PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Monday, March 28, 2005

*
در طي اين ساليان كه در سوئد زندگي ميكنم, پيش نيامده بود همه دور هم باشيم. البته "همه" همه نيستند, اما هر چه هست, بِه از اين كه هيچ نباشد. مخصوصاً براي بچه ها كه حسابي توي اين مدت عزيزدوردونه شدند.
تولد دخترمان هم به خوبي برگذار شد. بخاطر كنسرت چندتا از خواننده هاي ايراني كه شنبه شب در بزرگترين استاديوم سرپوشيده ي اروپا برگذار شد, تولدش را يكروز ديرتر گرفتيم. فكر ميكنم حدود يازده هزار نفر آمده بودند!! تولد را نميگما, منظورم كنسرت بود ;)
دو سه سالي بود زمزمه ميكرد ميخواد فرداي تولد هجده سالگيش با چندتا از دوستاش بره مسافرت. امروز با دوتاشون رفت جزاير قناري. بدبختي اينجاست كه سنش قانوني شد, و نميشه بهش گفت: نه, بتمرگ وَر ِ دل خودم. ;)

اين بگومگوهايي كه در كامنتدوني وبلاگها بين دوستان ميشه, دودش توي چشم همه ي اهالي وبلاگشهر ميره. نذارين با اين كار وجهه وبلاگشهر پايين بياد!! من از آن دسته آدمايي هستم كه طاقت اعتراض به نوشته هام, و عقايدم را كه در آبنوس بازگو ميكنم را ندارم. براي همين هم است كه كامنتدوني نذاشتم. "شمام" اگر مثل مني, قربونت كامنتدوني نذار.
توضيح: رفقا, خواهران و برادران, به خودتون نگيرين, من بطور كل گفتم!

Wednesday, March 23, 2005

*
پيرمردا خوابن و خانوما مشغول غيبت. من هم از فرصت استفاده كردم, دلي به وبلاگشهر زدم تا هم حالي از ديگر اهالي جويا شده باشم, هم از خودمون در اين درياي بي كران مجازي اثري بجا بذارم. موندم چرا ما ايرونيا وقتي كَمميم اينقدر با هم مهربونيم, ولي وقتي يك ملت ميشيم از اين خبرا نيست؟!!
سالها بود اينجوري دورو برم شلوغ نبوده. هر چي دلم شور ميزد كشك بود. اينجا مادرزن و مادرشوهر سر چراغ گاز دعوا ميكنن, نه سر دلخورياي من و عيال از همديگه. پدرم با پدرزنم اختلافشون برميگرده به زمان رضاشاه. يكي دوبار از من خواستن قضاوت كنم, ولي با يك جواب ساده آمپر فشار سياسيشون رو آوردم پايين. گفتم سِنَم قد نميده.

سفره هفتسين ما از هر سيني سِتا داره. آخه هم خودمون بساطش را فراهم كرده بوديم, هم مادرا با خودشون سوغات آورده بودن :)

پاي حرفاي اين پيرمردا كه ميشيني, كلي به معلوماتت اضافه ميشه. پدر عيال داشت يك داستاني را تعريف ميكرد, كم كم كشيده شد به داستان ملانصردين. از اونجايي كه داستان ملا جالبتر از بقيه حرفاش بود, فقط اين قسمت را خدمتتون عرض مي كنم.
گويا در يك دياري, يك بابايي زندگي ميكرده كه خسيس بوده. يك مرغ داشت كه هر روز تخم ميذاشت. طرف از اين موضوع خيلي خوشحال بود. هر روز تخمي كه مرغه ميذاشت بزرگتر از روز قبل بود. گذشت تا رسيد به جايي كه مرغ بيچاره براي گذاشتن تخم دچار مشگل شد, و از درد شروع كرد به هوار زدن. صاحب مرغ دستپاچه مرغ را زد زير بغلش و رفت خدمت دامپزشك آبادي. بعد از معاينه, دامپزشك گفت: يا بايد مرغ را بكشم كه تخم مرغ سالم بمونه, يا اينكه تخم مرغ را فدا كنم. مردك كه طمعكار بود گفت: تو حاليت نيست, و مرغ را كه در حال آه و ناله كردن بود, زد زير بغلش و از درب درمانگاه زد بيرون.
در راه چشمش افتاد به ملانصردين, كه كنار راه نشسته, مشغول خواندن دعا. رفت جلو و بعد از عرض ادب گفت: ملا دستم به دامنت كاري بكن, مرغ نازنينم داره از دست ميره.
ملا از صاحب مرغ خواست تا حيوان زبونبسته را بذاره زمين. بعد از اينكه مرد به سفارش ملا عمل كرد, ملا عمامه اش را از سرش برداشت و گذاشت روي مرغ. يك كمي صبر كرد و بعد عمامه را از روي مرغ برداشت. مردك ديد مرغ سالم و سرحال, و تخمش هم بدون ترك در كنارش قرار گرفته. در حالي كه اشگ در چشماش حلقه زده بود فرياد زد و گفت: آي مردم بشتابيد كه ملا معجزه كرده. و همينطور داشت فرياد ميزد كه ملا گفت: مردك دادو بيداد راه مينداز. اين كه تو ميبيني مرغ و تخمش سالم هستند, كار من نيست. اين عمامه سر هركسي بره كونگشاد ميشه!!!!!
اميدوارم متوجه شده باشيد پدرعيال در رابطه با چه طايفه اي روي منبر رفته بوده :)

Sunday, March 20, 2005

*
نوروز به همه ي شما عزيزان در هر كجا كه هستيد مبارك باد.

Friday, March 18, 2005

* قسمتي از يك گزارش در رابطه با برج ميلاد
شهردار تهران: "اگر برج ميلاد مانند برج پيزا براي هميشه كج باقي بماند, اين برج از پرداخت عوارض شهرداري معاف خواهد شد."

راستش وقتي اين خبر را خوندم به تقويم نگاه كردم ببينم اول آپريل نباشه. آخه در دنياي غرب روز اول آپريل دروغهاي شاخدار زياد گفته ميشه. اما نه امروز 18 مارس است, و برج ميلاد به خاطر رهبر هم حاضر نيست صاف بماند!
منبع خبر
پي نوشت: خبر خالي بندي بيش نبوده!! زمان ما توي ايران دروغ سيزده مد بود.
يكي از مسوولين سطح بالاي سايت پيك نت با آبنوس تماس گرفت, و عنوان كرد اين خبر كذب محض بوده, و حتي اين را به تيتر خبر اضافه كردند. ايشان همچنان از بابت چهارده هزار ويزيت كه از لينك آبنوس به مطلبشان داشتند تشكر كرد. والله اگر دروغ بگم.

طي امروز و فردا شش نفر به تعداد ما در خونه اضافه ميشه. خانواده داماد (پدر و مادر), خانواده عروس (پدر و مادر و دو خواهر). خدا به داد هممون برسه. بايد ديد كي اول از اون يكي ايراد پيدا ميكنه تا بهانه اي باشه براي بپا كردن جنگ!! همش هم تقصير اين دخملك خودمه با اين جشن هجده سالگيش :)

Tuesday, March 15, 2005

*
امروز از صبح بچه ها از شوق چهارشنبه سوري ميخواستن مدرسه نرن. بعد از كلي چَك و چونه از خر شيطون پايين اومدند. از مراسم سال نو, كلي تير و فشفشه و مخلفات ديگه براي چهارشنبه سوري كنار گذاشته بودند. پسرم به بچه هاي محل گفته بود يك مراسمي ايراني ها دارند كه شب چهارشنبه است و توضيح داده بود. ساعت هفت شب آتيشي جلوي خونه روشن كرديم و بچه ها واسه دست گرمي چندتا ترقه در كردند. كم كم در و همسايه ها از روي كنجكاوي پيداشون شد. سواًل و جواب, خلاصه شيرفهم شدن كه چهارشنبه سوري يعني چي, و اجازه خواستن تا از روي آتيش بپرند. نشون به اون نشون تا نزديكاي ساعت يازده شب هركي هر چي را كه توي خونش قابل احتراق بود و نميخواست را وسط كوچه سوزوند! :)
آقا پسر ما از روي آتيش كه ميخواست بپره كاكولش كه تازگي ها بهش خيلي ميرسه, تا حدودي دود شد رفت هوا. اما چون اون رگ ايرانيش جلوي سوئديا باد كرده بود به روي خودش نياورد!!

چندتا گزارش از مراسم چهارشنه سوري در ايران را خوندم. اينطور كه معلومه مردم به هشدارهايي كه از طرف رژيم داده شده بود بي اعتنايي كردند و حسابي به خودشون حال دادند. البته خبرهايي از درگيري در تبريز و چند منطقه در تهران هم بود.

خب ديگه برم بخوابم. فردا روز كار است و قراره سر يك شركت را كلاه بزارم. البته برداشت بد نكنيد. منظورم بود ميخوام براشون چرب زبوني كنم :)

راستي صحبت از وطن شد. اين شعر را كه يكي از بچه هاي قديمي اين وبلاگشهر سروده را بخوانيد.

Saturday, March 12, 2005

*
يكي از كتابخانه هاي كپنهاگ يك كار جالبي كرده. عده اي كه در امور مختلف اطلاعات دارند در اين كتابخانه وجود دارند, و شما بعنوان مراجعه كننده ميتوانيد آنها را درست مثل يك كتاب براي گفتمان قرض كنيد. تا بحال بالاترين كسي كه قرض گرفته شده علي از كشور بنگلادش است. علي در مورد اسلام با مراجعه كننده ها به بحث و گفتگو مي نشيند. مراجعه كننده به اتفاق علي به كافه تريا به صرف قهوه و شيريني كه كتابخانه دعوت مي كند مي روند, و مراجعه كننده از علي در مورد اسلام سواًلاتش را مي كند. شايد مثل يك شوخي به نظر بياد, اما هدف از اين كار اين است كه با گفتمان پيشداوري را در مورد مسلمانان از بين ببرند. علي تعريف مي كند: شخصي ميخواست به من ثابت بكند كه وجود من در دانمارك غير ضروري است, و مي خواست تا خاك دانمارك را ترك بكنم, اما بيشتر افراد از روي كنجكاوي با من به گفتگو مي نشينند.
در ميان افرادي كه در كتابخانه به عنوان "انسان قرضي" وجود دارند. يك مسلمان. يك حامي حيوانات. يك حقوقدان در امور كار. يك عرب. دو نفر سياستمدار. يك كشيش. يك كمونيست. يك پليس. يك خبرنگار, و يك سوئدي هستند.
منبع خبر

با عيال و بچه ها رفته بوديم مهموني. جاتون خالي يك فسنجون مشتي ي ي ي ميزبان درست كرده بود كه زير سه پرس نميشد كنار كشيد. يكساعت است آمديم خونه. آمدم پالتاك تا ببينم هنوز وبلاگ نويسا چتشون به راه است, ديدم نه همه رفتن. حالام كه دارم اينجا مي نويسم, همزمان دارم به بحثي كه در اطاق ايران تهران است گوش ميدم. راستش كلمه "تهران" ش بود كه منو كشوند به اطاق. ولي انگاري اين تهران با اوني كه من دلتنگش هستم زمين تا آسمون فرق مي كنه. واسه هم آهنگ ميزارن و گهگاهي يكي مياد دو كلام حرف ميزنه كه يكمن سي شاهي هم نمي ارزه. يك عده ميگن به به به به ... يك عده هم بر عكسش را ميگن.

Wednesday, March 09, 2005

*
امشب نشستم صحبت هاي بچه هاي پالتاك را گوش دادم. جالب بود, و اميدوارم حكايت احزاب سياسي مان نشه كه هنوز بعد از 26 سال دنبال راه حلي براي به توافق رسيدن هستند.

هفته پيش در سوئد بچه هاي مدرسه اي به مناسبت "هفته ورزش" تعطيل بودند. دو سه روز اول بروبچه ها را به ورزشهاي سنگين وادار كرديم, بقيه هفته را مريض داري. هنوز هم آب از لك و لوچه ها آويزون است. فقط اميدوارم من واگير نشم, وگرنه واي به روز همه!! سگتر از من در مريضي اگر تمام اين گيتي را بگردي پيدا نميكني. دو روز ميخوابم. نه آب ميخوارم نه نون, هيچكس هم نبايد اسمم را صدا كنه :)

امروز توي ماشين از راديو شنيدم, ايران ميخواد ماشيني به اسم "خودرو" به كشورهاي ديگه ي دنيا صادر كنه. گوينده راديو به شوخي گفت: "ايراني ها نوشتنشون از راست به چپ است, پس با اين حساب دنده هاي ماشين را هم برعكس بايد عوض كرد". جالب اينكه سوئدي ها خ را نميتونن تلفظ كنن و ك تلفظ ميكنن. چندتا از بچه هاي ايراني را ميشناسم كه با اسمشون مكافات دارن. توي ايران صداشون ميزدن "خسرو" :)

اين برادر ما بدجوري داره عاشق ميشه, يعني شايد بهتر بود بگم شده. باهاش تلفني صحبت كردم ميگفت: "بابا اين صفايي كه دخترهاي توي ايران دارن, حتي دخترهاي ايروني خارج نشين هم ندارن!" اينرو همچين از ته قلبش ميگفت كه آدم دلش به حال تفلكي ميسوخت. حيونكي بيست سال اينجا از دست اين همه دختر خورد و دَم نزده بود! :(
ميگم نكنه اين عيال ما هم تنش به اين خارجي ها خورده من خبر ندارم :)

دنيا رو چه ديدي شايد يك كاري توي ايران راه انداختم. دارم تحقيق ميكنم ببينم با قوانيني كه در ايران جاري است امكانش وجود داره يا بايد از زير لحاف "رفسنجاني ها" رد شد. كارخونه هاي اينجا نيروي كار ارزون و ماهر ميخوان.

Tuesday, March 08, 2005

*
روز زن مبارك.
عيال گفت: چقدر تو امروز خوش مزه شدي؟!
گفتم: آخه هشت مارس است :)


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin