سايگون كساني كه عكس را ديده بودند شاد كرد. بنابراين عكسي است تاريخي كه بيش از يك كتاب، حقايق را بيان مي دارد.
منبع: معلومات عمومي

راستش دلم ميخواست چند كلامي هم از حرفهاي خودم اينجا بنويسم, اما موكول ميكنم به فرصتي ديگه.


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin