PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Friday, December 30, 2005

* هَپي نيو ير
سال داره به آخر ميرسه و شايد من فرصت نكنم خدمتتون برسم. از هم اينجا به همه شما سال جديد را تبريك ميگم, و آرزوي خوشي و تندرستي براتون دارم.

Monday, December 26, 2005

*
با پدرم حرف ميزدم, گفت بابا جان اينها مثل شتر شاش ِشون پس افتاده. يكي بگه يعني چي؟ :) ميگفت دولتها پوست خربزه زير پاشونه, ولي ملتها در طول تاريخ جاي پاشون هميشه سفت بوده.

تعطيلات كريسمس بچه ها تا بوق سگ بيدارن و تا لنگ ظهر خواب. به هيچ كاري نمي رسيم. عيال ميخواست كلي خرت و پرت بريزه بيرون, ولي اينطور كه بوش مياد ميمونه واسه خونه تكوني ِ بهار.

امسال براي من سال خوبي بود. كار زياد بود. يك بار مجبور شدم برم پيش دكتر. شايد كمي به نظر مسخره بياد, اما آدم ميتونه از موفقيت زيادي هم ديپرس بشه :)

شنيدين يك بار يك بابايي دنبال جاي پارك خالي ميگشته. آخر دست به دامن خدا ميشه. ميگه: خدايا اگر يك جاي پارك بهم نشون بدي, قول ميدم نمازم ترك نشه, آدم خوبي بشم, به فقرا كمك كنم, و و .... يكدفعه چشمش مي افته به يك جاي پارك خالي. ميگه: خدايا زحمت نكش خودم يكي پيدا كردم :)

Wednesday, December 21, 2005

*
امروز عصر وقتي از راديو شنيدم يك ايراني تبار 28 ساله به اسم عليرضا جواهري سه سال است كه نماينده دولت سوئد در سازمان ملل, بخش آمنستي و حقوق زن و كودك است, داشتم از خوشحالي ميزدم به ماشين جلويي.

يك كلاس اسم نوشتم كه خانم معلم متد جديد براي طراحي يادم بده. اصليت خانم معلم نروژي است, ولي قراره سر كلاس بخاطر من كه بفهمم, يا سوئدي حرف بزنه, يا انگليسي. طبق گفته متخصصين اينجور كلاسها مثل مديتيشن ميمونه, و باعث ميشه ضريب هوش آدم در كارش بره بالا. من هم ديدم براي جبران آن سلولهاي مغزي كه بعد از گذشتن چهل سالگي از دستتشون دادم, شايد يك كمي مديتيشن براي مغزم بد نباشه.

گويا اين داستان تاجر انگليسي كه در پست قبلي نقل قول كردم براي بعضي از دوستان جالب بوده, و خواستن تا اگر باز هم از اين نمونه داستانها ميدونم از تعريفش دريغ نكنم. والله دروغ چرا فعلاً چيزي توي چنته ندارم. اما اگر جايي برخورد كردم يا شنيدم, روي چشم. ولي يك واقعيت را بشكل داستان ميدونم كه ميتونم براتون بازگو كنم.
يك بابايي مرغي داشت كه هر روز تخم ميگذاشت. و هر روز تخمش از روز قبل بزرگتر ميبود. تا به جايي رسيد, كه مرغ زبان بسته با آه و ناله تخم ميگذاشت. يك روز كه ديگر مرغ طاغت درد را نداشت, و خودش را به زمين و زمان ميزد, صاحبش گرفت و زد زير بغلش و برد پيش حكيم آبادي. حكيم مرغ را معاينه كرد و گفت: يا بايد تخم را بشكنم تا مرغ از دست نرود, يا اينكه مرغ را فداي تخم كني. مرد كه خسيس بود گفت: نه حكيم من هر دوتا را ميخوام. و مرغ را برداشت و از خانه حكيم زد بيرون. در راه خانه چشمش افتاد به ملا كه داشت كتاب دعا ميخواند. رفت جلو و گفت: ملا دستم به دامنت كاري بكن اين مرغ من از درد دارد جان ميدهد. ملا سرش را بالا كرد و گفت: مرغ را بگذارش پيش پاي من. بعد عمامه اش را برداشت و گذاشت روي مرغ. كمي به دعا خواندن ادامه داد, سپس عمامه را از روي مرغ برداشت. مرغ تخمش و خودش صحيح و سالم بودن. صاحب مرغ شروع كرد به داد و هوار زدن كه آهاي مردم ملا معجزه كرد ملا معجزه كرد. مردم هجوم آوردن تا ببينند چه معجزه اي صورت گرفته. كه ملا گفت: بابا اين معجزه كار من نبود. اين عمامه به سر هر كسي برود كون گشاد ميشه.

Sunday, December 18, 2005

*
با عيال رفتيم براي خريد كادوهاي كريسمس. يك وقت فكر نكنيد از اسلام ايران مدل گريختيم كه به دامن مسيح پناه ببريما! فقط بخاطر بچه ها اين مراسم را هر سال پاس ميداريم.
خلاصه كه خريديم, حتي از طرف مادربزرگ خدابيامرز من هم كادو گرفتيم كه يكوقت تنش توي قبر بخاطر بي كسي نتيجه هاش نلرزه. اينجا رسم است بچه ها يك ليست از چيزهايي كه ترجيح ميدن براشون خريده بشه, و به ترتيب اهميت از بالا به پايين روي كاغذ مينويسند, و تحويل پدر و مادر ميدن. سه تا برگ آ چهار به خط خانا(!) نوشته شده بود را برداشتيم و رفتيم مرگز شهر.
دختر بزرگه اسم 100تا فروشگاه را نوشته بود و طرح لباسها و كفش و و و... كه در هر كدام پسنديده بوده. و در پايان برگه هم نوشته بود, "فراموش نكنيد كه من فرزند اول خانواده هستم". (يعني بايد از ديگر دو طفلان چهار سر بالاتر براش خريداري شود)
دختر دومي يكسري درخواست نوشته بود, ولي اسمي از آدرس فروشگاه يا مارك مشخص نبود. بيشتر هم به اثاث جديد براي اطاقش اشاره كرده بود. در پايان برگه هم نوشته بود, "در صورت امكان تهيه كنيد". (يعني به اين ميگن دختر بابا)
پسرمون از بالا تا پايين اسم انواع و اقسام بازيهايي كه در بازار دنيا وجود داره( چه آنهايي كه داره, و چه آنهايي كه نداره) را نوشته بود. در پايان هم نوشته بود, "اميدوارم كه رويم را زمين نميزنيد, و همه را ميخريد. من هم قول ميدم پسر خوبي برايتان تا كريسمس سال بعد باشم". (يعني اگر پدرمان را درآورد چشم خودمان كور بايد ميخريديم)

روزنامه هاي غربي شروع كردن به تبليغات عليه رژيم ايران. امروز در روزنامه اكسپرسن سوئد مقاله اي خوندم با تيتر " احمدي نژاد, خطرناكترين مرد دنيا"
ياد يك داستان افتادم كه خيلي وقت پيشها در وبلاگ شيوا خونده بودم:
در ايامی که کشور مصر تحت تسلط انگلستان بود يک تاجر انگليسی هر ماه کالای خود را بار شتر می کرد و از حاشيه رود نيل می گذشت و خودش رو به قاهره می رسوند. در قاهره کالاهايش را که اکثرا اسباب بازی و گوشواره و دستبند و گردن بند های بدلی بودند رو می فروخت. با پول آنها اشيای تاريخی و زير خاکی های مصر را که بسيار ارزش داشت می خريد و در انگلستان به بهای بسياز گزافی می فروخت.
روزی که مطابق هميشه در حال طی مسير بود متوجه شد که ساربان مصری عصبانی است و با صدای بلند سخنانی به زبان می آورد.
از مترجم پرسيد: ساربان چه می گويد؟ مترجم از پاسخ دادن طفره رفت!
تاجر دوباره اصرار کرد و مترجم به ناچار گفت: صاحب ساربان به شما دشنام می دهد!!!
مترجم انتظار داشت که تاجر عصبانی شود و ساربان را تنبيه نمايد. اما در چهره تاجر تغييری ايجاد نشد!
دوباره تاجر پرسيد: چه دشنامی می دهد؟
دشنامهای بد. او به شما دشنامهای بسيار زشتی می دهد و می گويد به کشور ما آمده ايد تا ما را غارت کنيد! باز هم تاجر عکس العملی نشان نداد!
دوباره تاجر پرسيد: آيا اين دشنامها مانع رسيدن ما به قاهره می شود يا نه؟
مترجم گفت نه صاحب! او فقط دشنام می دهد و کار ديگری انجام نمی دهد. می خواهيد به او بگويم ساکت شود؟
تاجر گفت: نه بگذار دشنام بدهد و با دشنام سبک بشود! فقط يادت باشد اين بار که به مصر آمدم همين ساربان را استخدام کنی! او خطرناک نيست!!!!

Friday, December 16, 2005

*

هنوز يادم نرفته آن روزها را. هنوز وقتي اين سرود را گوش ميكنم, مو به تنم راست ميشود. و هنوز اميد دارم بناي كاخ دشمن از جا كنده شود.
عكس و سرود از پيك نت

Wednesday, December 14, 2005

*

امروز با پدرم تلفني حرف ميزدم. قول داده به من وقتي آلودگي هواي تهران بالاست, راه نيفته بره ميدان توپ خونه. نميدونم اين ميدان چه نقشي در زندگي پدر من ايفا ميكرده كه اينقدر بهش علاقمنده. خيلي سال پيش از مادرم محل اولين ديدارش را با پدرم پرسيدم, گفت والله ما در آن ميدان با هم آشنا نشديم. پس چه چيزي دليل عشق به اون ميدون ميتونه باشه؟! نكنه قبل از اينكه به دام مادرم بيفته با كس ديگه اي قرار ملاقات داشته كه هنوز چشم براهشه؟! بگذريم.....
ازش پرسيدم روزها چكار ميكني؟ گفت ميرم توي خيابون قدم ميزنم. از الهيه ميرم تا چهارراه حسابي و برميگردم. گفتم مراقب باش زمستوني سرما نخوري. گفت هنوز تهران باد لوتي كش نيامده :) بهش گفتم خلاصه پدرجان ما حداقل دو دهه ديگه تو رو ميخواهيم كه بعدها بگيم بابامون يك قرن از تاريخ ايران را ديده. گفت پسرجان چه فايده از اين قرن و تاريخ, كه نزديك به نصفش شما اون سر ِ دنيا باشين و ما اين سر.
بعد گفت:
اينجا دلي تنهاست
حتي اگر آسمانش لاجوردي باشد
دلي تنهاست

خلاصه كه اين "دلي تنهاست" بدجوري حال ما رو گرفت. بايد آقداداش را با مرسده يوگسلاوش راهي تهرون كنم.

Monday, December 12, 2005

*
هنوز هم وقتي سَر ِ چراغ قرمز ماشين پليس كنارم مي ايسته احساس بدي دارم. اينبار اينقدر حالت اضطرابم واضح بود, كه پليس دنبال ماشينم تا داخل يك پاركينگ كه به قصد پارك كردن رفتم آمد و خيلي مودبانه پرسيد: شما بسيار دلواپس به نظر ميرسيد, لطفاً گواهينامه رانندگيتان را نشان بديد. من هم مودبانه گفتم: اين دلواپسي از ايران گريبانگيرش بودم, و چاره اش هم نديدن پليس كنارم در سَر ِ چراغ قرمز است. هر دو زديم زير خنده :)

ميخواستم از ماجراهاي من و عيال بنويسم, ديدم هنوز خرابكاري قبليم قاطي پستهايي است كه بدون مراجعه به آرشيو ميشه خوندش. گفتم يك دفعه ي ديگه تعريف ميكنم كه بيشتر بهتون مزه بده. بجاش از پسرم ميگم كه ماشالله مثل شاد شمشاد يك دوست دختر يازده ساله گرفته, اونم چه دوست دختري ي ي ي ي . مامانش جگر آب ميكنه :)
يكي از دوستان وبلاگ شهري برام يك لينك جالب فرستاده بود. امروز دوباره اتفاقي در اينترنت بهش برخوردم. MindReader

Thursday, December 08, 2005

*
سال 1995 به شركتي كه پيشش كار ميكردم پيشنهاد دادم در موبايل ها كاربر قطب نماي ديجيتال بگذاريم. درست مثل ماشين حساب و كرنومتر و غيره. مدتي پسند رئيس روئسا بود, بعد گفتند نه. دليلشان هم اين بود كه داره سيستم 3G درست ميشه, و اين قطب نماي شما طرح خوب و بادوامي نميتونه باشه. بگذريم كه اشتباه كردم و با شركت هاي رقيبمان تماس نگرفتم. شايد نون خوبي توش بود!
امروز داشتم توي مركز شهر راه ميرفتم. چشمم افتاد به يك جواني كه داشت از طريق دوربين موبايل 3G اش, با يكي از آشنايانش با كمك حركت انگشتان صحبت ميكرد. تا بحال كسي كه قدرت تكلم و شنوايي نداشته باشه, و با موبايل حرف بزنه نديده بودم. به فكر افتادم دنبال كنم ببينم ميتونيم كاربردي براي موبايل 3G درست كنيم كه اين گروه از مردم بتونن جلوي دوربين با زبان اشاره حرفشان را با ديگران بزنن, و تلفن اشاره را با كلام بيان كنه, و بر عكس. با اين ترتيب ارتباط با آنها لزومي به دانستن زبان اشاره نداره. اگر بشه, چي ميشه....

امروز يك ضرب المثل ياد گرفتم. "باران هميشه با يك قطره شروع ميشه". و در پايان اينكه امروز 25 سال از مرگ جان لِنون Imagine ميگذره.

Wednesday, December 07, 2005

*
كوروش بزرگ بنياد گذار ايران, هفتم دسامبر سال 539 پيش از ميلاد ضمن ديدار از معبد اصلي شهر بابل و اداي احترام نسبت به آن, در همين جا خطاب به همراهانش اعلام داشت كه در هرجاي دنيا كه بميرد بايد جسد او را به پاسارگاد پارس منتقل و در آنجا دفن كنند. اين بيان کوروش در تاريخ تحت عنوان "وصيت کوروش" ضبط شده است. کوروش با اين که زرتشتي بود, به اديان ديگر که پيروان داشتند و نزد آنان مقدس بودند احترام مي گذارد.
وي در همين روز «زروبابل» را به رياست بيش از چهل هزار يهودي كه آنان را از اسارت بابلي ها آزاد كرده بود برگماشت تا به اورشليم باز گرداند و به حد كافي سرباز محافظ و پول در اختيار گذارد تا اورشليم و معابد ويران شده يهوديان را بازسازي كنند. بسياري از اين يهوديان از پنجاه سال پيش از آن در اسارت دولت بابل بودند. يهوديان آزاد شده سال 538 پيش از ميلاد به ديار خود رسيدند. كوروش 29 اكتبر سال 539 پيش از ميلاد اعلام داشته بود كه ماموريت او براي آزاد كردن آسياي غربي و الحاق اين مناطق به جامعه مشترك المنافع ايران پايان يافته است و بايد نوروز را در پارس باشد. كوروش پس از تصرف بابل دستور نوسازي بندر صيدا (لبنان فعلي) را كه به دست بخت النصر امپراتور بابل ويران شده بود به هزينه ايران صادر كرد.
منبع: معلومات عمومي

كمي سخت است اينطرف مرز بدور از همه آن بلبشوها در آسودگي و رفاه زندگي كني, و بخواهي صانحه هوايي و مرگ عزيزان كه رخ داد را تسليت بگويي, و هم زمان روز دانشجو را تبريك. ايران ما ايران ِ عجيبي شده. آيا باز هم تقصيرها را به گردن خلبان مي‌اندازيم؟


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin