PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Wednesday, April 30, 2003

*
بابا اي والله به خودم با عرايضم كه نمونش گير نمياد!!!!! وقتشه يه زنگ بزنم به Google و از اميد جونم (از كله گنده هاشونه) بخوام يه چيزي واسه دستخوشي بياد بالا. آخه اگر منو نداشتن آبروشون جلوي مشتري رفته بود!! اينجا رو ببين ميفهمي چي ميگم!


   /)/)
   (';')
o(")(")

*
لحظه , لحظه

هر لحظه تجربه اي ديگر از زندگي
هر لحظه دلهره از مرگ
هر لحظه ترس!
زندگي لحظه هاست
مرگ در آخرين لحظه به انتظار نشسته
ترس را بايد دور ريخت
به لحظه, لحظه بايد دل باخت.
2003/04/30
امروز سيوم آپريل است. امروز روز آخر كار براي يكي از همكارهام هست. فردا بازنشسته بحساب مياد. بعد از صرف صبحانه, مجبور بودم از طرف بقيه همكارها كلدون گل با پاكتي كه حاوي يك چك بود را بهش بدم. مجبور بودم ازش بابت سالهاي خدمتش تشكر كنم و در لحظه گفتن كلمات اشك توي چشمام نياد. اولين تجربه و لحظه هاي سختي بود, ولي گذشت!

Tuesday, April 29, 2003

٭ April 28
"هنگامي كه اندوه من به دنيا آمد"
هنگامي كه اندوه من به دنيا آمد از او پرستاري كردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم.اندوه من مانند همه چيزهاي زنده بالا گرفت و نيرومند و زيبا شد، و سرشار از شاديهاي شگرف. من و اندوهم به يكديگر مهر مي ورزيديم، زيرا كه اندوه دل مهرباني داشت و دلِ منهم از اندوه مهربان شده بود. هرگاه من و اندوهم با هم سخن مي گفتيم، روزهامان پرواز ميكردند و شب هامان آكنده از رويا بودند؛ زيرا كه اندوه زبان گويايي داشت، و زبان من از اندوه گويا شده بود. هرگاه من و اندوهم با هم آواز مي خوانديم، همسايگان ما كنار پنجره هاشان مي نشستند و گوش مي دادند؛ زيرا كه آوازهاي ما مانند دريا ژرف بود و آهنگ هامان پر از يادهاي شگفت. هر گاه من و اندوهم با هم راه مي رفتيم،مردمان ما را با چشمان مهربان مي نگريستند و با كلمات بسيار شيرين با هم نجوا ميكردند.بودند كساني كه از ديدن ما غبطه مي خوردند،زيرا كه اندوه چيز گرانمايه اي بود و من از داشتن او سرفراز بودم. ولي اندوه من مرد، چنان كه همه چيزهاي زنده ميميرند، و من تنها مانده ام كه با خود سخن بگويم و با خود بيانديشم. اكنون هرگاه سخن مي گويم سخنانم به گوشم سنگين مي آيند. هرگاه آواز مي خوانم همسايگانم براي شنيدن نمي آيند. هرگاه هم در كوچه راه مي روم كسي به من نگاه نمي كند. فقط در خواب صداهايي مي شنوم كه با دل سوزي مي گويند "ببينيد، اين خفته همان مردي است كه اندوهش مرده است."
"جبران خليل جبران"


April 26
روز خوبي نبود، كاش ميدونستم كه دارم چيكار ميكنم، خسته ام خسته از تكرار، از بودن، از همه چي خسته ام، مني در من هست كه گم شده!
امروز زن و شوهر جوونيو ديدم كه داشتن تو ماشين كتك كاري ميكردن!!!!!!!!!!!!
صحنه تلخي بود، منو برد تا ثانيه هاي كودكي، تا لحظه هاي دلهره، تا خستگي، تا احساس بيهودگي،.........
بچه ها گريه ميكردن جيغ ميزدن ولي مامان و بابا ......
كاش همون قدر كه دنيا بزرگ بود دل آدما هم بزرگ بود.
امروز اصلاً حال نداشتم، حس خوبي نيست اين بي هدفي.......
قصد عزيمت دارم، مامان خيلي تنهاست اما، گاهي فكر ميكنم اشتباهه رفتنم؟! ولي موندن واسه چي؟ واسه كي؟ ذهنم پر از دلايله بي دليله دلتنگيه...............
خداوندا كمك كمك كمك.........."
مسافر كوچولو
يه آهنگ هم من براتون بذارم :(


پي نوشت: بابا والله دوتا متن بالا رو از وبلاگ مسافر كوچولو كپي كردم, لينك وبلاگش رو هم زير مطلب گذاشتم, چكار ديگه بكنم كه اشتباه فكر نكنيد ؟!! :)

Monday, April 28, 2003

* حضور سينا مطلبی در دادگاه
دوستاني كه دوستدار آزادي سينا مطلبي هستيد, ايشون امروز در دادگستري مجتمع قضايي ويژه‌ي فرودگاه مهرآباد حضور پيدا كردند. در مصاحبه اي كه سينا مطلبي با خبرنگار حقوقي خبرگزاري (ايسنا) كرده, گفته: " با تشكر از برخورد مراجع قضايي و تمام كساني كه پيگير و نگران وضعيت من هستند‌، از همه مصرانه ميخواهم كه در وهله‌ي اول به عنوان همكار و به دور از پيشداوري به ماجرا نگاه كنند تا جوسازي نشود، چون قصد مشخص من به عنوان متهم در اين مرحله اين است كه ابهامات موجود را به طور كلي رفع كنم و نمي‌خواهم مسائل شبهه ‌انگيز و ابهام‌آفرين تازه‌اي اضافه شود."
حالا خودتون رو جاي سينا بگذاريد و ببينيد حرفش منطقي هست يا هنوز بايد داد و بيداد راه بندازيم و از دور فحش و بدوبيرا بديم تا كه مأمورهاي دولت بترسن و زودتر آزادش كنن؟!
متن كامل مصاحبه رااينجا بخونيد.

* يه همكار زن دارم كه چهار پنج ماه ديگه پنجاه سالش ميشه, از شوهرش هم يازده سال پيش, بعد از بيست سال زندگي زناشوئي جدا شده بوده. رابطه هاش از بعد طلاقش, به ازدواج يا همزيستي ختم نشده بود, چون بقول خودش, ميخواسته مستقل باشه.
خيلي وقت پيش راجع به پيري و چين و چروك صحبت شد, ميگفت قبل از پنجاه سالگيش ميخواد بده پوست صورت و شكمش رو بكشن و از اينكه داره پنجاه سالش ميشه ناراحت بود. يك كمي براش راجع به گذر عمر و اينكه بي دليل در اجتماع امروز پير شدن يكجور بيماري بحساب مياد صحبت كردم, اما شديداً از چهارتا چروكي كه زير گلوش و چشماش بود حالش گرفته بود و ياسين هاي من هم فايده نداشت . حدود يك ماه پيش جراحي كرد و تا امروز مرخصي استهلاجي گرفته بود. همكارها قرار گذاشتيم وقتي ديديمش ميخش نشيم و راجع به نتيجه عمل نظر نديم و بگذاريم خودش اگر خواست تعريف بكنه.
ساعت هشت كه من رسيدم شركت همه آمده بودن بجز خانم. حدود نيم ساعت بعدش آمد, سر پائين با يكي دو نفر كه در راهش بودن سلام كرده بود و يك راست رفته بود توي اطاقش (سندهاي گارانتي ماشين آلات را تنظيم ميكنه). يك ربع بعدش آمد بيرون و شروع كرد با همكارها سلام عليك كردن و پرسوجو از چگونگي كار و غيره. پيش من كه اومد و ديدمش, باورم نشد اين همون گونل باشه كه يك ماه پيش ديده بودم. قيافش شده بود شبيه يه دختر بيست و هفت هشت ساله! پوست صاف, ابروهاش كشيده, موهاش رو هم رنگ شرابي كرده, خلاصه شده يه تيكه ماه كه بزودي پنجاه سالش ميشه! جلالخالق
پي نوشت: عجيبه خودم ديشب, يا بهتر بگم امروز صبح زود, يك مطلب نوشتم با "عنوان مگه چقدر آدمها عوض ميشن ؟!" هشت ساعت بعدش بهم ثابت شد, چقدر ميتونن عوض بشن!! حيف فردا شركت نمي يام و از ديدن گونل محروم ميشم :(

* مگه چقدر آدمها عوض ميشن ؟!
ديروز, (يكشنبه) توي كافه ترياي يكي از شاپينگ سنتر هاي استكهلم, با دو تا از دوستانم نشسته بودم به گپ زدن. خيلي سال پيش بود اونجا بودم و اون موقع ها مغازه هاش زمين تا آسمون با حالا فرق داشت. ميز ما بيرون كافه تريا و درست كنار محل رفت و آمد بود. يك آقائي از جلوي ما رد شد. چشمان من بي اختيار اون رو دنبال كرد. بعد از چند قدم برگشت و اسم من رو صدا كرد. برام چهره اش آشنا بود ولي بخاطر نمي آوردمش. بهش گفتم بله خودم هستم, شما؟ گفت من با تو همزمان آمديم سوئد, منو يادت مياد؟ از اينكه نميتونستم بجا بيارمش ناراحت شده بودم. يك جورائي انتظار داشت اسمش رو بلند صدا كنم و بگم مخلصتم, كجا بودي تا حالا, و شروع كنم به روبوسي و چاق سلامتي. گفتم: شرمنده, من شما رو بجا نمي يارم!! تفلكي خودش رو معرفي كرد, ولي باز هم يادم نمي آمد. گفتم باور كن يادم نمي ياد!! گفت: يا منو گرفتي يا خيلي بي معرفتي و سوئدي شدي! راستش بهم بر خورد و جواب دادم, دوميش بايد باشه, چون گرفتن كار شعبده بازهاست! آقاهه رويش رو كرد اونطرف و رفت, پشت سرش رو هم نگاه نكرد!
تمام بعداز ظهر و حالام چهره اش جلوي چشمام هست. حتي وقتي آمدم خونه, عكس هاي قديمي رو كه با بچه هاي كمپ و دوران مجردي گرفته بودم را نگاه كردم, هيچ اثري يا خاطره اي از اون چهره نبود!! با وجودي كه اسم منو ميدونست, اميدوارم اون نخواسته باشه منو بذاره سر كار, چون ميدونم تا مدتها فكرم مشغوله.

Saturday, April 26, 2003

*
سلام آقاي آبنوس. من هم عاشق صداي فرانك سيناترا هستم. در صورتي كه برايتان مقدور است آهنگ {فلاي ميي توده موون} را در فرصتي بخاطر من پخش كنيد.
سبز باشيد
رضا

/////////////////////////////
باشه اينبار را بخاطر شما ميكنم, اما بايد بگي از كجا فهميدي من آقاي آبنوس هستم, نه خودِ آبنوس :)



راستي شما براى كنترل وضعيت جسمى خودتون كاري ميكنيد, يا خدا بزرگه؟!
اگر ميخواهين, دكتر با دونستن وزن و قدتون , توصيه هاى لازم رو بهتون ميكنه!


   /)/)
   (';')
o(")(")

Tuesday, April 22, 2003

*
هاي, هااو آر يو دويينگ؟
آي اَم فاين تو!
1
2
3
4
5
6
7
اَند مِني مِني آدِرز!
سي يو تومارو.
باي

Monday, April 21, 2003

* توي حياط خونه ي ما در تهران ده دوازده نوع درخت ميوه وجود داره, بعلاوه كلي گل و كاكتوس. چهار پنج تا هم درخت كاج تنومند و يك درخت گردو. وقتي من كوچيك بودم و يكي يكدونه, ميوه ها كه ميرسيد مال من بودن و هيچكس ديگه اي بدون اجازه من حق خوردنشون رو نداشت. كم كم بزرگتر شدم و ياد گرفتم همه بايد سهم ببرن. داداشم كه بدنيا اومد, عقلش كه رسيد, ميوه ها مال اون شد و هنوز ياد نگرفته بود همه بايد سهم ببرن كه, من اومدم خارج. سه چهار سال بعد هم داداشم را آوردمش اينجا پيش خودم و پدرخوانده اش شدم. پدر و مادرم موندن با همه ي ميوه ها!
همون سالها پسرخاله هام برام تعريف كرده بودند كه نه پدرت نه مادرت, لب به ميوه ها نميزنن و اگر ما اونها رو نكنيم سهم پرنده ها و كرما ميشه.
بين دو تا از درختهاي كاج من يك تاب بزرگ درست كرده بودم و گهگاهي روش تاب ميخوردم. يك بار هم از روي تاب افتادم و سرم شكست.
مادرم يكي دوساعت پيش زنگ زد و گفت: يكي از كاج هائي كه شما بهش طناب تابتون رو بسته بودين داره خشك ميشه. بابات از صبح تا حالا توي حياط سرش رو گذاشته روي تنه ي درخت و داره گريه ميكنه. نيم ساعت ديگه يه زنگ بزن اينجا و باهاش حرف بزن, درضمن وانمود كن از چيزي خبر نداري.
بعد از كلي اين دست اون دست كردن بلآخره زنگ زدم. طفلك دلش گرفته بود و خشك شدن درخت كاج بهونه بود, ميخواست كه كمي حرف بزنه. چندتائي خاطره تعريف كرد و من هم باهاش كمي شوخي كردم تا سرحال اومد. به برادرم هم گفتم كه زنگ بزنه و باهاش گپي بزنه. فك و فاميل رو هم مادرم امشب كشيده خونمون تا دوروبرش شلوغ بشه. قرار شد براي تابستون بياد سوئد و چند ماهي بمونه. واقعاً راسته ميگن, آدم كه پير ميشه مثل بچه ها ميشه!

Sunday, April 20, 2003

* امروز سينا مطلبي نويسنده وبگرد را به اداره اماكن احضار كردن.
سينا در وبلاگش نوشته:
"امشب، از اداره اماكن به من تلفن شد و براي فردا صبح ساعت هشت، احضارم كردند.
در چهار ماه گذشته، چندين بار به مجتمع قضايي ارك احضار شدم و در دفتر عمليات قضايي مورد بازجويي قرار گرفتم اما اين اولين بار است كه به اداره اماكن فراخوانده مي‌شوم . تاكنون، ترجيح داده بودم درباره اين ماجرا، چيزي ننويسم. حكم احضار من را قاضي جعفر صابري ظفرقندي، رئيس شعبه 1610 (مجتمع قضايي فرودگاه) صادر كرده بود و پرونده من، علاوه بر نوشته‌هاي مطبوعاتي، شامل مصاحبه‌هايم با راديوهاي خارجي و مطالبم در همين وبلاگ مي‌شد."
اميدوارم كه براش مشگلي پيش نياد!

در صورت تمايل ميتونيد اين ليست را كه براي آزادي سينا تهيه شده را امضا كنيد.

Saturday, April 19, 2003

* امروز توي سوئد هوا گرم هست( 22C ), از هفته ي پيش قرار بود پدرها با تيم فوتبال بچه هاشون در تعطيلات عيد پاك مسابقه بدن. رفتيم سر زمين, آقا پسر(9 سالش هست) من رو كشيد كنار و گفت: باب(بابا) اگر گل نزني باهات قهر ميكنم, چون من به همه ي دوستام گفتم تو فوتبالت خوبه! گفتم: پدرسوخته تو خالي بسي, من بايد جورش رو بكشم؟
بازي شروع شد. خودم رو كشتم نيمه اول گل زده نشد, تازه باعث شدم توپ جلوي دروازه خودمون لو بره و نزديك بود گل بخوريم. نيمه بعد ديدم اخماي آقا پسر توي همرفته. با چه بدبختي التماسي يك پاس دادم كه يكي ديگه زد توي گل, اما آقا پسر از اين رازي نبود و همچنان ابروهاش در هم بود! هر كاري كردم يك گل بزنم كه اين پسره جلوي دوستاش كنف نشه تا بعداً سر فرصت بهش توضيح بدم كارش اشتباه بوده, نشد كه نشد! بازي با نتيجه 2 بر 1 بنفع تيم ما تموم شد. آخرش ديدم همه بچه ها دارن قاه قاه ميخندن. معلوم شد كار مربيشون بوده, به همه ي بچه ها گفته بوده به باباتون بگين ازش انتظار دارين گل بزنه, وگرنه ميخوان بذارن شما ببرين, اونجوري بازيتون لوس ميشه!
به جوج بوش ميگن: شما از كجا ميدونيد كشورهاي ايران و سوريه و ... سلاح هاي كشتار جمعي دارن؟ ميگه: ما از برگه هاي فروشمون يك نسخه كپي در آرشيو بايگاني ميكنيم!


Friday, April 18, 2003

* بعضي ها واقعاً به پديده ي اينترنت و اينكه همه چيزي اونتو ريخته اعتقاد دارن, حتي در شرايط حاكم در ايران. براي همون خوش بيني شون هم هست كه هميشه موفق هستند!
كليك كنيد روي نسخه ذخيره شده, از اينجا سر در مياريد!!!
منبع: كانتر ويزيتورها
در پايان شما را دعوت ميكنم به يك مناجات‌نامه از خواجه عبدالله عصر رايانه

اي خدا Hard دلــم Format مكن
Field مـا را خالي از بـــركت مكن

Option غـم را خدايــــا On مكن
File اشكـم را خدايــــا Run مكن

Deltree كـن شاخه‌هاي غصه‌را
سردي و افسردگي را هر سه‌را

Jumper شادي بيا تـا Set كنيم
سيستم انـــــدوه را Reset كنيم

نام تو Password درهاي بهشت
آدرس Email سايـــت سرنوشت

اي خـــدا روز ازل CAD داشتـي؟
Mouse بود اما مگر Padداشتي؟

كــــــــــه چنين طرح 3D مي‌زدي
طــــرح خود بر روي CD مــي‌زدي

تـــــا نيفتد Bug در انـــديشه‌مان
تــا كه ويروسي نگردد ريشه‌مان

اي‌خــدا از بهر مــــا ايمن فرست
بـهر دل‌هاي پر ‌آتش Fan فرست

اي خدا حرف دلـم بــا كي زنـــم؟
Help مي‌خواهم كـــه F1 مي‌زنم


   /)/)
   (';')
o(")(")

* دفاع نوه از پدر بزرگ
درست نيم قرن پس از اعدام « هيدكي توجو Hideki Tojo» نخست وزير ژاپن در زمان جنگ جهاني دوم ، نوه او بانو «يوكوايوانامي » با كتاب و فيلمي كه 13 آوريل 1998 انتشار يافت به دفاع از پدر بزگ خود پرداخت و او را به صورت يك قهرمان ملي ژاپني ها معرفي كرد و ژاپني ها ي نسل تازه از نو « توجو » را شناختند.
« توجو » در نوامبر 1948 سه سال و چند ماه پس از تسليم ژاپن و اشغال اين كشور توسط نيروهاي نظامي آمريكا اعدام شد. پس از اشغال ژاپن و بازداشت « توجو » قلمها بر ضد او به كار افتاده بود و نوشته هاي دهه هاي بعدي نيز كه به نقل از مطالب دو دهه اول پس از جنگ بود كمكي به تجديد حيثيت « توجو » نكرد .
« يوكو » نوه « توجو » كه مي دانست قلم ها در خدمت فاتح است در صدددفاع از پدر بزرگش بر آمد كه هنگام اعدام او ده سال بيشتر نداشت .
يوكو كه قضاوت در باره كارهاي پدر بزرگش را غير منصفانه و يكجانبه مي ديد از دوران تحصيل در دانشگاه به تهيه اسناد و مدارك در باره كارها ، افكار و آرزوهاي پدر بزرگ پرداخته بود و پس از اين كه زمان را مناسب ديد به نوشتن كتاب و همزمان تهيه يك فيلم سينمايي از كارهاي توجو اقدام كرد.زيرا ، به نظر « يوكو » فيلم سينمايي به عنوان يك رسانه نافذ در ذهن مردم عادي كه از پشت پرده سياست بي خبرند تاثير بيشتر و آني مي گذاشت . وي همزمان فيلم و كتاب را آماده ساخت .
فيلم طوري تهيه شده بود كه نخست افكار و كارهاي توجو را منعكس مي خواست و سپس نوبت به دستگيري ، اقدام وي به خودكشي در زندان ، محاكمه و اعدام او مي رسيد و بيننده را متاثر مي ساخت . دراين فيلم وسايل شخصي توجو در زندان نشان داده شد كه اينك در موزه قرار گرفته است.
با اين فيلم و اين كتاب ، يوكو موفق شد كه بارديگر پدر بزرگش را به ويژه نزد جوانان ژاپن به صورت مظهر غرور ملي در آورد . توجو بود كه نقشه حمله غافلگيرانه به ناوگان آمريكا در پرل هاربور را طرح و به اجرا در آورد و هدف جنگ را بيرون راندن غرب از آسيا ناميد.
مورخاني كه فيلم و كتاب يوكو را ديده اند آن را تاريخ واقعي « توجو » مي دانند.
عمل يوكو در عين حال باعث شد كه در سراسر جهان علاقه كهن و قلبي نوه و پدر بزرگ بيش از پيش تقويت شود.
منبع: معلومات عمومي

* مدت ها بود راجع به شاعرهاي سوئدي ننوشته بودم, ديگه وقتش بود.
كارل ون بَري 1910 ـ
Karl Vennberg از اواسط دهه ي 1940 در عرصه ي ادبيات سوئد ظاهر شده است. كارل شاعري متفكر است و ديدي تلخ و انتقادآميز دارد.از سنگر فكري خود, به هر نوع گرايشي حمله ور مي شود. در نظر او قبول كردن هر نوع اعتقاد, سخت چون خودِ زندگي مي نمايد.
در نزد اوـ زندگي برگزيدن است. برگزيدني از سرِ شادي, در بي اعتمادي, و آنچه بنظر غير ممكن مي آيد. اين هنر طبيعي او است كه درباره ي خود و هم قطارانش كه زندگي تار و مارشان مي كند, با تحقير سخن بگويد. با اين روش و با شعر هاي بيرحمانه اي كه درباره ي زمان خود مي سرايد انتقادي مثبت بعمل مي آورد. زيرا كه در پسِ پشتِ آنهمه, صداقتي توأمان با تعهد اخلاقي نهفته است. اما هنگامي كه او از اشغال فكري خود در قيود مسائل روزمره دست مي شويد, طرح تنهائي- اين انزواي تلخ- را پيش مي آورد. و وقتي <<روشنائي در گسترده ي زمان>> را مي سرايد نگرش هائي تائيد آميز ارائه مي دهد.
در 1960 در مجموعه شعر <<نامه ها>> صداي او دوباره به تاريكي مي گرايد. در اينجا سخن از دلتنگي نسبت به خدائي در ميان است كه جرياني انكار شده از دوران كودكي شاعر بوده است. از ديگر اشتغالات كارل مقاله نويسي و بحث پيرامون ديدگاه هاي جهاني و نفوذ ادبيات خارجي در سوئد است.
<<نظامي شاعر مشهور جهاني در باكو>> از نوشته هاي اوست كه حاصل سفرش به باكو و ديدارش از موزه نظامي در آن شهر مي باشد. مقاله اي كه طي آن هم از <<اِريك هرمه لين>> مترجم ادبيات كلاسيك فارسي به سوئدي ياد مي شود و هم از عظمت <<نظامي>>, با تأسف از اينكه چرا موزه اي هم بنام او در استكهلم پايتخت سوئد داير نيست.
ترجمه دو تا از شعر هاي كارل.


خارج از زمان
من دوستدار آن گمشدگانم
كه تاريخ مي تواند از پي شان فقط گريه سردهد.
من دوستدار آنانم كه در زبانه هاي آتش و
اشتباه فاحش پروردگار
چون بردگان مي زيند و بيگانگي خارج از زمان
همچون آنا آخماتوا (شاعره ي بزرگ روس)
هنگام كه او در دوران انقلاب پتروگراد
با قلب بيزانسي خويش عذاب مي كشد.
آه اگر مي توانستم تمامي آنانرا دوباره بشناسم
اگر مي توانستم در آن چشم ها ببينم
كه قلب آنان چقدر خارج از زمان ايستاده است.
آه اگر مي توانستم صداها را بشنوم
كه حتي در مقابل آيينه ها
با خود همچو بيگانگان سخن مي گويند.
شايد كه سنگ هائي چند, چنان چون شاهدان
در ساحل هاي تبعيد مانده است
و چيست آنچه اكنون-
دارد غرق مي شود؟
چه مي تواند يافت زندگي باري در ميان ما
كه بگريد تا دوباره برگردد؟


كه اشك مي بارد؟
كه اشك مي بارد
در ميان ما كه از پيش مرده ايم؟
در هر كجا فرياد زندگي خاموش گشته است
چه مانده است چه؟ كه در طلبيم.
اي سايه اي كه هنوز در كنار تو ايستاده ام
آه اگر سپيده دمي ارزاني ام مي داشتي
كه نام و نشان تو را مي داشت.
مرگِ من از پي نيرنگ تو چه مي پرسد؟
من از خلال غبار سرزمين اندوهمان
ميگذرم و در پوست تو مي خزم.

اين آهنگ را هم راستش در يك زمان ديگه اي ميخواستم براتون بذارم, ولي شايد حالا بيشتر بهتون بچسبه تا اون زمان!!

Wednesday, April 16, 2003

* دلم نيومد آهنگ به اين قشنگي رو اينجا نذارم, تا همه بشنون.


رز وحشي
رز وحشي مي شكفد
بخاطر يك آرزو
كه مرگ را زندگي بخشد
و شايد از آنك
كه تو در پرتوافشانِ آن نگاهِ پاك
كسي را ببيني
از دلتنگي
و تمام شدن.
Bo Setterlind




* صدام كجاست؟ اينا كين, از كــــــــــــــــــــــــــــــــــون ما چي ميخوان؟

Tuesday, April 15, 2003

* روي چه حسابي وبلاگ مينويسيم؟
نه شما حال داريد حرفاي تكراري بخونيد, نه من عَرعَر زيادي بلدم بكنم. براي همين صاف ميرم سر اصل حرفم.
هيچكسي نيست كه دوستي , آشنائي , همسايه اي براي هم صحبتي نداشته باشه, اگر هست, بهش پيشنهاد ميكنم بره سرش رو بذاره زمين و بميره, چون جاش اينجا هم نيست!
اينجا مال اونائي هست كه از چالش ها و تنش هاي روزانه ي دنياي غير مجازي, پناه آوردن به نوع مجازيش تا چهار كلام ناگفته ها يا عقده هاشون رو توي اين فضا خالي كنن!
ببينيد دوستان, روزي كه من آبنوس را راه انداختم, ميدونستم چي ميخوام با وبلاگم بكنم, آخرش هم اوني كه فكر كرده بودم نشد!! سر و ته اين وبلاگ رو بگردي, يه تعداد انگشت شماري مطلب و لينك آبكي در رابطه با تكنيك ميتوني پيدا كني, در حالي كه ارواح عمه ام خيال ميكردم بيشتر توي اين مايه مينويسم! بقيه اش آه و ناله و خاطره و شعر و چهارتا دونم انتقاد يا پيشنهاد ميبيني. منظورم اينه كه انتظار معجزه از اين پديده نداشته باشيم. فكر نكنيم "ايكس" تعداد آدمي كه گذرشون افتاده به وبلاكمون, ميتونن با حرفامون علأمه بشن و برن!
عمرهاي اين وبلاگ هام درازيش به درازيه صبر و تحمل و ذوق و حال و هواي نويسندش هست, وگرنه بي جيره مواجبتر از اين كار, من يكي تا حالا توي عمر 40 سالم نكردم!!!
بجاي اينكه اعصاب خودتون رو خرد بكنين, كامنت كشي واسه هم بكنين, از اين فرصت استفاده بكنين و حرف دلهاي هم رو بخونين!! همونطوري كه گفتم عمر اين وبلاگها دراز نيست!
زيادي حرف زدم, كلي از كامنت كشي هاي خودم واسه آشپزباشي عقب افتادم.
شما ميتونيد اگر مثل من پينك فلويد رو دوست دارين از كنترل من امشب استفاده كنين! پيشنهاد نميدم كدوم كانال ها رو ببينين, چون هر كسي يك سليقه اي داره.

Monday, April 14, 2003

* به كشتار مجاهدين خلق اعتراض كنيم!
جان صد ها تن از جوانان هم ميهني كه در سازمان مجاهدين فعال بوده اند در خطر است . هر چند سازمان مجاهدين در تمامي اين سالها به دشمني با اپوزيسيون دمكراتيك و آزاديخواه ايراني بر خاسته و همواره به فحاشي و تخريب اين اپوزيسيون پرداخته و تمامي پل ها را پشت سر خود ويران نموده است ، اما اين همه از وظيفة اپوزيسيون آزاديخواه براي دفاع از جان جواناني كه در زير آتش نيروهاي متجاوز ، ماموران تا ديروز فدايي صدام حسين و اتحاديه ميهني كردستان كه امروز نقش پادوي بي جيره مواجب آمريكا را بازي مي كند، نمي كاهد.ما به عنوان مدافعين حقوق بشر، ما كه كشتار مردم حلبچه را به دست صدام جنايتكار محكوم نموده ايم، ما كه كشتار انسان هاي بيگناه را به دست نيروهاي متجاوز آمريكايي/ انگليسي تقبيح كرده ايم. ما كه مي دانيم كه جنگ جز كشورگشايي و غارت ثروت هاي ملي مردم عراق هيچ چيز ديگري در بر ندارد. ما كه خود را دمكرات و آزاديخواه مي دانيم ، نبايد در برابر كشتار اين جوانان هم ميهن سكوت كنيم. اگر آقاياني كه مسئوليت جان اين جوانان را به عهده داشتند ، آنان را از اين معركه بدر مي بردند اينگونه دست خوش باد حوادث نمي شدند. هر چند ما هيچگونه هواداري نسبت به سازمان مجاهدين نداريم و اپوزيسيون آزاديخواه بارها به اين جريان در مورد رابطه اش با عراق هشدار داده ، اما اكنون زمان اين بحث ها نيست . بايد هرچه زودتر و به گونه اي جدي اعتراض خود را به كشتار آنها توسط پادو هاي آمريكا و جمهوري ضد بشري جمهوري اسلامي اعلام كنيم. نوشتن نامه به سازمان ملل، به دولت هاي محل زندگيمان ، به سازمان جهاني حقوق بشر، به سفارتخانه هاي آمريكا و راه انداختن همايشهاي اعتراضي ( بي آنكه مجاهدين از اين اعتراضات بهره برند) در جلوي مجالس ملي كشورهاي اروپايي و آمريكايي با مضمون دفاع از حقوق بشر، از جمله اقدامات فوري است كه مي توان در دستور كار خود قرار داد.
سازمان مجاهدين براي يكبار هم كه شده بگذارد كه اپوزيسيون دمكراتيك ، چپ و آزاديخواه اين اعتراض را بي شانتاژ و فحاشي از سوي آنان به پيش برد. جان انسانها در خطر است. ما اين جوانان را نه با ايدئولوژي شان و نه با سازمانشان بلكه تنها بنام انسانيت و حقوق بشر خطاب مي كنيم. نگذاريم كه رژيم اسلامي با ذوق زدگي از كشتار مجاهدين ياد كند. هم اكنون روزنامه ها و سايت هاي اينترنتي جنايتكارترين جنايتكاران در ايران پر شده است از خبرهاي كشتار مجاهدين. بگذاريد وجدان و احساسمان جاي تمام اختلافات و دشمني ها را پر كند. آنها هم فرزندان ايران هستند. آنها هم خواهران و برادران ما هستند. با همبستگي انساني از كشتار آنها جلوگيري كنيم.
اقتباس شده از وبلاگِ سيپريسك

* يادتون مياد راجع به علي 12 ساله يك مقاله ترجمه كرده بودم ؟ حاج آغا(اين غ بيشتر بهش مياد) بلر دلش به رحم آمده و گفته : ما هر كاري از دستمان بر بياد براي علي و علي ها كوتاهي نمي كنيم, دو تا هم تا حالا آورديم انگليس براي معالجه!!
آقاي بلر ناجي آزادي مردم عراق, در آينده هم دنيا, دستم به تمبانت, يه كاري هم براي اين خانواده بكن .


كامران سپهري در رابطه "آيا پس از آن عراق به دمکراسي مي رسد؟" مطلب جالبي نوشته .
يه چيز ديگه, اين صدام روي چه حسابي هفتا اسير آمريگائي رو زنده گذاشته؟ فكر نميكنيد با " كسي" معامله پاياپاي كرده بوده؟

Saturday, April 12, 2003

*
سهم ما


نخستين اشك
نخستين لبخند
                        آغاز ناگزيرِ بودن بود
در جهاني
كه پاداش دروغ
                        بيش از حقيقت است
و جرم دوست داشتن
فزون تر از
                جنايت.


چگونه بايد زيست؟
وقتي كه اختيار
                        از كف ميرود
و جبر
تنها تكليف مرسومِ پست
                                  سايه مي گستراند
بر سرنوشتي چنين
كه آزادي
به قدر دشنام فرومايه اي
                                      بر زبان
                                                نمي آيد.
براستي
سهم ما كدام است
نخستين اشك
كه اينك سنگ كبوديست در گلو
يا نخستين لبخند
كه در گاهواره ي كودكي مان
                                          بشهادت رسيد؟

شعر از نورا

Friday, April 11, 2003

* يكي پرسيد:
مگر بَده كه آمريكا كاري را كه اپوزيسيون ايران, براي رهائي ملت ايران نميتونه بگنه, زحمتشون رو بكشه؟
همه ميدونيم كه بازي سياست ايجاب ميكنه, سياستمداران خيلي از اتفاقات تاريخ را فراموش كه نه, ولي ناديده بگيرند و براي بقاي سياست هاشون از كارهائي كه كردن و "خونهاي" ريخته شده چشم بپوشن!
من سياستمدار نيستم, پس نميتونم در اين بازي شركت كنم. مخالفت من با جنگ, بخاطر قرباني شدن عده اي است كه "فردا" يادمون ميره و تكرار متواتر!
23 سال پيش در جنگ عراق و ايران, دولت ريگان با كمكهاش باعث طولاني شدن جنگ و در نتيجه از بين رفتن صدها هزار ايراني و عراقي, چه نظامي و چه غير نظامي شد. من هم اگر فرار نمي كردم, ميتونستم يكي از اونها باشم! پس آمريكا به نظر من دلش براي "ملت ايران" نميسوزه!
اصلاً چرا راه دور بريم! اين آقا از ژنرالهاي گردن كلفت صدام بود و كشتار كردها بيشرش به دستور اون بوده. صدام به اون شك ميكنه و آقاي ژنرال هم فرار رو بر قرار ترجيح ميده و ميره دانمارك پناهنده بشه, اما دولت دانمارك بهش پناهندگي نداد, ولي بيرونش هم نكرد! ايشون تحت نظر پليس بود و اجازه نداشت حتي از شهر محل اقامتش بدون اجازه جاي ديگه اي بره. مأمورهاي سي آي اي آقارو با همه ي اين حرفا از دانمارك قاچاقي خارج كردن و بردن هامبورك, از اونجا هم با هواپيما بردنش عراق. ميگن ايشون در طرح سرنگوني صدام به آمريكا خيلي كمك كرده بوده. از اونطرف پسر خوئي كه اعتقاد داشت بايد دين از دولت جدا باشه آلترناتيو خوبي بنظر غربي ها اومد, جفتشون رو آوردن عراق اما عده اي شقه شقشون كردن.
صدام رو هم ميگن آمريكا به روسا اوكي داده كه ببرنش روسيه و با بقيه سردمداراي رژيم بعث اونجان! در نتيجه آمريكا دلش براي " ملت كشوري" نميسوزه, دنبال يك چيز ديگست!

Wednesday, April 09, 2003

* عجب دنيائي است!!
سربازه لباسش سبزه, نكنه مال يك جنگ ديگست؟ يه چيز ديگه كدوم عكس مونتاژ هست؟






















اي بابا هر چي آدم دنبالش رو بگيره, كلاش بيشتر پس معركه مي افته. بجاش به اين آهنگ گوش كن, بيشتر ميچسبه.
با آرزوي صلح براي همه ي مردم زمين

Tuesday, April 08, 2003

* يك توضيح:
اگر در صفحه نمي بينيدش, در اين نوشته , وگرنه كه راجع به عكس اون پسر شاشو است كه دو قدم پائينتر ميبينين, "بعضي" از دوستان به شك افتادن, كه عكس اصل هست, يا مونتاژ دست "آقاي X" هست! بدليل اينكه اينجا كسي كامنت نميتونه بذاره, چند نفري زحمت ايميل به خودشون دادن و جوياي منبع عكس شدن, كه "جوابشون" رو گرفتن. عده اي هم براشون عجيب بود كه, چطوري سربازه خودشو كنار نكشيده و چيزي نگفته؟!! بايد يادآوري كنم, اين عكس هست نه فيلم, كه در دنباله اش ببينين بچه شاش بند شد, يا سربازه نجس شد و صداشم در نيومد!! بگذريم
اين كنجكاوي رو از طرف دوستان در وبلاگ هاي ديگه كه از لينك اين عكس استفاده كردن و امكان كامنت گذاشتن نيز دارن,ديدم, و چون لينك عكس اونها به آدرس انباري عكسهاي من هست, براي همين گفتم شايد بد نباشه لينك عكس و سايت رو براتون اينجا بذارم, تا خودتون در اصل يا بدل بودن آن قضاوت بكنين!
اينجوري هم منبع عكس معلوم ميشه, لطفاً به پسوند توجه بكنيد!basra_Child.jpg ,
هم اينكه ميبينين در دنيا What really happened
بعد هم عرايض پوچ و مثل خودش تو خالي "سعيد" نامي كه اون پائينتر هم راجعبش نوشتم , براي شما روشنتر ميشه! ( كمونيست باباته)
پس نويس! توضيح در توضيح:
شنيدين ميگن: "سنگ مفت گنجشك مفت"؟ ما انداختيم !
اين بابا "سعيد" نام كه بالا گفتم, نميدونم چه مشگل هائي داره, ولي بجاي اينكه باهاش دهن به دهن بذارم و وقت تلف كنم, گفتم يك سنگ ميندازم, خودش دست خودش رو ميكنه, كه كماكان مشغوله!
يكي از مشكل هاش, كمونيست ها هستند و هر كسي را كه در جهتي غير از "مسير ذهني و عقيدتي" اون حرف بزنه, كمونيست خطاب ميكنه, براي همين من اگر نوشتم (كمونيست باباته), خواستم به حرف بياد و قصد توهين به كسي نداشتم و هر عقيده و مرامي را بهش احترام ميگذارم.
آدم در اين دنياي مجازي به چه كارها كه وادار نميشه!! خودتان ملاحظه و قضاوت كنيد

* قابل توجه دوستاني كه ميگن ديگه خبري از تظاهرات ضد جنگ نيست!!

Commondreams
تظاهرات ضد جنگ

* چرا ما؟ علي دوازده ساله جنگ نمي خواست. او ميترسيد. " خانه ما شبيه به آلونك بود, چرا ميخواستند ما را بمباران كنند؟"
علي اسماعيل عباس, 12 ساله, در خواب بود كه يك موشك به حياط خانه شان واقع در خارج از بغداد افتاد.
از بستر خود در بيمارستان ميپرسه: فكر ميكنيد پزشكان ميتوانند به من دستهاي تازه بدهند؟

جميله, خاله علي , دلداريش ميده. جميله تنها كسي است كه علي از فاميل براش باقي مونده. هر دو دست علي قطع شده و بدنش به شدت سوخته.
"مادرم حامله بود"
علي براي خبرنگار رويتر از آن شبي كه زندگيش را خراب كرد تعريف ميكنه.
موشك حوالي ساعت 12 شب به خانه برخورد كرد. پدرم و مادرم و برادرم , جان باختند. مادرم پنج ماهه حامله بود.
علي بيهوش بود كه همسايه ها از زير آوار درش آوردند تا به بيمارستان منتقل كنند. علي ميگويد او نگران آينده خود به عنوان يك اليل است و در حالي كه اشك ميريزد از خبرنگاران ميپرسد, آيا پزشكان ميتوانند به من دستهاي تازه بدهند؟
علي تصميم داشتم پزشك بشوم
ما جنگ نمي خواستيم, من از جنگ ميترسيدم, خانه ما شبيه به آلونك بود, چرا ميخواستند ما را بمباران كنند؟
قبلاً ها ميخواست ارتشي بشود, ولي حالا تغيير عقيده داده است.
من ميخواهم دكتر بشوم, اما دست ندارم.
پزشكان در بيمارستان كيندي شبانه روز , با حداقل تجهيزات مشغول به نگهداري از آسيب ديدگان جنگ هستند.
قبل از شروع جنگ, من آمريكا را دشمن خودمان نمي دانستم, ولي حالا اين احساس را دارم. دكتر صادق المختار ميگويد: نظامي و غير نظامي وجود دارد, جنگ بايد با نظاميان باشد نه اينكه آمريكا غير نظاميان را از بين ميبرد.
منبع: Aftonbladet

Monday, April 07, 2003

* گاهي اوقات به سرم ميزنه به سفارش بعضي از دوستان, واسه ي آبنوس امكانِ كامنت گذاشتن راه بندازم, ولي وقتي ميرم توي وبلاگ هاي ديگه و ميبينم توي كامنت سرويس هاشون چطوري بحث هاي صدمن يه غاز راه افتاده, مثل سگ پشيمون ميشم.
جالب اينجاست كه در خيلي از موارد كساني, اون وسط كاسه از آش داغتر هم ميشن و بجاي صاحبخونه فتوي هم ميدن!! نمونش ديروز آواره نوشته بود: در هيچ جای دنيا جز تهران در تظاهرات ضد جنگ به سفارت انگليس حمله نشد
خب مَنم واسش كامنت نوشتم: دليلش اين هست كه در هيچ كجاي ديگر دنيا به اندازه تهران ملا نيست تا مردم را گول بزنند
يه باباي ديگه كه نه سر پيازه نه ته پياز, حتي زحمت نداده به خودش به قول بعضي ها صورت مسئله رو بخونه كه بفهمه در مورد چي حرف زده شده, نوشته: اگر بحث گول زدن مردم در ايران توسّط ملّايان است پس چرا در ايران تظاهرات بر عليه جنگ، و آنهم بنا به ميل وافر اخانيد، از كشورهاي سوپر دولوكس لائيك به مراتب كمتر اتّفاق افتاد؟! مگر ذهن آدميان و بخصوص هموطنان شما تخته سياه است كه با هر گچ بدستي و به هر نقش و نگاري درآيد. اتّفاقاُ تاريخ انسان نشان ميدهد كه هيچوقت مردم گول نخورده اند حاجي! اين بزرگترين و در عين حال مهلكترين خطاي ديكتاتوران بوده و هست!
ساسان! خيلي جالبه تا بحال دو نفر از اين وبلاگنويسان سوپر پاسيفيست، كه تو خوب ميشناسيشان، آنهم در معارضت با نقدهاي من، اصلاً بگيم فحش ديگه بالاتر از اينكه نيست، دست به مسج كلينزينگ ميزنند و جالب است كه من هم بهشان حق ميدهم! چرا؟! بر اساس يك ساخت ساده روانشناسانه انسان كه هر گاه هويّت ”من“ و حوزه اعتقادي و مثلاً كامنت سيستمش را به چالش كشيدي و يا اشغال كردي و يا شخصيّتش را زير سؤال بردي و الي آخر تا جانش، آنگاه طبعاً دست به پدافند ميزند؛ همين! خوب بر اساس همين منطق مردم ايران و كويت و كردها و شيعيان داخل عراق يعني دو ملّتي و دو مردماني كه صدام ظرف ربع قرن خونشان را در شيشه كرده است اگر خواستار قصاص اين مردك باشند آنگاه به مذاقهاي سوپر ترانزندنتال امّا ”خود رعايت نكن“ همين مشت هيپوكريت خوش نمي آيد؟! چرا؟! براي اينكه بدون فهم طبيعت انسان و با چهار تا شعر و عكس و مغلطه بي سرو پا و رومانشيت، آقا ادّعاهاست كه يكي پس از ديگري ميكنند و استانداردهاي ماوراءالطبيعي است كه لقلقه زبانشان ميباشد و جالبه كه فقط بايد ديگران به آنها پايبند باشند نه خودشان. تو به اينها چپ بگي بهت بر اساس آموزه قصاص، ولو كه نا آگاهانه آبونمانش بوده باشند، ميگن ”ديوث“ بعلاوه هزار متلك ديگه رويش ...!
بگذار فرمولم را در مورد رفتار انسان دقيقترش كنم: من، من؛ بزن، بكش؛ ببوس، بكن!
اشتباه اين افراد در كاهش همه جنبه هاي حيات انساني، ژنتيكي+ اكولوژيكي+ سياسي+ حقوقي+ اجتماعي+ فرهنگي+ اقتصادي+ علمي+ تكنولوژيكي+ ژئوپوليتيكي،است به يكي دوتا آموزه اخلاقي گلچين كرده از باغستان نسبي و فراخ اخلاقيات اعتباري انسان آنهم در ذهن چهار تا عالم و روشنفكر كه تازه خودشان معلوم نيست تا چه حد برخوردار از يك فهم علمي مناسب از طبع انسان بوده يا هستند و يا درعمل به اعتقاداتشان پايبند بوده باشند.
”انسان“ چيست و كيست؟! اينست سؤال جانسوز!
آره حالا وبلاگت بمراتب از حالت قبليش بهتره منتهي هميشه جاي تكامل نيز باقيست آنهم در جهت هر چه اينتراكتيو كردنش با ذهن خوانندگانت. عكست هم كه حرف نداره و زدنش در وبلاگت ايده خوبيه جون ما انسانها بيش از نود در صد از ورودي مغزمان را از طريق بينائي ميگيريم. امّا پس از همه اين ورّاجيها، كه در ضمن ميبخشي، فكر نميكنم از ”من“ خوش تيپ تر باشي من، من؛ ديگه!

يك كم فكر كردم ديدم آخه به اين بابا چي بگم؟!! جوابش رو بدم يا ندم؟!! آخرش گفتم بهتر هست شير فهم بشه تا....., براش توي كامنت سرويس آواره نوشتم: عمو سعيد, من حال كامنت خواندن دارم, ولي نامه هاي به درازي نامه پايين تو را, شرمنده وقت ندارم! من اگر گفتم ملا داره كه گول بزنه, منظورم براي پرتاب سنگ به شيشه ها و در و پيكر سفارت انگليس و خرابي بود, نه عمل تظاهرات!! تو اين دفعه اولت نيست پيتوك ميدي!!
واقعاً هم دفعه اولش نيست, اميدوارم گرفته باشه منظورم چيه!!
واسه خاطر اينكه تحمل كرديد و تا اينجاي مطلب رو خونديد, به يك موزيك از نوع جديد دعوتتون ميكنم .

*
در طي اين مدت كه از جنگ ميگذره عكسهاي زيادي ديدم, ولي عكاسي كه اين عكس سمت چپ رو گرفته بايد بهش يه دوربين طلايي بدن! پسرك شايد داره يه انتقام بچگونه , از بلائي كه سر داداشِ دوستش آمده ميگيره؟!!

Sunday, April 06, 2003

* سالروز مرگ پروين اعتصامي
              زاغكى شامگهى دعوى طاووسى كرد
                                                              صبحدم فاش شد اين راز زرفتارى چند
ديروز ـ 16 فروردين ـ سالروز در گذشت پروين اعتصامي شاعره بنام ايران بود.در 34 سالگي در 1320 در تهران در گذشت . وي 25 اسفند 1285 در تبريز به دنيا آمده بود و پدرش يوسف اعتصام الملك از نويسندگان و مترجمان كشور بود. اشعار پروين كه عمدتا به سبك خراسان بود پيرامون زندگي مردم و احساس خود او از زندگاني بود . قطعه شعر او درباره رنجبران مشهور است.
منبع: معلومات عمومي

Saturday, April 05, 2003


NO WAR IS A GOOD WAR



عكس اسراي ايراني

* ننگ بر شما
فكر نمي كنم كسي حتي خود صدام در ديكتاتور بودنش شكي داشته باشه, مردكي كه از انسانيت بوئي نبرده و بقاي رژيم بعث را به هر چيزي ترجيح ميده!
ملت ايران نيز از ظلم و ستم صدام در امان نبودند. به پشتيباني آمريكا و انگليس, جنگي را آغاز كرد كه طي هشت سال عمر آن, خرابي فراوان و كشتار جوانهاي ايراني از يك طرف, و تثبيت رژيم حاكم در ايران حاصل آن بود.
امروز همانهائي كه اسلحه در اختيار عراق گذاشتند تا بر سر ما بريزند, در نقش كبوتران آزادي مردم عراق را بمباران ميكنند!
سرنگوني "صدام ها" آرزوي هر انسان آزاد انديشي است, اما به دست چه كسي و به چه منظوري؟ اين نمايشنامه كه از دو هفته به اينطرف بروي اكران است, پاداشي را بجز نفت و سلطه در منطقه را نمي پذيرد!
قربانيان اين يورش نظامي چه كساني هستند؟ آيا كودك و زن و مرد عراقي حق حياتش از آمريكائي و انگليسي و من و تو كمتر است؟ چرا بعضي از شما ديد يك قطبي داريد؟ چرا چشم در مقابل چشم, دندان در مقابل دندان؟ مگر نه اينكه در جنگ ها سرباز دستور ارشدش را اطاعت ميكند و مسئول اعمال همان ارشد است؟
ديروز در يك وبلاگ دوتا عكس و مطلبي ديدم كه كينه جنگ ميان ايران و عراق را با كمبودها و كمپلكس هاي شخصي قاطي كرده بود و در پايان مطلبش هم نوشته بود "ننگ بر شما"!
ننگ بر ما چون جنگ را راه حل عقلاني نميدونيم ؟!!
ننگ بر ما چون عراق زماني با ايران در جنگ بوده و حالا "شما" ميخواهيد بدست آمريكا و انگليس انتقام بگيريد؟!!
ننگ بر ما چون رژيم ايران تيغ بر شارگ مردم گذاشته و خيال پوچ "شما" كه بعد از عراق نوبت ايران است ؟!!
تاوان ظلمي را نبايد با ظلم ديگري گرفت.
عكس هاي پائين از كساني است كه تاوان ناداني عده اي را پرداختند و مخالفتي اگر ميشود براي احقاق حقوق انسان است نه منافع شخصي!!

عكس از سايت پيك ايران


Friday, April 04, 2003

* اينك منم
هزارمين معشوقه ي شبي سيال
با چهره اي كه نيم روشنش
پشت روزهاي خاكي
                        ربوده شد
منم
دلواپس در حوالي سايه هاي سنگ
                               سايه هاي آب       
                                      سايه هاي خون
با زمزمه اي موهوم
كه از روزن توالي زمان
                                  گريخته است

شعر از نورا

گزارشي از جيم ميور در ارتباط با مرگ كاوه

Wednesday, April 02, 2003

* فرق معامله!
هر روز كه از نمايش بوش و بلر ميگذره, دست اين دوتا مترسك در بي محتوي و بدون برنامه بودن حمله شان بيشتر براي مردم دنيا نمايان ميشه. چيزي كه كارترهاي آمريكائي و روباهاي انگليسي در طرحشون بهش فكر نكرده بودن, فرق معامله در افغانستان و عراق بود! الگوي قبلي رو گذاشتن جلوشون و براي خودشون مدل بريدن, حالا هي اينطرف اونطرفش كج از آب در مياد ! چشمشون به دوتا توپ و تفنگشون بود كه صدام نداره و خيال كردن با هالو طرف هستند.
اون بار مردم افغان شلاق مذهب طالبان رو ديگه نميخواست لبيك بگه, و آمريكائيه هم چون شلاق مذهب توي دستش ديده نميشد, در نتيجه ضمينه براي شورش مردمي و كمك در سرنگوني طالبان وجود داشت, اما ملت عراق 30 سال هست كه طعم شلاق قدرت صدام رو چشيدن و تجربه تلخ 1991 و پشت كردن باباي بوش بهشون, با وجود قولي كه در صورت شورش مردمي داده بود, فهميدن قدرت قدرتِ, فقط صدام اسمش قراره عوض بشه به توله بوش , عاقبت باز ميشه همون آش و همون كاسه! براي همين هم اگر به صدام كمك نكنن, حداقل بي تفاوت به نظاره ميشينن.
صدام طي اين 12 سال بيشتر از اينكه دنبال تجهيزات نظامي باشه, فكر اين بود كه چطوري ميتونه سربازهاش رو به شكلي مجبور به اطاعت از دستور ارشدش و در نتيجه مقاومت در مقابل نيروهاي خارجي بكنه, كه ميبينيم تا اينجاش موفق هم بوده!
خلاصه كه خريت اين دو خرِ غربي شبيه انسان و از اونطرف صدام, عاقبت خوشي رو براي دنيا نميتونه داشته باشه و دوره ي تازه اي از ركود سياسي و اقتصادي در جهان را ميريم كه شاهد بشيم!

Tuesday, April 01, 2003

* يكي از عادت هاي ما ايراني ها بدون رودرواسي نخود هر آش شدنمون هست!! دروغ ميگم؟
اگر فكر ميكني دروغ ميگم, يه كم ديگه فكر كن, ميبيني كه غير ممكنه كه حتي خود تو, واسه يه بار هم كه شده, نخود يه آشي نشده باشي!
حالا اين كه خوبه, معمولاً آسمون رو هم به زمين ميرسونيم كه يعني چي ميكي نخود آش ؟!! آدم حق داره نظرش رو بده!!
منظور از روده درازي يِ بالا, براي عنوان عرايض پائين بود!
دوستان نخود هر آشي بــــــــشيم ولي آسمون و زمين رو براي رد اين ادعا بهم نرسونيم!!
<< هميشه شجاعت بيشتري ميخواد كه حرفي را پس بگيري, تا اينكه سر حرفت بايستي.>>
يه چيز ديگه, امروز اول آپريل هست و در اين روز توي سوئد آدم دروغ عجيب غريب به شوخي ميگه, شما يه وقت خيال نكنين من باهاتون دروغكي شوخي كردم ها !!


   /)/)
   (';')
o(")(")


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin