* سيصد گل سرخ و يك گل نصراني ما را ز سر بريده مي ترساني گر ما ز سر بريده مي ترسيديم در مجلس عاشقان نمي رقصيديم
يادش گرامي, فريدون فرخزاد را تنها يكبار در كنسرتي كه در سوئد برگذار كرد ملاقات كردم. برايم بي پروائي و شهامتي كه در صحبتهاش روي صحنه و در برابر رژيم حاكم بر ايران نشان ميداد قابل تحصين بود. در آن سالها مأموران رژيم در سرتاسر دنيا سعي در خفه كردن صداي مخالفين خودشان داشتند, و از هيچ روشي نيز براي رسيدن به اهدافشان واهمه نداشتند. امروز در بي بي سي مقاله اي در آستانه سيزدهمين سالروز قتل فريدون فرخزاد آمده . سه سال پيش مقاله اي را كه در مجله بازتاب آمده بود را به مناسبت سالگردش در وبلاگم گذاشتم. يادش در خاطره هايمان جاويد خواهد ماند, و اميد به روزي داريم كه همه ي عاملان ترور و سركوب در كشورمان محاكمه شوند.
* يك روزي وزير راه و ترابري يونان كه تازه به وزارت رسيده بود ميره خونه همتاش در آلمان. چشمش كه به خونه وزير مي افته آب از دهنش راه مي افته و ميپرسه, چطور تونسته چنين خونه اي بسازه؟! همتاي آلمانيش ميبرتش توي بالكن و بهش يك اتوبان را نشون ميده. ميگه: اون اتوبان شش بانده را ميبيني؟ وزير يونانيه ميگه: اون كه همش پنج بانده است! همتاي آلمانيش ميگه: توي كاغذهاي دولت نوشته شده شش بانده است, و اون باند كه نميبيني با پولش اين خونه را ساختم. يك سال بعد وزير راه و ترابري آلمان ميره يونان خونه ي همتاي يونانيش. چشمش كه به خونه ي وزيز مي افته ميگه: خونه ي تو بيشتر به كاخ شباهت داره تا خونه. از كجا پول آوردي اين را ساختي؟ همتاي يونانيش ميبرتش توي بالكن و ميگه: اون پل را ميبيني؟ وزير آلمانيه ميگه: كدوم پل؟ همتاي يونانيش ميگه: توي كاغذهاي دولت نوشته شده آنجا يك پل قرار داره, ولي من با پولش اين خونه را ساختم. اين داستان را دوست يوناني من برام موقع صرف نهار تعريف كرد, و گفت: فلاني اينقدر نگو آخوندها مملكت تو را چپاول كردن. اين را بهش ميگن اپيدمي قدرت, و همه ي وزير وزرا در هر كجاي دنيا كم و بيش بهش مبتلا هستند.
* ديشب خواب ديدم با يك پيراهن صورتي, شلوار كرم, و كفشهاي مشكي ورني آمدم ايران. داخل فرودگاه مهرآباد تازه متوجه رنگ لباسم شده بودم. مأمور فرودگاه ازم پرسيد: شما چرا پيراهن صورتي پوشيديد؟ گفتم: برادر, من يادم نبود كه دارم ميام ايران و معذرت خواهي كردم. گفت: بايد چمدانت را باز كني و يك پيراهن ديگه برداري بپوشي. گفتم: چَشم اين كار را ميكنم. در ِ چمدان را باز كردم, ديدم تمام پيراهن هايي كه داخلش است به رنگ صورتيست. همه ي شلوارها كرم رنگ, و كفشها همه مشكي ورني! سرم را بالا كردم و گفتم: برادر نميدانم چرا من همه ي پيراهن هايم صورتيست. گفت: اشكالي نداره. بخاطر روح امام مي بخشمت, و اجازه داري از فرودگاه خارج بشي. گفتم: برادر اگر لباس شخصي ها ديدن و بهم حمله كردن چي؟ گفت: اگر بهت حمله كردن بگو من بهت اجازه دادم. گفتم: اگر گوش ندادن چي؟ گفت: اگر گوش ندادن, داد بزن من صدايت را كه شنيدم ميام بيرون و تصديق ميكنم كه با اجازه ي من وارد ايران شدي. از فرودگاه كه رفتم بيرون, ديدم گوش تا گوش آدمهايي با ريشهاي نامرتب ايستادن, و به محض اينكه من را ديدن با گفتن ِ "الله و اكبر" دويدن به طرفم. من هم شروع كردم به داد زدن, و برادر برادر برادر گفتن, كه صداي عيال را شنيدم گفت: ساكت همه ي محل را بيدار كردي. :) نتيجه ميگيريم هر چقدر هم خورشت بادمجان خوش مزه باشد, ساعت يك شب نبايد از رخت خواب به عشق بادمجان در آمد و سراغ قابلمه رفت, و با شكم پر خوابيد!!
* عيال گفت: مثل اينكه بجز سفيد شدن موهات, داره ريزش هم پيدا ميكنه. گفتم: سفيد شدنش از دست روزگاره, اما ريزشش از رفتار و حرفهاي توست. حالا اگر ميخواهي بيشتر نريزه برو يك چايي دبش درست كن بيار واسه شوهر جانت تا جلوي تلويزيون نوش جان كنه. گفت: بذار تا نخ آخرش بريزه. من به كسي باج نميدم. مخصوصاً مردها !!!! با اين حرفش, به فكر افتادم يك كارگاه تمام وقت استخدام كنم تا علت جمع بستن مرد را برام روشن كنه. :)
خوشبختانه و باز هم ميگم خوشبختانه دختر بزرگه با دوست پسرش دو روزه بهم زده. اين پسره با تمام كبكبه و دبدبه اي كه داشت, دوزار به دل من نمي نشست. حالا بايد دست به دامن خدا بشم كه پشيمون نشن.
حالا كه از دوتا از اعضاي خانواده گفتم, اجازه بدين چهار خط هم از باقيشون بنويسم. آقا پسر سنش به دوران بلوغ داره ميرسه. خودم يادم مياد كه چه حال و روزي توي اون سالها داشتم. اما فرق من با ايشون در اينه كه يك سر ِ سوزن رودرباسي نداره. ديروز من را صدا كرده توي حمام كه پشتش را ليف بزنم, بعد ميگه: باب(بابا) موهاي بوبولكم داره هي زياد و سياه ميشه. به نظرت با ماشين ريشتراشيت كوتاهشون كنم يا .... حرفش را قطع كردم و گفتم بالا غيرتاً دست از سر ماشين ريشتراشي من بردار. بذار صبحا بتونم ريشم را با خيال راحت, و بدور از فكر به بوبولك تو بزنم.
و دختر وسطيم, كه هر كاري بكنه باز هم عزيز دوردونه ي باباست :)
* از صبح همش به خودم ميگفتم يك چيزي امروز اتفاق افتاده. فكر كردم, و باز هم فكر كردم, تا اينكه بلاخره يادم افتاد. امروز آبنوس سه سالش تمام شد, و ميره توي چهار سال. مدتي پيش يك طرح جديد براي آبنوس درست كردم, و قصدم بود كادوي تولدش بهش بدم. اما راستش من كه نويسندش هستم به اين قيافش بيشتر عادت دارم. اين پست را هم گذاشتم كه بعده ها به خودم نگم بي معرفت.