PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Sunday, February 26, 2006

*
هفته آينده به مناسبت هفته ورزش مدارس در سوئد تعطيل هستند. من هم از خدا خواسته كار را تعطيل ميكنم تا دنبال كون بچه هام بي افتم, كه اگر قسمت بشه دو سه كيلو وزن كم كنم. ماشالله 175 سانتيمتر قدي كه خدا برايم در نظر گرفته بوده را به هشتاد كيلو رساندم, و اين در چشم خانمهاي امروزي, هفت/هشت كيلو اضافه دارد. عيال نيز از چشم رو هم چشمي امروزي شده, و اجازه مرخصي را به شرط هفت/هشت كيلو صادر كرده. اگر همه چيز به خوبي پيش بره, فردا شب من و طفلان آبنوس اينجا هستيم. ولي دلمان(حداقل خودم) ايــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنجاست
فرزند ارشد ِ دلبندم هم امروز صبح از سفر قندهارش(انگليس) برگشت, و اگر پسرهاي كشته مرده اش اجازه بدهند و رأي اش را نزنن, به مدت چهار روز شاهد دختربازي باباش در پيست هاي اسگي خواهد بود. از همين حالا با هر سه شون كنار آمدم كه هيچي به مامانشون از چشم چروني هاي من نگن, من هم در عوض قول ميدم باباي خوبي براشون باشم. عيال خيال كرده با همراه كردن بچه ها منو سه ميخه كرده, در حالي كه هيچ ميخي در زمين آبنوس فرو نخواهد رفت! :)

Saturday, February 25, 2006

*
به خودم ميگفتم صدا داري, فقط يك سه تار كم داري. قربون, ساز تنها شرط نيست, استعداد هم ميخواد. نزديك پنج/شش هفته تمرين و پشت كار, هنوز .......
از صبح اهل بيت نبودند, و شب نيز تشريف نمي آورند. به بهانه كار, و تميز كردن كاراژ ماندم خونه, به اين قصد كه ساز دست بگيرم و در كمال آرامش تمرين كنم. همين يك ساعت پيش به خودم گفتم فلاني استعداد يوخدي.
البته عيال و بچه ها بهم پيشنهاد كردن پشت صدايم هم زياد صفحه نذارم. پس شما لطفاً ادعاي صدا را نشنيده بگيرين. ممنون

Sunday, February 19, 2006

*
جاتون خالي شش-هفت استكان تكيلا با نمك و ليمو زدم. حسابي سرم را گرم كرده. فعلاً كه اين زمستون ِ سوئد نميذاره توي تعطيلات ما برنامه پيك نيك راه بي اندازيم, در نتيجه مجبوريم پناه ببريم به بار ِ خونه. آخه عيال قربونش برم اگر شنبه شب خبري نباشه سر ساعت 10 شب نرگسي هاش ميره روي هم. دوتا از طفلان مسلم كه خانه هستند خوابند, سومي هم كه مدرسش فرستادتش مسافرت قندهار. حوصله كفش و كلاه كردن و رفتن به بار را هم ندارم. يعني دارم, ولي ميري يكدفعه از شانس بدت يك خانمي هم تكيلا خورده باشه, شوهرش هم خواب باشه, و مثل من از بيكاري آمده باشه بار, و بزنه پاي ميز بارتندر بي افته كنارت, چشم توي چشم بيفتي و به يك گيلاس مشروب دعوتش كني, اونم بگه هستم. از شانس ما ديدي سر صحبت باز بشه, و از اينطرف اونطرف بگيم, و يواش يواش يك گيلاس به دوگيلاس و سه و و ... آخرشم يك آشنا ببينتت. آنوقت آش نخورده دهن سوخته ميشي. پس همون بهتر كه نرفتم. و چه خوب كه احتمالات ممكني كه به ذهن ناقصم رسيد را براي شما هم گفتم, كه اگر تكيلا زدين همانجا كه هستيد بمونيد. بر پدرش صلوات. اين گوسفندام نتونستن خواب به چشم من بيارن!!!

Wednesday, February 15, 2006

*
به عملي كه در عكس رخ ميده توجه نكنيد. به جمله اي كه پائين عكس آمده توجه كنيد, و ببينيد براي شما هم مصداقي دارد؟ خوب فكر كنيد. مطمئن هستم يادتان مياد.....

Monday, February 13, 2006

*

براي والنتاين يك سبد گل رز سفارش دادم تا در محل كار عيال تحويلش بدن. از خانم گلفروش خواهش كردم بجام بنويسه كه دست خط من نباشه, گفتم بنويس "هر روز در مسير كار از جلوي من رد ميشي, و من هميشه با چشمهام تو را دنبال ميكنم. هَپي والنتاين"
شايد اولش خيال كنه يكي ديگم كشته مردشه :), ولي اگر بره توي نخ جمله, ميفهمه بايد از طرف من باشه. دليل انتخاب اين جمله براي اين بود كه, صبح وقتي داشت ميرفت سر كار, گفت: همچين با چشمات آدم را دنبال ميكني كه انگار ميخوام برم سفر قندهار.
عيال ديگه. بعضي وقتها تيكه هايي مياد كه آدم را مجبور ميكنه اينجوري طلافي كنه ;)

چند روز صبح كه بيدار ميشدم يكراست لباس گرمكن تنم ميكردم, و ميرفتم 2 كيلومتر ميدويدم. امروز ديدم ديگه نمي تونم. همه ي تنم كوفته شده. واي چقدر دلم ميخواست يكي بود ماساژم ميداد. تر و خشكم ميكرد. بهم ميگفت احتياجي نيست صبح پاشي بري بدوي. مادر كجايي كه يادت بخير ......

بيست و هفت سال از 22 بهمن 57 گذشت. انگار همين ديروز بود.
من اگر تصميم گيرنده براي ايران بودم. انرژي هسته اي را حق مسلم مردم نميدونستم. آب و نان و كار و آزادي را حق مسلم ميدونستم. مشگل برق ايران با استفاده از باد و خورشيد كه در آن مملكت كم نداريم راه مي افته.

Friday, February 10, 2006

*
شماره دستم, منتظر نوبتم بودم. كنارم يك پيرمرد نشسته بود. سر صحبت را باز كرد. پرسيد اهل كجا هستي؟ گفتم اين روزها مردم با هم مهربانتر شدند. بيشتر از حال و تعلق قومي و مذهبتي يكديگر ميخواهند بدانند. وقتي فهميد من ايراني, و از دهنم شنيد مخالف آتش زدن پرچم و حمله به سفارتخانه ها هستم. گفت: نگران كشيده شدن آشوب به خاك سوئد است. گفتم: بعيد نيست. گفتم: بنظر من چاپ كاريكاتورها در روزنامه دانماركي اشتباه محض بود. خواهي ديد اسلاميست ها اروپا را وادار خواهند كرد تا در قوانين مطبوعات تجديد نظر كنند. گفت: من آلماني هستم. جنگ جهاني دوم را ديدم. هيتلر و حزب نازي همان رفتاري را داشتند كه آيت الله و حزب الله امروز در مقابل مردم اروپا دارند. اينها هم شكست خواهند خرد. نوبت پيرمرد شد رفت به طرف باجه بانك.

از چهره كوفي عنان در موقع سخنرانيش مشخص بود كه نگران و دلواپس است. خلاصه جو بدي شده. امروز پليس امنيتي و وزير خارجه سوئد از يك شركت عرضه خدمات اينترنتي خواست تا سايت طرفداران نازي سوئد را كه اقدام به چاپ كاريكاتور محمد كرده بودند را غير اكتيو كنند. اين موضوع باعث شد هيئت نظارت بر حقوق آزادي بيان و مطبوعات, از پليس امنيتي سوئد و وزارت خارجه سوئد پيش پليس شكايت كنند. خر توي خر عجيبي شده. از طرفي امنيت كشور بخاطر اصل آزادي بيان به خطر افتاده, و از آن طرف آزادي بيان ميتونه امنيت كشور را به خطر بي اندازه. پيدا كنيد پرتقال فروش را.

Sunday, February 05, 2006

*
هفده هجده سال پيش, دانشجو كه بودم, از طرف اولياي دانشگاه صحبت از شناخت آداب و رسوم دانشجويان غير بومي شد. انجمن دانشجويان دانشگاه كه من هم عضوشان بودم, در صدد شدند تا در اين رابطه برنامه اي تدارك ببينند. دو ماه مانده بود به نوروز, و من پيشنهاد مراسمي براي شناساندن نوروز و سال نو ايرانيان به ديگر دانشجويان را دادم. از طرف مديران انجمن پذيرفته, و قرار شد بچه هاي ايراني اولين برنامه از اين سري را داشته باشند. افتاديم به تداركات. با بدبختي چندتا اسلايد و عكس از جاهاي ديدني ايران تهيه كرديم. مادر يكي از دخترهاي ايراني دانشگاه چند دست لباس محلي براي رقص دوخت. گروه رقص تشكيل داديم و مشغول به تمرين شديم. چندتا خانم ايراني كه از استانهاي شرقي و غربي و شمالي و جنوبي و مركزي و و ... بودند, قبول كردند تا با لباس محلي منطقه شان در مراسم حاضر شوند. سرود "اي ايران اي مرز پر گهر" را چندتا از بچه ها تمرين كردند تا بصورت كر بخوانند. يكي از بچه هاي دانشجوي عرب هم كه كيبرد خوب مينواخت. ملودي سرود را تمرين كرد و با ما در روز اجراي مراسم همكاري كرد. كلي شيريني نون خامه اي درست كرديم, وفكر ميكرديم حداكثر 100 تا 150 نفر براي ديدن مراسم بيان. سالن آمفي تئاتر حدود هفتصد نفر ظرفيت داشت. شايد به جرأت بتونم بگم چهار پنجم آن پر شده بود از دانشجوها و اساتيد دانشگاه. با اجازتون ميهمانان مجبور شدن در خوردن نان خامه اي با هم شريك بشوند, ولي باز كلي سرشان كلاه رفت. گروه كر از شدت ازدحام جمعيت بريده بودند. كلي نفس عميق كشيدن, بعد اعلام كرديم سرود را ميخواهيم اجرا كنيم. تمام حاضرين روي پا ايستادند. راستش از ديدن آن صحنه من اشگ توي چشمام حلقه زده بود. از آن مراسم عكس و فيلم دارم. اگر روزي حق آزادي بيان از طرف همه ما ايرانيان مورد قبول واقع شد, و كسي را بخاطر يك حق طبيعي به سلابه نكشيدن, عكسها و فيلم را در آبنوس خواهم گذاشت.
حالا چرا اين همه از كارمان تعريف كردم. دليلش اين است كه در وبلاگ فراز از كانادا "آگهي هاي بازرگاني" تحت عنوان "زير كنبد كبود " ديدم. حركتي است كه بايد از آن پشتيباني كرد.


جشنواره نوروز در کانادا


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin