*
بمناسبت سالروز مرگ صمد بهرنگي
«مرگ خيلي آسان ميتواند الآن به سراغ من بيايد، اما من تا ميتوانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، كه ميشوم، مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد...»
ماهي سياه كوچولو _ بهرنگ
سالي ديگر ازمرگ مردمي ترين چهرهي ادبيات معاصر, «صمدبهرنگي» برگذشت. اما اين مرگ، مرگ نيست، زيرا كه مردهاش نيز از مردمش جدا نيست.
صمدبهرنگي با عشق به مردم و آتشي كه از اين عشق در سينهاش گُر ميگرفت چشمانداز محروميتهاي جامعه را با درنگ در تضادهايي كه خاستگاه اين حرمانهاست، در آثارش تصوير كرد. «بهرنگ», اين معلم محرومان, از بچهها آغاز كرد، جان مايهاش را از بچههاي محروم گرفت و بدانها بخشيد، اين بخشش او به بچهها آموخت كه بايد راهي جست تا ايستاد و گرياند. نميتوان مسيحوار آنسوي صورت را نيز آماده خوردن سيلي كرد. او به بچهها فهماند كه هيچ بچهاي پولدار به دنيا نميآيد. پدر اگر بينان به خانه باز ميگردد، گناهي ندارد. اين علتي دارد و اگر تنپوش ژنده او در مدرسه تحقير برايش ميخرد، علتي ديگر. «بهرنگ» ميخواست بچهها را بر داربستي كه در خود بچهها نهفته است آگاه گرداند، تا بچهها با وقوف براين داربست، سر پا بايستند، از تحقير نهراسند، زيرا كه تا ادامه چنين باشد، تحقير نيز هست، حالا چگونه بايد ايستاد و بچه چگونه واقعيت را ميتواند درك و لمس كند هدف «بهرنگ» بود. او مي گويد:
«بچه بايد بداند كه پدرش با چه مكافاتي لقمه ناني به دست ميآورد و برادر بزرگش چه مظلوموار دست و پا ميزند و خفه ميشود. آن يكي بچه هم بايد بداند كه پدرش از چه راههايي به دوام اين روز تاريك و اين زمستان ساخته دست آدمها كمك ميكند. بچهها را بايد از عوامل اميدوار كننده سست بنياد نااميد كرد.»
«بهرنگ» خوب و دوست داشتني، پربارترين لحظات جوانياش را بر پاي روستازادگان آذربايجاني ريخت، با شادياشان لبخند زد و با اندوهاشان گريست و در اين ميان واقعيتهاي گزنده و تلخ را براي بچهها كشف كرد و به تصوير كشيد تا بچهها راه شكست واقعيت موجود را كه ساخته و پرداخته دستهايي آشناست، براي راه بردن به حقيقت بجويند. او مبلغ صلح و صفا به شيوهي «ديل كارنگي» نبود، به بچهها آيين دوست يابي ياد نداد، به بچهها نيروي دوستياب نداد، به بچهها نيروي حقيقت جويي بخشيد تا بچهها با مدد كين و نفرت خود قلب «ديل كارنگي» ها را با دشنه دو لب خود بدرند. «بهرنگي» در برابر اخلاق منحطي ايستاد كه در بند است تا بچهاي بار آورد ترسو، حرف شنو، تحقير شده و دل رضا به «دادهها». ادبيات كودكان نبايد فقط مبلغ محبت و نوع دوستي و قناعت و تواضع از نوع اخلاق مسيحيت باشد. به بچهها گفت كه به هر آنچه و هر كه ضدبشري و غيرانساني و سد راه تكامل تاريخي جامعه است، كينه ورزد و كينه بايد در ادبيات كودكان راه باز كند.
درقصه « ۲٤ ساعت خواب و بيداري»، «لطيف» اينگونه در برابر تحقير قد بر ميافرازد: «مرد باز مرا با اشاره دست راند و گفت: ده گم شو برو عجب رويي دارد. من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نيستم.
مرد گفت: ببخشيد آقا پسر، پس چه كارهايد؟
من گفتم: كارهاي نيستم، دارم تماشا ميكنم.
و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشي بزرگي ته آب جوي برق ميزد. ديگر معطل نكردم، تكه كاشي را برداشتم و با تمام قوت بازويم پراندم به طرف شيشه بزرگ مغازه. شيشه صدايي كرد و خرد شد. صداي شيشه انگار بار سنگيني از روي دلم برداشت و آن وقت دو پا داشتم و دو پاي ديگر هم قرض كردم و حالا در نرو كي برو.»
«بهرنگ» در قصههايش دو رويه زندگي را مينماياند، همچنان كه دوستي در برابر رفيق و همراهي رواست، دشمني و كينه در برابر دشمن و ناهمراه ضرورت دارد. و «بهرنگ» تنها كسي است كه در دستور اخلاق براي كودكان امروز بر آن انگشت ميگذارد، سيلي را با سيلي پاسخ ميگويد. چنين است كه بچهها از اعماق حرمان و رنج آمده پس از خواندن قصههاي او احساس ميكنند كه وجود دارند، حرف ميزنند. كسي هست كه بر هستياشان درنگ كرده باشد. ميتوانند حق خويش را بستانند. چنين است كه از زبان «اولدوز » مي شنويم:
«دومش اينكه قصهي مرا براي بچههايي بنويسيد كه يا فقير باشند و يا خيلي نازپرورده نباشند پس، اين بچهها حق ندارند كه قصههاي مرا بخوانند:
۱-بچههايي كه همراه نوكر به مدرسه ميآيند.
٢-بچههايي كه با ماشين سواري گران قيمت به مدرسه ميآيند.»
«بهرنگ» معلم روستازادگان آذربايجاني، نويسنده محرومان جامعه و زندهترين چهرهي ادبيات مردمي ايران، باگذشت هر سال ارجش آشكارتر ميشود و دريغ كه «بهرنگ» را سخن بسيار است و قلم در اينجا نتواند گفت.
خسرو گلسرخي
١۳٤٨
برگرفته از سايت ايران آزاد