PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Thursday, September 25, 2003

*
امينا سنگسار نميشه. بايد اين را به فال نيك گرفت. شايد حكم آزادي امينا گامي باشد به سوي دنيائي بهتر.

اين تعطيلات به همراه عيال ميريم مسافرت. اين مدت مريضي پدرم, كمي زيادي از خودش مايه گذاشته بود, بايد جبران كنم.

Wednesday, September 24, 2003

*
امروز در راه خونه داشتم به راديو پژواك (برنامه فارسي راديو سوئد) گوش ميدادم. گزارشي داشت در رابطه با اول مهر در ايران, و همچنين مصاحبه اي پخش كرد با چند تا از بچه هاي پناهجوياني كه در تركيه در انتظار جواب بسر ميبرند. از شنيدنش اشگ توي چشمها حلقه ميزنه. واقعاً جاي تأسف داره كه نميشه براي آنها كاري اساسي كرد.اينكه مبلغي را به حساب فلان انجمن حمايت كننده از پناهجو, يك دفعه يا هر ماه واريز كردن, چاره اين همه بدبختي و فلاكتي نيست كه گريبان گير عده اي از ما ايراني ها شده. سازمانها و ارگانهائي كه اين گوشه و آن گوشه دنيا در امر حمايت به اين افراد تشكيل شده نيز, يا از كمبود امكانات و بودجه مي نالند, يا اينكه قول ميدن رسيدگي كنن, اما هر چقدر ميگذره ميبيني آش همان است و كاسه همان! دولتها هم كه تا نفعي نباشه كاري نميكنند.
اگر ميخواهيد ميتونيد بالاي صفحه روي لينك راديو پژواك كليك كنيد و برنامه امروز چهار شنبه را گوش كنيد. البته تا اول اكتبر اين فايل قابل شنيدن هست. چهارشنبه ديگه فايل به روز ميشه.
ميدونم فردا كه بياد نه من از تأثر امروز يادي دارم, و نه شما. تنها كساني ميمانند كه در گرداب بلاتكليفي شان دارند دست و پا ميزنند!

Tuesday, September 23, 2003

*
امروز در ايران اول مهر ماه هست. اين روز از جمله روزهاي فراموش نشدني در زندگي يك ايرانيست. شايد خيلي از شما مهدكودك رفته باشيد, ولي فكر نميكنم بشه حال و هواي مهد را با روز اول مدرسه و ميز و نيمكت و معلم و ناظم مقايسه اش كرد. روز اول مدرستون را يادتاون مياد؟ من با وجودي كه 34 سال ازش گذشته خوب يادم مياد.
روز اول مدرسه, مادرم پشت درب مدرسه رژه ميرفت. وقت زنگ تفريح كه شد, سر و كله اش وسط شاگرداي ديگه در حياط پيدا شد. يك كيسه ميوه پوست كنده از كيفش در آورد و داد دستم و شروع كرد قربون صدقه رفتن. اينطرف و آنطرف را نگاه كردم ببينم كسي حواسش به من نباشه. خوشبختانه كسي توي نخ من نبود, بجز فريد. فريد را سر كلاس باهاش آشنا شدم. كنار دستم مينشست و چهره مهربوني داشت. اسم معلم كلاس اولم خانم جواهري بود. موهاي بلند و پيچيده شده. روژ گونه و روژ لب سرخابي زده و يك كمكي چاق بود, اما بهش مي آمد. خانم خوبي بود و با پشتكاري كه داشت, درس همه خوب بود.
فريد يك قصه مادربزرگش براش تعريف كرده بود كه يك سال طول كشيده بود, و ميخواست براي من طي سال تحصيلي تعريف بكنه! داستانش راجع به يك غورباغه بود كه نميخواست بزرگ بشه. هر روز زنگ تفريح قسمتي از داستان را برام تعريف ميكرد.
يكي از اتفاقات ديگه اي كه از كلاس اولم يادم مياد, تگرگي بود كه آن سال در تهران باريد. قد يك گردو بود. زنگ تفريح يكدفعه شروع كرد به باريدن روي سر بچه ها. يكي محكم خورد توي گوشم, طوري كه اشگم در آمد. ناظم مجبور شد زنگ بزنه خونمون مادرم بياد دنبالم.
يادش بخير
پي نوشت
در اندازه تگرگ, گويا كمي زيادي درشت به يادم آمده بوده. فندق را جايگزينش ميكنم :)

Monday, September 22, 2003

*
شنبه گذشته پدرم از بيمارستان مرخص شد. اين دو روز دوستان مي آمدند ديدن, براي همين نرسيدم زياد به وبلاگستان سر بزنم. حال پيرمرد در كل خوب هست و بقول خودش نفسش راحتتر بالا مياد. ديروز داشت براي ما تعريف ميكرد, اين چند روز چه فرشته هائي دورش بودند, همه خوشگل با موهاي طلائي, طوري كه شك ميكرده توي بهشت هست يا توي بيمارستان! گويا چند بار در طول روز دوتا پرستار زير بقلش را ميگرفتند و باهاش توي راهرو راه ميرفتند. اين راه رفتن ها را با يك آب و تابي تعريف ميكرد, كه آخر برامون روشن شد مادرم هم حسود تشريف داره, چون در جواب پدرم گفت: خبه خبـــــــه, اونا وظيفشون را انجام ميدادند, عاشق چشم و ابروي تو نبودند! پدرم هم رويش را كرد به من گفت: پسر جان گفتي كي بايد بريم بيمارستان براي كنترل مجدد؟
راستي اين داستان ملانصردين را شنيدين؟
دهقاني يك مرغ داشت كه هر روز تخم ميگذاشت. هر روز كه ميگذشت تخم مرغه بزرگتر و بزرگتر ميشده(به اصطلاح تخم طلائي ميكرده). به جائي ميرسه كه يك روز مرغه وقت تخم گذاشتن چنان غدغدي سر ميده كه صداش هفت تا مزرعه آنطرفتر شنيده ميشده. دهقان مرغ را ميزنه زير بغلش و سراسيمه ميدوه بطرف مركز دهكده. ميرسه پيش دامپزشك و ميگه: دستم به دامنتون مرغم داره سر تخم هلاك ميشه, يك كاري بكنيد. دامپزشك مرغ را معاينه ميكنه و ميگه: دو حالت داره, يا بايد تخم را بشكنم و مرغ را نجات بدم, يا جان مرغ را بگيرم تا تخم را نجات بدم.
از قضا دهقانِ اينقدر خسيس بوده كه حاضر نميشه از هيچكدام بگذره. مرغ را ميگيره ميزنه زير بغلش و از مطب مياد بيرون. چند قدمي كه ميره چشمش مي افته به ملا كه كنار خيابان نشسته بود و مشغول دعا خواندن بود. ميره جلو عرض ادب ميكنه و داستان مرغش را براي ملا تعريف ميكنه. ملا ميگه: مرغ را بگذار روي زمين كنار من. دهقان اين كار را ميكنه. ملا عمامه اش را بر ميداره همانطور كه مرغ بيچاره آه و ناله ميكرده, ميگذاره روي مرغ. چند دقيقه اي صبر ميكنه, بعد عمامه را بر ميداره. دهقانِ ميبينه مرغ و تخمش هر دو سالم هستند. از خوشحالي به وجد مياد و جار ميزنه, آي مردم بيائيد ملا معجزه كرد, ملا معجزه كرد....
ملا بلند ميشه ميگه الكي جار نزن و شلوغ نكن. اين كار من نبود, كار عمامه هست. سر هر كسي رفته كون گشاد شده.

Friday, September 19, 2003

*
ديشب تلويزيون سوئد يك فيلم مستند به نام "زير پوست ايران", كه به تازگي از روند اوضاع اجتماعي و سياسي داخل ايران تهيه شده بود را نشان داد. فيلمبردار " تري ميچل" اهل بلژيك است. تري سعي كرده در فيلم نسل بعد از انقلاب و انتظاراتشان را از زندگي و اجتماع را نشان بده. در فيلم جواناني كه براي خدمت به رژيم در اردوگاه و كلاسهاي نظامي تعليم مي ديدند, تا پسران و دختراني كه مخفيانه در يك اطاق جمع شده بودند, تا تعليم دراما بگيرند را نشان ميداد و با بعضي از آنها مصاحبه ميكرد. يكي از دخترها در كلاس دراما گفت: "پدران و مادران ما انقلاب كردند و ما فرزندان انقلاب هستيم, افسرده, آينده اي نامشخص , بدور از حقوق مدني كه حق يك انسان آزاد است و ادامه داد, نميدانم فرزندان ما كه بچه هاي انقلاب هستيم داراي چه روحيه اي خواهند شد؟!!"
در قسمتي ديگر دختران و پسراني كه براي فرار از فشارهاي مأموران انتظامي در سطح شهر تهران, به كوه زده بودند. دلخوشي شان نواي سازي بود كه يكي از آنها مينواخت, يا آهنگي كه از ضبط صوتي پخش ميشد و چندتايي آن وسط مي رقصيدند! با يكي از پسرها مصاحبه كرد, ميگفت: "من هرگز كساني را كه انقلاب كردند و ما را به اين روز نشاندند را نمي بخشم!"
كمي هم از تظاهرات 1357 و درگيري هاي نيروهاي ارتش و مردم تظاهر كننده و درگيري ها و تظاهرات اخير و سركوب نيروهاي انتظامي را نشان داد.
با ديدن اين قبيل فيلمها آدم ميماند كه واقعاً اين نادولتمردان چگونه فكر ميكنند؟!! 20 سال ديگه كه جامعه اي پير, افسرده و وارفته باقي مانده, چگونه ميخوان و براي كي ديگه ميخوان حكومت الهي شان را برقرار داشته باشند؟!!

Thursday, September 18, 2003

*
ديروز با بچه هام رفتم ديدن پدربزرگشون. بهشون سفارش كردم كه زياد از پدربزرگ سوأل و جواب نكنيد, چون هنوز حالش كاملاً خوب نشده. رسيديم پاركينگ بيمارستان, پسرم گفت: من بايد يك چيزي را اعتراف كنم!(البته به زبان سوئدي گفت, چون كلمه اعتراف را به فارسي نميدونست). بهش گفتم: بگو پسرم چي را ميخواهي اعتراف كني؟! گفت: وقتي پدربزرگ را بردي بيمارستان, من شبش براش دعا كردم. گفتم: خوب كار خوبي كردي. گفت: آخه يك چيزي گفتم كه حالا پشيمون شدم! گفتم: چي گفتي؟ گفت: دعا كردم اينجا نميره, وقتي رفت خونه خودشون بميره, حالام ميترسم خدا به حرف من گوش كرده باشه. گفتم: نترس خدا فقط يكي از دعاهات را گوش ميكنه, دوميش را چون نوبتت تموم شده بوده, ميره كه به دعاي نفر بعدي گوش كنه! گفت: مطمئني ؟ گفتم: آره مطمئن هستم. زد زير گريه و گفت من اول گفته بودم بره خونش بميره, بعد گفتم اينجا نميره. از حرفش اينقدر خنديديم كه رودبر شده بوديم و كلي طول كشيد تا راضيش بكنم, خدا اصلاً وقت نداره به حرف كسي گوش بده!
بعد از ظهر ملاقاتمون كه تموم شد, از بيمارستان رفتيم كمي ميني گلف (البته واقعيش) بازي كنيم. قرار شد سر كمك كردن در خونه به مامانشون با هم شرط ببنديم. نفر اول قرار بود كاري نكنه. نفر دوم چاي درست كنه. نفر سوم در چيدن و جمع كردن ميز غذا كمك كنه. چهارمي بايد خونه رو جارو و كردگيري بكنه و اطاق خودش را هم جمع و جور بكنه.
دختر بزرگم خيالش راحت بود كه اگر اول نشه, دوم شدنش روي شاخش هست. آخر بازي امتيازهامون را جمع زديم. من اول شده بودم :), دختر كوچيكم دوم شده بود. پسرم سوم, و دختر بزرگه چهارم شد. پسرم حيرون گفت: من دعا كردم كه تو(خواهر بزرگش) آخر بشي و شدي! بعد روش را كرد به من و گفت: اين رو ديگه چي ميگي, باز هم بگو خدا به حرف كسي گوش نميكنه!
حالا موندم, نكنه اين پسر ما استثنا از آب در آمده باشه؟!! :)

Tuesday, September 16, 2003

*
پدرم امروز صبح هوش آمد و در كل حالش بسيار مساعد هست :)
امروز همش از پشت پنجره اجازه داشتيم ببينيمش, حتي ترجمه توضيحات دكتر به پدرم هم از طريق آيفون انجام شد. دكتر معتقد هست ريسك واگير سرماخوردگي و غيره براي بيمار وجود داره. از فردا قرار هست شروع كنه به راه رفتن و تمرين كردن. اگر همه چيز خوب پيش بره تا يك هفته ديگه مرخصش ميكنن. مادرم با نگاه عاشقانه هاش به پدرم, سعي ميكرد بهش نشون بده چقدر از ديدنش خوشحال هست! حيف دوربين همرام نداشتم.
از اينكه احياناً با مطلب ديروز باعث دلواپسي شما شدم معذرت ميخوام. اميدوارم امروز جبران كرده باشم :)

Monday, September 15, 2003

*
يكي از بدي هاي هر روز وبلاگ را به روز كردن اينه كه اگر بي خبر چند روزي پشت هم غيبت كردي, همه كه نه, ولي عده اي دلواپس و نگران ميشن. راستش غيبت من بر اثر يك اتفاق غير منتظره و حساب نشده بود.
شنبه اي كه گذشت قرار بود پدر و مادرم را برسونم فرودگاه تا مدتي برن نزد يكي از اقواممون در انگليس. صبحش پدرم سر صبحانه گفت كمي سينه درد داره. هر چي قربون صدقه اش رفتم كه بيا يك سر بريم دكتر, حاضر نشد كه نشد. گفت چيزي نيست قبلاً هم اين حالت برام پيش آمده. چشمتون روز بد نبينه توي ماشين كه نشست, يكدفعه رنگش شد مثل گچ سفيد. پرسيدم پدرجان چي شده؟ كه ديدم اي داد بي داد حالت سكته بهش دست داده. خوشبختانه هنوز از شهر خارج نشده بوديم, و بلافاصله گاز ماشين را گرفتم به طرف اورژانس. سرتون را درد نيارم تا امروز ظهر توي سي سي يوي بيمارستان بستري بود, بعد از ظهر هم قلبش را عمل كردند. رگهاي قلبش هيچ كدومش سالم نبوده. دكتر مجبور شد از پاهاش رگ در بياره و پيوند بزنه به قلبش. عملش پنج ساعت و نيم طول كشيد و خوشبختانه خوب پيش رفت. دكتر گفت شانس آورد به موقع رسيد. تا وقتي من از پيشش آمدم هنوز به هوش نيامده بود و به گفته دكتر تا صبح بي هوش ميمونه. برادرم پيشش موند تا من بيام خونه يك دوشي بگيرم و كمي استراحت كنم. خلاصه كه خطر از بيخ گوش من رد شد, چون طاغت ديدن مرگ پدرم را نداشتم.
اگر در چند روز آينده خبري ازم نبود بدونيد كه غيبتم موجه هست.

Thursday, September 11, 2003

* ديروز بعد از ظهر ساعت 16:19 دقيقه وزير امور خارجه سوئد " آنا ليند" در فروشگاه NK واقع در مركز استكهلم در حالي كه مشغول خريد لباس بود مورد سوقصد واقع شد, و با وجود تمام تلاشي كه از سوي تيم پزشكي بيمارستان كارولينسگا براي نجات وي صورت گرفت, ساعت 05:29 دقيقه صبح امروز يازده سپتامبر جان خود را از دست داد.
آنا ليند يكي از محبوب ترين سياستمداران سوئد شمارده ميشد. او از اعضاي حزب سوسيال دمكرات بود و احتمال ميرفت در آينده اولين نخست وزير زن سوئد بعد از حدود 110 سال كه مردان اين پست را اذعان خود داشته اند بشود. آنا ليند در سن 13 سالگي نماينده حزب سوسيال دمكرات شاخه جوانان در شهركي بنام تروگل در حومه انشوپينگ شد. در سن 20 سالگي آنچنان خودي در دنياي سياستمداران نشان داده بود, كه كت و شلوار پوشان او را در ليست نمايندگان پارلمان در انتخابات مجلس قرار دادند. آنا از پست نمايندگي صرف نظر كرد و به دانشگاه رفت. در رشته وكالت مشغول به تحصيل شد و بعد از اتمام تحصيلات, به سياست رويي دوباره نشان داد. از سال 1982 تا امروز صبح كه به خواب ابدي رفت, در راه صلح و احقاق حقوق انسانهاي اين كره خاكي كوشيد. در مقابل سياست خارجي آمريكا و دخالت در افغانستان و عراق اعتراض كرد و از دولت ايران سريحاً خواست تا زندانيان سياسي را آزاد كرده و به حقوق شهروندي مردم ايران احترام بگذارند.
در كابينه اخير, وقتي در اولين جلسه وزراي خارج كشورهاي بازار مشترك شركت كرد, به آنها كه 13 مرد و تنها يك زن بودند, گفت: در كشورم سوئد من هرگز با چنين صحنه اي روبرو نشده بودم. آنجا بين زن و مرد توازن وجود دارد و هيچوقت احساس تنها بودن نميكردم, و حالا ميفهمم كه زنان فمينيست سوئدي چه مشقتي را در راه احياي برابري زن و مرد در كشورم تحمل كردند. آنا ليند تنها 46 بهار را تجربه كرد.

Wednesday, September 10, 2003

* مائو ، انديشه ها و اندرزهايش
مائو و جوانان چين كه هركدام كتابچه اندرزها و نكته هاي او را در دست دارد مائوتسه تونگ بنيادگذار جمهوري توده اي چين كه نهم سپتامبر سال 1976 در 82 سالگي درگذشت نه تنها نظام سوسياليستي چين بلكه دريايي اندرز و نظريه از خود به ميراث گذارده است.
اين مرد نيرومند قرن 20 كه در 1893 در ايالت هونان در يك خانواده كشاورز به دنيا آمده بود بر خلاف متفكران و سياستمداران ديگر، از زمان افلاتون تاكنون، عادت به ايراد نطق طولاني (Rhetoric)نداشت و چون استعداد شعر گفتن داشت عقايد و اندرزهاي خود را به صورت شعارهاي يك جمله اي و حداكثر در يك بند (پاراگراف) و گاهي هم به نظم بيان مي داشت. او مي گفت عقيده اي ماندني خواهد بود كه بتواند روشنفكران جامعه را دست كم به بررسي و بحث درباره خود جلب كند، به غرور نظاميان صدمه نزند، اميد كارگران و كشاورزان (زحمتكشان) باشد و دشمني شديد سياستمداران را در آغاز كار برنيانگيزد.
در زمينه مبارزه، مائو كه در سال 1911 با يازده تن ديگر حزب كمونيست چين را در شانگهاي بنا نهاد متكي به اعتراض پي گير كشاورزان و كارگران و در مبارزه مسلحانه به جنگهاي مردمي (چريكي) بود.
وي جنبشي را پيروز مي دانست كه در سر راه خود از همكاري جنبش هاي موازي كه هدف هاي دست كم تا ده درصد مشابه داشته باشند برخوردار شود. وي به همين دليل در آغاز كار با حزب ملي گراي «كومين تانگ Kuomintang» كه خواهان طرد نفوذ خارجي و كسب استقلال وطن به معناي واقعي كلمه بود همكاري كرد ، زيرا كه هدف مشترك هر دوحزب بود. ولي ، همين كه چيانك كاي شك رهبر كومين تانگ در 1925 براي دريافت كمك به غرب روي آورد با او به مخالفت برخاست،.سالها بعد دوباره در برابر دشمن مشترك - ژاپني ها - عملا با كومين تانگ در يك جهت قرار گرفت.
مائو كه در سال 1918 كتابدار دانشگاه پكن بود و فرصت مطالعه افكار سوسياليست هاي بنام اروپا به ويژه ماركس را به دست آورده بود عقيده داشت كه فرد بايد مايه و استعداد گرويدن به يك مسلك را داشته باشد تا بتوان افكارش را شكل داد و تقويت كرد، و گرنه نمي توان در عمل انتظار وفاداري زياد از او داشت. وي در دهه هاي آخر عمر، انقلاب فرهنگي را براي زدودن آثار معتقدات ديگر از ذهن كساني كه ايمان استوار به مباني سوسياليسم نداشتند به وجود آورد.
در زمينه دمكراسي، مائو معتقد به دمكراسي توده اي (شورايي ـ ساويت Soviet) اصطلاحا پايه اي (شروع از سطوح روستا ، كارخانه و محله) بود و دمكراسي به سبك غرب را مطلقا قبول نداشت و آن را ديكتاتوري توانگران و حكومت طبقه ثروتمند و بورژوا و سراسر تقلب و نيرنگ مي دانست و تاكيد مي كرد كه پول نبايد وسيله به دست آوردن قدرت سياسي شود. به تاكيد او، حكومت نبايد به صورت ابزاري براي تامين منافع طبقه توانگر شاخص (به زعم او استثمارگر) درآيد و مي گفت كه بدون تغيير ساختار مالكيت در يك جامعه نمي توان به حكومت واقعي مردم بر مردم رسيد. گفته مائو ؛ دولت دستگاهي است براي فراهم ساختن وسائل تامين برابري اقتصادي - اجتماعي مردم و بهترين دولت، آن است كه سريعتر و سهلتر مردم را به اين آرزوي طبيعي و هدف نهايي برساند و ايجاد جامعه بي طبقه را جامه عمل بپوشاند. در مورد شرايط نماينده مردم بودن در مجالس و شوراها، مائو مي گفت: نماينده كسي بايد باشد كه به مردم و تامين منافع و حقوق طبيعي آنان مومن باشد و براي رسيدن به آن دمي از كوشش بازنايستد و خدمت به مردم در خون او باشد و همه چيز را تنها براي جامعه بخواهد نه خودش و مزد و لذت خود را شادي و رفاه مردم بداند و هيچگاه از آنان جدا نباشد. منابع توليد و ثروت عمومي بايد در دست جامعه باشد و نه فرد و افراد به صورت عادلانه از منافع اين نظام (سوسياليسم) برخوردار شوند.
مائو معتقد به هميشه فعال بودن انقلاب بود و مي گفت كه اگر چراغ انقلاب خاموش شود، ديري نخواهد پاييد كه همه دستاوردها بر باد خواهد رفت و اوضاع به حالت سابق بازخواهد گشت.

مائو همسرش كه در عين حال همرزمش بود در سال 1947 (پيش از پيروز شدن انقلاب چين)در زمينه وضع قانون، مائو مي گفت كه قانون موضوعه بايد حتي الامكان به قانون طبيعي نزديك باشد و سوسياليسم را نقض نكند. بايد قبلا توسط معتقدان واقعي به سوسياليسم و كارشناسان حقوق بررسي دقيق شده باشد. او با كپي كردن قانون از جوامع ديگر مخالف بود و مي گفت كه هر جامعه شرايط و فرهنگ خاص خود را دارد.
وي برخلاف ماركس و لنين و تروتسكي ناسيوناليسم را رد نكرد و سوسياليسم خود را در قالب ناسيوناليسم قرار داد و از آن سوسياليسم چيني را به وجود آورد.او در حرفهايش هميشه از شهروند چيني سخن به ميان آورده است كه بايد در جامعه چين از حقوق برابر و نيز تكاليف مساوي برخوردار باشد و مطلقا تبعيضي در كار نباشد. وي به كرات از چين ستمديده، غارت شده، استثمار شده و طاعون زده كه بايد روي پاي خودش بايستد و سر برافرازد سخن به ميان مي آورد تا وطن جهاني.
مائو هيشه مي گفت كه ملل تحت ستم و استعمار زده راهي جز قيام ندارند، ولي تاكيد مي كرد كه اين قيام را بايد خودشان آغاز كنند و استعداد و تمايل به اين كار را داشته باشند.
مائو پس از پياده روي 9700 كيلومتري سالهاي 1934 و 1935 و نجات پيروان خود از اين طريق معتقد به آبديده شدن افراد شد، زيرا بازماندگان همين پياده روي تاريخي موفق شدند كه در اكتبر سال 1949 جمهوري توده اي چين را بنا نهند. جنگ كره انضباط و نيروي فداكاري چينيان برخوردار از آموزشهاي مائو را به جهانيان نشان داد.مائو موفق شد نه تنها چين از هم پاشيده شده را با همه دشمناني كه داشت داراي دندان اتمي كند، بلكه كرسي آن را در سازمان ملل بازستاند و دست آخر آمريكا را مجبور كند كه برخواست پكن كه در جهان تنها يك چين وجود دارد و تايوان، چين دوم نيست صحه بگذارد و سپس با هم روابطي سياسي برقرار كردند. مائو از زمان نكوهش كارهاي استالين توسط خروشچف، پايان كار سوسياليسم شوروي را پيش بيني كرده بود و از همين زمان سران حزب کمونيست شوروي را تجديد نظر طلب (Revisionist ) مي خواند و با آنان روابط خوب نداشت.
مائو معتقد به تماس مستقيم رئيس حكومت با مردم بود و نامه هاي مردم را شخصا مي خواند و زندگاني ساده, نه بهتر از ساير مردم داشت.
منبع:معلومات عمومي

Tuesday, September 09, 2003

* اينها مشتى نمونه خروار از وصف زن در ادبيات و فرهنگ کلاسيک ايراني است.

«زن تا نزايد دلبر است و چون بزايد مادر است.»

"به زن تنها اجازه تظاهر در اجتماع را داده ايم. فقط تظاهر يعنى خودنمايي، يعني زن را که حافظ سنت و خانواده و نسل است را به ولنگارى کشيده ايم. به کوچه ها آورده ايم. به خودنمايي و بي بند و بارى واداشته ايم که سر و رو را صفا بدهد و هر روز ريخت يک مد تازه را بخود ببندد و ول بگردد."
(جلال آل احمد)
٭٭٭
چو زن راه بازار گيرد بزن

وگرنه تو خانه نشيني چو زن
(سعدى)
٭٭٭
بگفتار زنان هرگز مکن کار

زنان را تا تواني مرده انگار
(ناصر خسرو)
٭٭٭
هر بلا کاندر جهان بينى عيان

باشد از شومى زن در هر مکان
(مولوى)

زن ستيزي يا به عبارت ديگه مردسالاري از گذشته هاي دور, از موانع مهم آزادى زنان در جوامع كشورهاي جهان سوم بوده و هست. عوض كردن اين ديد كار آسوني نيست, ولي بايد چشم را از هدف بر نداشت.

از 6 تا 14 سپتامبر در فرهنگ سراي نياوران فستيوالي از طرف زنان ترتيب داده شده. گويا اسپانسرها پشت برگزاركننده ها را خالي كردند, ولي با همت فراوان باز تا اينجاش خوب پيشرفته, هر چند سنگ فراوان لاي چرخش ميره. ديروز سر قليان كشيدن و بهانه هاي الكي ديگه, از سوي اداره اماکن نيروي انتظامي تهران تذکر گرفت!

در ضمن دولت آمريكا قراردادي را با يك شركت خصوصي منعقد كرده كه بر پايه آن، شهروندان ايراني، ميتوانند با مراجعه به آن، بدون فيلتر از اينترنت استفاده كنند. ادامه...

براي رفع خستگيتون و اعصابي كه ازتون خرد شد اين را ببينيد.

Saturday, September 06, 2003

*

Friday, September 05, 2003

*
امروز سر كار با يكي از همكارها كه شديدأ مخالف نظام سلطنتي سوئد هست و آنها را مفت خور و انگل ميدونه بحث ميكردم. گويا ديروز دختر شاه سوئد هفده جفت كفش سانتي مانتال از يك فروشگاه گرون قيمت خريده و خبرش در يكي از روزنامه ها درج شده بوده. همكار من در درجه اول به روزنامه اي كه اين خبر را انتشار داده بود خرده ميگرفت. ميگفت: آخه خبرنگاره چه لزومي يا نفعي از دادن اين خبر براي خواننده قائل بوده؟!!
به من گفت: خوش به حالتون كه شاهتون را از تخت قدرت ساقط كرديد, كاش ما هم انقلاب كنيم و نسل اين احمقها را از كشورمون برچينيم.
گفتم: آره اينكار را كرديم, ولي مثل اينكه خبر نداري چه تركموني جاش آمد!

*ياد نامه به مناسبت يازدهمين سالگرد مرگ خونين فريدون فرخزاد.


>متن پايين برگذيده از مجله بازتاب شماره 6 و 7 . سال چهارم سپتامبر 1992 است.


سيصد گل سرخ و يك گل نصراني
ما را ز سر بريده مي ترساني
گر ما ز سر بريده مي ترسيديم
در مجلس عاشقان نمي رقصيديم
و اما....از فريدون فرخزاد سخن بگويم.
فريدون فرخزاد چهارمين فرزند خانوادهاي بود كه در آن كتاب و موسيقي جايي بس والا داشت و فريدون از آغاز و بسيار كوچك با كتاب آشنا شد.
پدر فريدون, سرهنگ فرخزاد اگرچه نظامي بود اما به هنر عشق ميورزيد. فريدون در خانه اي به دنيا آمد كه برادرش امير ( متخصص كليه و بيماريهاي داخلي از آلمان). پوران فرخزاد نويسنده,مترجم و نقاش و فروغ فرخزاد زن بزرگ ادبيات معاصر سمبلهاي او بودند بچه هايي پيش از او كه در راهبري او كه كوچكتر بود نقش عمده اي ايفا مي كردند. بعد از فريدون خواهرش گلوريا و برادرش مهرداد و مهران به فاصله كمي از او بدنيا آمدند. فريدون در اين خانه شلوغ در كنار پدري فرهنگ پرور و مادري به غايت مهربان پرورش يافت. فرخزادها ( به غير از فروغ و پوران) تحصيلكرده آلمان بودند اما همه, حتي فريدون كه موقعيت بسيار خوبي در محافل هنري آلمان داشت پس از پايان تحصيلات به عشق وطن مادري كه هرگز امكان اين را نيافت كه فرزندان دربدرش را پناه دهد به ايران باز گشتند. دكتر امير فرخزاد در شرايطي به ايران بازگشت كه رييس يكي از معروفترين بيمارستانهاي آلمان بود و فريدون زماني به ايران بازگشت كه كتاب شعرش به زبان آلماني برنده جايزه كتاب سال شعر جوان آلمان شد.
فريدون در اولين قدمهايش در ايران با سر به زمين خورد. روياهايش-كار براي مردم, كوشش براي آزادي مردم, و تلاش براي بهبود وضع مردم- به زودي به كابوسي دهشتناك بدل شد. فريدون,فوق ليسانس علوم سياسي و فوق ليسانس علوم تربيتي با بهترين نمرات, خوش بين و پرانرژي به وطنش بازگشت اما در اين وطن كسي به او نيازي نداشت. شهرها پر از مساجد رنگارنگ بود درختان كه بايد برگهاي سبز زينتشان مي دادند با تكه پاره هاي پارچه و به لطف خرافات, دخيل بندان بود و به مدد كارگزاران رژيم آريامهر حتي گنجشگان درختان خيابان پهلوي مجيز دولت عليه ايران را مي گفتند و در چنين وضعيتي پدرش به او هشدار داد كه وطن اينست و اگر دوستش داري آستين هايت را بالا بزن.
فريدون "شو" را براي ارتباط با مردم برگزيد و شوي ميخك نقر ه اي با تمام مخالفتهاي كهنه پرستان و مذهبي ها محبوب جوانان شد. محبوب جواناني كه به ضرورت زمان از پشت مرزهاي بسته گوشه چشمي به جهان بيرون داشتند. فريدون در آن رژيم همانقدر ويران بود كه در اين رژيم. همانگونه كه بارها ساواك او را خونين و مالين كرد اين رژيم نيز دست از سرش بر نداشت مگر نه آنكه آن رژيم و اين رژيم تاج را با عمامه عوض كرده بودند؟
فريدون در جامعه اي از خود سخن گفت كه روشنفكرش حتي براي رنگها و نوع استفاده از آن طومار مي بافد و رنگ قرمز را براي سبكسران و رنگ قهوه اي را براي افراد متين و رنگ طوسي را براي دانشمندان در قفسه ذهنش طبقه بندي مي كند و از روي لباس و رنگ و ويترين, مردم را در ترازو مي گذارد و ارزيابي مي كند.
فريدون شجاعت اين را داشت كه در برابر مردم مثل يك كودك صادقانه از پنهاني ترين زواياي روحش سخن بگويد.
نه من نمي خواهم بگويم كه فريدون يك مبارز سياسي بود كه به شهادت رسيد, نمي خواهم بگويم كه او همه "قوت" بود و نقطه ضعف نداشت.
نمي خواهم بگويم كه خطا نكرد, يا به راه اشتباه نرفت نه اينها را نمي خواهم بگويم.
فريدون, فريدون بود.آدمي كودك كه چهره ي دروغين نداشت. ماسكي بر چهره نداشت كه برداشتني باشد آنها كه به فريدون عشق ورزيدند و آنان كه دشمن او شدند به درستي دشمن او بودند او در برابر دوست و دشمن عريان بود او خودش بود بدون پرده پوشي و انكار. و دشمن او را به خوبي شناخت و نفسش را بريد.
فريدون تنها يك كودك بود يك كودك پنجاه ساله.
او آزاد بود, آزادي را دوست داشت و تبليغ ميكرد چه غم اگر مبلغ نظر من و تو نبود. هميشه از اين گفته ولتر ياد مي كرد كه: حاضرم جانم را بدهم تا مخالفانم آزادي سخن گفتن داشته باشند و چنين كرد و انسان با هر نظر و انديشه و عقيده چنين باد.
امينه مرادي
* در صورت تمايل اينجا ميتوانيد به يكي از آهنگهاي مورد علاقه خودش گوش بديد.


يادش گرامي باد!

Wednesday, September 03, 2003

*
وقتي بچه بودم عاشق اين بودم كه با پدرم برم محل كارش. تا قبل از اينكه انقلاب بشه و پاكسازيش بكنند(البته حدود شش ماه بعد برگشت سر كارش) در شعبه مركزي يكي از بانك هاي ايران كار ميكرد. يادم هست وقتي توي كوريدورهاي بانك راه ميرفت, صداي خِرچ خِرچ كفشهاي چرميش بهم حال عجيبي ميداد. از راه رفتن باهاش توي كوريدورها, جلوي بقيه كارمندها احساس غرور ميكردم.
قبلاً ها وقتي مي آمد پيش ما, هر چي بهش التماس درخواست ميكردم باهام بياد تا محل كارم را بهش نشون بدم, حاضر نمي شد. امروز صبح خودش گفت ميخواد اگر ميشه با من بياد شركت! بلآخره طلسم شكست. معطلش نكردم و گفتم پاشو حاضرشو. توي راه بهش گفتم "ناقلا بابا" تا شنيدي چندتا همكار زن دارم پيشنهاد دادي دنبالم بيائي ها؟!! خنديد و سرش را به علامت تصديق حرفم تكون داد. اول بردمش به همكارهاي نزديكم معرفيش كردم. بعد از چاق سلامتيش با خانمها, گفتم بيا بريم قسمتهاي ديگه و خط هاي توليد را نشونت بدم. توي كوريدورها به پاهاي من نگاه ميكرد. گفتم: چيه بند كفشم بازه نگاه ميكني؟! گفت: يادت هست بچه بودي از صداي كفشهاي من خوشت مي آمد, حالا من از صداي كفشهاي تو خوشم مياد. صدا همون صدا نبود, ولي چقدر با يادش دلم براي بچگيم, صداي كفشهاش, كوريدورهاي بانگ و تهران تنگ شد.
واسه خودش بيشتر ساعت روز را كنار روبوتها ميچرخيد. براش يكيش را كه براي تبليغات در نمايشگاهها ازش استفاده ميكنيم را راه انداختم. حسابي شيفته اش شده بود و باهاش احساس رفاقت ميكرد!

دخي عزيز از هم مملكتي هاي(سوئد) آبنوس هست. يك مطلب در وبلاگش گذاشته, با عنوان "شصت نكته ي شيرين درباره ازدواج".
براي شما كه قصد ازدواج داريد, بد نيست يك نگاهي بهش بندازيد.

از اين آهنگ هم شايد خوشتون آمد.

* سالروز درگذشت هوشي مين و نگاهي به ميراث او

دكتر هوشي مين ـ رهبر مردم ويتنام - در 79 سالگي سوم سپتامبر (به وقت ويتنام دوم سپتامبر )1969 در 79 سالگي درگذشت . به اين صورت سالروز اين ضايعه از لحظه اعلام استقلال ويتنام كه خود او آن را در دوم سپتامبر سال 1945 اعلام داشت تنها چند ساعت فاصله دارد.
هوشي مين از مردان بزرگ قرن 20 در 19 سالگي به فرانسه رفت و پس از تحصيلات، در سي سالگي كمونيست شد و يكي از اعضاي موسس حزب كمونيست فرانسه بود. وي در سال 1925 به شوروي رفت تا به كار پياده كردن نظام سوسياليستي اين اتحاديه كمك كند و در سال 1930 در زماني كه در چين به سازماندهي كمونيستهاي اين كشور كمك مي كرد حزب كمونيست ويتنام را تاسيس كرد. آنگاه به فكر پايان دادن به استعمار فرانسه بر ويتنام، وطن خود، افتاد و سازمان "ويت مين" مركب از كمونيستها و ناسيوناليستهاي ويتنامي را تشكيل داد.
در جريان جنگ جهاني دوم، شبه جزيره هندوچين از جمله ويتنام به تصرف ژاپن درآمده بود. پس از تسليم شدن ژاپن در پي بمباران اتمي توسط آمريكا، نيروهاي ژاپني در ويتنام تعمدا سلاحهاي خود را به سازمان ويت مين دادند و هوشي مين [تلفظ درست: هو - چي مين] با استفاده از اين سلاحها اعلام استقلال كرد و تلاش كرد كه فرانسه نتواند بار ديگر بر ويتنام مسلط شود و براي اين منظور "بائوداي" امپراتور دست نشانده و اسمي را وادار به كناره گيري كرد. جنگ ويت مين با فرانسه 9 سال طول كشيد و فرانسه پس شكست نيروهايش در « دين بين فو » حاضر به مذاكره شد و طبق قراردا ژنو سال 1954 ويتنام موقتا به دو بخش تقسيم شد و مدار 17 درجه عرض جغرافيايي خط تقسيم قرار گرفت و قرار شد كه از طريق رفراندم وحدت ويتنام تامين شود كه اين كار بارها به تعويق افتاد و هوشي مين جنگهاي غير منظم را از سر گرفت كه اين بار آمريكا مداخله كرد. نخست، مستشار نظامي و سپس سرباز به ويتنام فرستاد و شمار نيروهايش يك زمان به نيم ميليون تن رسيد.
هو شي مين كه رهبري مبارزه را بر عهده داشت سوم سپتامبر 1969 درگذشت. ولي طرح او در سال 1975 به تحقق پيوست و نيروهاي كمونيست سايگون را تصرف و آن را به "هوشي مين سيتي" تغيير نام دادند و وحدت ويتنام تامين شد.
هوشي مين همانند مائو و كاسترو معتقد به اين بود كه نخست كشور و ميهني بايد وجود داشته باشد تا سوسياليسم در آن پياده شود. بنابراين، نخست "وطن" بعد ايدئولوژي و يا هر دو به موازات هم ( ناسيوناليسم + سوسياليسم ) و به همين دليل است كه سوسياليسم در هر سه كشور زنده مانده است . هوشي مين بمانند مائو همچنين اعتقاد داشت كه يك فرضيه تا با فرهنگ و باور مردم يك سرزمين تطبيق داده نشود نمي شود به آساني آن را پياده كرد و استالين كه به اين حقيقت توجه نكرد مجبور شد با زور سوسياليسم را تحميل كند . « هو » مي گفت كه نمي توان يك فرضيه را به يك صورت و يك روش ميان همه ملل به اجرا درآورد. اصحاب فلسفه بر كمونيسم ويتنام عنوان "سوسياليسم هوايسم" نهاده اند، به همان گونه كه كمونيسم چين را «مائوئيسم» مي خواندند.
منبع: معلومات عمومي

Tuesday, September 02, 2003

* از يك دوست رسيد كه خواست اينجا پابليش كنم
در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها در همه جا شناور بودند، آنها از بيكاري خسته و كسل شده بودند.روزي همه فضايل و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه. ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت: "بياييد يك بازي بكنيم مثلا قايم باشك" همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فوراً فرياد زد من چشم مي گذارم من چشم مي گذارم. و از آنجايي كه هيچ كس نمي خواست به دنبال ديوانگي بگردد همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبالِ آنها بگردد.
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن..يك..دو..سه.. همه رفتند تا همه جايي پنهان شوند! لطافت خود را به شاخِ ماه آويزان كرد. خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد. اصالت در ميانِ ابرها مخفي گشت. هوس به مركزِ زمين رفت. طمع داخلِ كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد. و ديوانگي مشغولِ شمردن بود، هفتاد و نه...هشتاد..هشتاد و يك همه پنهان شده بودند به جز عشق كه همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد.و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان كردنِ عشق مشكل است. در همين حال ديوانگي به پايانِ شمارش ميرسيد. نودوپنج..نودوشش..نودوهفت.هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و در بينِ يك بوته گلِ رز پنهان شد.ديوانگي فرياد زد دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود، زيرا تنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و لطافت را يافت كه به شاخِ ماه آويزان بود. دروغ تهِ درياچه، هوس در مركزِ زمين ، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق. او از يافتنِ عشق، نااميد شده بود. حسادت در گوشهايش زمزمه كرد، تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشتِ بوته گل رز است. ديوانگي شاخه چنگك مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجانِ زياد آن را در بوته گلِ رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدايِ ناله اي متوقف شد.عشق از پشتِ بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميانِ انگشتانش قطراتِ خون بيرون ميزد. شاخه ها به چشمانِ عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند. او كور شده بود. ديوانگي گفت:"من چه كردم من چه كردم، چگونه مي توانم تو را درمان كنم. عشق پاسخ داد: "تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كاري بكني، راهنمايِ من شو." و اينگونه است كه از آن روز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره در كنارِ اوست


   /)/)
   (';')
o(")(")

Monday, September 01, 2003

*
امروز بعد از شش هفته مرخصي برگشتم سر كار. قسمتي كه من كار ميكنم شش تا خانم كار ميكنند. توي سوئد رسم هست, وقتي خانمها دوست يا آشناي مرد ميبينن, طرف را در آغوش ميگيرن. خب حسابشو بكنيد چقدر آدم دلش براي كار و شش آغوش تنگ ميشه!
صبح قبل از اينكه از خونه بزنم بيرون رسم بغل و شش زن همكار را براي پدر و مادرم تعريف كردم. عيال هم معطل نكرد و گفت: بميرم واست كه همش شش تا بغل گيرت مياد, من سر كارم هفته پيش به هجده آقا بغل دادم. مادرم زد زير خنده و به من گفت: ديگه از اين پزها جلوي خانمت نده واسه اعصابت ضرر داره.

چارلز برانسون بازيگر محبوب من هم در سن 81 سالگي در گذشت. دلم خيلي سوخت. من از فيلم هاي چارلز برانسون خوشم مياد. فيلم "فرار بزرگ", "تلفن" و فيلمهاي وسترنش قشنگ بود. چند سال اخير دچار بيماري آلسايمر(فراموشي) شده بود. با مرگ بازيگرهاي فيلمهاي ساخته شده در دوران جواني, آدم گذر عمر خودش را بيشتر حس ميكنه!


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin