PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Monday, September 30, 2002

* " هر روز هزار كار بدتر انجام ميشود اما ما به اعدام محكوم ميشويم "
اين آخرين گفته يكي از پنج تني بود كه ديروز در تهران به جرم آدم ربايي و تجاوز جنسي و دزدي در مقابل چشم چندين هزار تماشاچي حلق آويز شدند.
كوروش دوست من بود. ما با هم فوتبال بازي ميكرديم. يك روز گفت," پدرم از ديروز تا حالا خونه نيامده! هيچوقت عادت نداره بدون خبر جايي بره, مادرم داره خودشرو ميكشه ". حدود 10 روز بعد, از طرف مقامات به خانوادشون خبر رسيد كه آقاشون به جرم دستداشتن و طراحي كودتاي نوژه محكوم به اعدام شده و ديروز حكم صادره به اجرا در آمده. جسد در قطعه كفار در بهشت زهرا به خاك سپرده ميشه.
يك سال و اندي بعد كوروش 19 سالش شده بود. يك روز گفت," نخست وزيري بودم, 200 هزار تومان پول و يك حواله پيكان بهم دادن. معلوم شده كه پدر من كاره اي نبوده. دليل دستگيريش اين بوده كه اسم پدرم در ليستي كه در جيب يك ارتشي ديگه كه دستگير شده بوده پيدا كرده بودن, ارتشيه ميخواسته با پدرم در مورد كودتا صحبت بكنه. اينو بعد از اعدام پدرم فهميدن. گفتن پدرمو ميارن قطعه شهدا."
از روزي كه كوروش داستان بيگناهي پدرش رو براي من تعريف كرد, فهميدم اعدام مجازات خوبي نيست, چون حتي اگر بعداً بيگناهيت ثابت بشه, جونت رو از دست دادي!

Wednesday, September 25, 2002

* ز گهواره تا گور دانش به زور!
امروز من با چند نفر ديگه از همكارها كه در قسمت من كار ميكنن, نوبتمان بود بريم براي دوره كمكهاي اوليه تنفس و كمپرس مصنوعي قلب, البته دفعه اولمان نبود. در سوئد اينطور است كه هر كسي از طرف محل كارش بايد چنين دوره اي را بره و بايد هر چند وقت يكبار هم براي مرور باز بره. در شركت ما اين رسم هست كه فاصله بين هربار حداكثر دو سال باشه, اينبار يكسال و چهار ماه شد.
طبق آماري كه گرفته شده حدود 80% كساني كه سكته ميكنن اگر به موقع بهشون تنفس مصنوعي و كمپرس قلب داده بشه,از مرگشون جلوگيري ميشه. هنوز درصد بالايي تا رسيدن آمبولانس جانشون رو از دست ميدن در حالي كه شانس زنده بودنشون اگر سريع كسي كمك ميكرد بود.
خلاصه امروز باز ماچ بازي به راه بود و هر چي يادمون رفته بود يادمان آوردن و كلي هم خنديديم. البته توضيح بدم كه يك عروسك بود كه ماچ ميداد! از شوخي گذشته, فكر كردم بد نباشه اينجا بصورت خلاصه در اين مورد بنويسم, تا احيانا اگر كسي نميدونه يك كمي هم شده ياد بگيره شايد يك روزي بدردش خورد!
اولين كاري كه در چنين مواقعي بايد كرد اين است كه ديد شخص بهوش است يا نه! اگر بهوش باشه بايد به مرگز امداد تلفن كرد و در كنار طرف بود تا كمك برسه, چون هر لحظه ميتونه از هوش بره! ولي اگر بهوش نبود
حالت اول
اگر بهوش نبود و نفس ميكشيد و نبض هم داشت, آروم طرف را به پهلو ميكنيم و دقت ميكنيم كه راه تنفسش باز باشه بعد زنگ ميزنيم به امداد.
حالت دوم
اگر بهوش نبود و نفس نمي كشيد ولي نبض داشت, با دو انگشت زير چانه اش را گرفته و سرش را به بالا و حالتي ميكنيم كه گردنش راست شود تا راه مجاري تنفسي اش باز بماند, 10 بار تنفس دهان به دهان بهش ميديم و بعد سريع به امداد زنگ ميزنيم و بعد دوباره به دادن تنفس مصنوعي ادامه ميديم, در همان تكتي كه خودمان نفس ميكشيم. يادتون باشه موقع دادن تنفس بايد با انگشت داماغش را بگيريد كه هوا خارج نشه.
حالت سوم
اگر بهوش نبود و نفس هم نمي كشيد و نبض هم نداشت,با دو انگشت زير چانه اش را گرفته و سرش را به بالا و حالتي ميكنيم كه گردنش راست شود تا راه مجاري تنفسي اش باز بماند, سپس 2 بار تنفس دهان به دهان ميدهيم و بعد 15 بار روي قفسه سينه شخص فشار مياريم منظورم كمپرس است. هر كمپرس يك ثانيه بايد طول بكشه و بايد 4 سانتيمتر قفسه سينه فرو بره و بياد بالا,براي اين كار كف دست چپ را بالاي جناق سينه شخص ميگذاريم, انگشتان دست روي دنده هاي چپ شخص قرار ميگيره. سپس دست راست را روي دست چپ قرار داده و انگشتها را در هم گره ميكنيم و از سنگيني وزن خودمان براي كمپرسها استفاده ميكنيم. اين كار را مرتب تكرار ميكنيم. 2 تا تنفس 15 تا كمپرس, 2 تا تنفس 15 تا كمپرس.... يادتون باشه موقع دادن تنفس بايد با انگشت داماغش را بگيريد كه هوا خارج نشه.
يكي از همكارهاي من چند سال پيش, روز بعد از اينكه اين دوره را ديده بود, تونسته بود جان يكي را كه توي خيابان افتاده و سكته كرده بود را نجات بده!

Tuesday, September 24, 2002

* فلسفه دوستي :
اَفلاتون اعتقاد داشت, همه چيز مطلق است. از انسان ميگفت," اعمال انسان يا خوب است يا بد, كسي كه خوبي را ميشناسد هرگز كار بد انجام نخواهد داد. چنين كسي دوست خوبي است!"
اَرَستو به ميانه روي اعتقاد داشت و ميگفت,"سعادتمند كسي است كه از كارهاي خوب لذت ببرد مثل, خوردن, كاركردن, فكركردن و دوستي . مقدار درست را حد وسط ميدانست!"
اِپيكورسوس اعتقاد داشت, تنها چيز خوب لذت است (نه لذتي كه بدان پشيماني و افسردگي دارد). اِپيكورسوس ميگفت," بايد از لذتهاي بد دوري كرد و لذتهاي خوب را پرورش داد. دوستي يكي از آنهاست!"

Thursday, September 19, 2002

* راستش اول ميخواستم از منبر ملانصردين دوباره بالا برم براي سخنراني, ولي فكر كردم ديدم من هيچوقت نمي تونم مثل خود ملا سخنران بشم پس چه كاريه ادا در بيارم! بجاش از گونار اكه لوف ميگم .
گونار لكه لوف 1907-1968 از ليريك سرايان معروف سوئد بشمار ميآد. آثار او مملو از مفاهيم وموضوعاتي است كه بر ما انسان معاصر ميگذره.نخست از سوررئاايستها بود ولي كم كم شيوه ايي خاص خودش ابداع كرد كه با احساس و انديشه اش توازن بيشتري داشت. با فرهنگهاي مختلفي از جمله فرهنگ عربي,ايراني و ترك آشنايي داشت. در فلسفه ابن عربي 1160-1240 ميلادي را ستايش ميكرد و در ديوان شعر خودش نيز شعري با اسم او داره. علاوه بر اين در ديوانش نامها و كلمات فارسي, تركي و عربي فراوان بچشم ميخوره. براي مثال ميشه به < تسبيح >, < قصه فاطمه> كه به نظم سروده شده اند و شعر كوتاه <زخم دل> اشاره كرد. نام قطعه هفتم منظومه تسبيح <ميدان اصفهان> است. اين ميدان را او در واقع از نوشته ها و گفته هاي جهانگردان و شاعران فرانسوي نام و نشان كرده. شايد خواننده اينطور تصور بكنه كه نويسنده آن محل را ديده اما اكه لوف هرگز به ايران سفر نكرده.
در ميدان اصفهان
در ميدان اصفهان
در كارگاهاي صنايع ظريف
هزار و يك روح و
هزار و يك جسم
عرضه مي شوند
چونان برده ها.
و هزار و يك مشتري آنجاست
كه رقم مي زنند هر جسم و روحي را
با رقمي.
ارواح شبيه زنان و
اجسام شبيه مردانند
و آن مرد تاجر نيكبخت بود
كه سفرهاي خويش را پي گرفت
با روحي و جسمي
كه در همشان آميخت
و پاداشي از او گرفت
به خاطر ژرف بيني اش.
Gunnar Ekelof
خب اين هم از اين, اگر خواستيد ميتونيد يكي ديگه از شعرهاش رو اينجا بخونيد, فقط اولش من كمي از درد دل خالم نوشتم.

Monday, September 16, 2002

* يكي از راههاي ارتباط من با مملكت مادريم همين وبلاگهاي شخصي موجود است. درد دل و گلايه ها و اتفاقاتي كه گوشه و كنار افتاده را ميخونم, با بعضي از نوشته ها به وجد ميام و با بعضي ها غمگين ميشم. عده كثيري از وبلاگنويس ها را از نسلي آگاه بر سرنوشت خود و اوضاع اجتماعي و سياسي ميبينم و عده اي را آنقدر پرت از واقعيت ها كه جاي نگراني است! شايد بهتر باشه براي اينكه سو تفاهم نشه مثالي بيارم تا بهتر منظورم را هم عنوان كرده باشم!از ميان فيلمهايي كه در اين سالهاي اخير در ايران تهيه شده فيلمهايي را ديدم كه درش نيازهاي موجود در جامعه را به شكلي خاص به تصوير كشيده بودند. اينكه بتوان در جو حاكم يك چنين فيلم هايي را تهيه كرد, نشان از فشاري است كه حاكمين از طرف ملت و بخصوص نسل جوان بر روي گردنشان حس كرده و تن به رفورم داده اند. فقر اجتماعي و سياسي به مرور زمان دگرگون خواهد شد ولي لازمه اينكه اين دگرگوني فردايي روشن را با خود به ارمغان بياورد كنترل بر روي خواسته ها نيز است. نبايد در طي اين پروسه عنان گسيخته شد و خواسته هايي را ارجعيت داد كه بهانه اي براي سركوب مجدد بشود. در لابلاي نوشته ها و گفته ها در وبلاگها عطش زندگي از نوع غرب و مدرنيته و و... نيز ديده و شنيده ميشه. من نميگم روش زندگي در غرب ايراد داره ولي اگر قرار است كه اين شانس باشد كه تغيراتي در ارزشها و آرمانهاي امروز ايران داده بشود, بهتر است از هول حليم در ديگ نيفتاد و آنچه را كه غرب امروز باهاش مشگل داره را مشگل خود نكرد و فرهنگ خودي و غربي را اول از صافي عقل و منطق گذراند!

Sunday, September 15, 2002

* چند روز پيش يا بهتر بگم يكشنبه پيش راجع به يكي از شاعرها و نويسنده هاي سوئد به اسم پرلاگركويست اينجا مطلبي نوشتم.فكر كردم كه در حقٌ دوتا شاعر ديگري كه از هر كدامشان تا بحال يك شعر در وبلاگم آوردم و بيشك در آينده هم خواهم آورد, بي انصافي ميشه اگر كمي راجعبشان ننويسم و معرفيشان نكنم. فكر ميكنم براي شما هم جالب باشد با نويسنده و شاعري از كشورهاي ديگر آشنا بشويد!
بو سترليند 1927ـ1991 از چهره هاي برجسته ادبيات سوئد بشمار مياد. بو از همان آغاز با انتشار اولين مجموعه شعرش به اسم <گهواره ماه> در سال 1948 نشان داد كه براي خود سواي خردگرائي و تعهد اجتماعي آن دوران, راهي خاص پيشه كرده. او شاعري رمانتيك بود. يك شاعر رمانتيك نو كه خاصه عاشقانه هايش سرشار از احساسي پاك و زيبا و آواي صلح و آزادي است. در ضمير شعرهايش صداي نيرومند و مذهبي جاري است و شاعر در صدد همجواري با ريشه اي ترين تجربه هاي انساني در بيرون از زمان و مكان مي باشد. احساس مذهبي بو سترليند, ريشه داره در تاثرات او از انديشه و زندگاني مسيح و چگونگي مرگ او. در شعري مسيح را تصوير مصلوب آرمانهاي انساني و نمودار زيباترين پديده ها تلقي ميكند. اما نسبت به كليسا به ديده انتقاد نگاه ميكرد. در زندگي از وارستگي و فروتني فراواني برخوردار بود. به خاطر اين ويژگيهاش گاهي از الهام هاي جنون آميز شاعرانه برخوردار ميشد. بااين حال اشعاري كه سروده آرامش بخش و زيبا است. اين نوع كيفيات را حتي مي توان در شعري كه در باره مرگ سروده <مرگ از تصور من اين چنين گذشت> كه شعري است بي نظير به وضوح مشاهده كرد.
مرگ از تصور من اين چنين گذشت
زارعي پير
در مزرعه
با زنبيلي در دست
مي رفت و آوازخوانان
بذر تازه مي پاشيد
براي آغاز و پايان زندگي.
صبحگاهان پسين روز بود
وقتي كه او آمد,
من مثل بچه خرگوش
مست آواز زيباي او بودم و
دلشوره داشتم
پس او مرا گرفت و
در زنبيل نهاد و
آنگاه رفت
كه مرا خواب در گرفت.
مرگ از تصور من
اين چنين گذشت.
Bo Setterlind
اگر مايل هستيد ميتونيد اينجا آن يكي شعر را به اسم بيگانه ملاحظه بكنيد.
راجع به آن يكي شاعر گونار اكه لوف هم در فرصت ديگه حتماً مينويسم.

Friday, September 13, 2002

* حرفاي بعضي از شخصيت هاي سياسي ايران شباهت عجيبي به حرفاي ملانصردين داره!
يك روز كه ملانصردين بالاي منبر رفته بود, رو ميكنه به مردم حاضر كه آمده بودن تا از ملانصردين چيزي رو طلب بكنند ميگه, " آي مردم! شما بايد خدا را شكر گذار باشيد كه شتر پرنده نشد! فكرش رو بكنيد اگر شتر بال داشت و ميتونست پر بكشه و بياد توي مزرعه هاي شما, عجب خرابي هايي ميتونست به بار بياره! يا اگر روي پشتبام هاتون ميشست, خونه هاتون رو سرتون خراب ميشد و همتون نفله ميشديد !پاشيد بريد خدا را شكر بكنيد كه شتر بال نداره! "

Thursday, September 12, 2002

Fuzzy logic control يك نوع برنامه نويسي است. در سيستم هايي كه سرعت عمل تصميم گيري به لحاظ زمان يا مكان بايد سريع باشه,از اين روش برنامه ريزي استفاده ميشه. براي مثال در ماهواره ها يا سفينه هايي كه به كرات ديگر فرستاده ميشود و هواپيماهاي جاسوسي و هزارتا چيز ديگه و يا سيستم هاي اتوماتيك كه بايد بدون حضور پرسونل كار بكنند.
من توي كارم با اون چيزايي كه خاك كره عزيز ما رو ترك نمي كنه سروكار دارم.امروز داشتم روي اينترنت دنبال يك راهنمايي در زمينه Fuzzy ميگشتم چون دانش ناقص بنده كفاف نمي داد, كه برخورد كردم با سه تا آقا مسعود كه ماشاالله يكي از يكي بيشتر در اين رابطه ميدونه.مسعود يك مسعود دو مسعود سه .......
نميدونم حتمآ بازهم مسعود بود ولي من افتخار پيداكردنشون رو نداشتم!
من براي حل مشگلم با اين استادان تماس نگرفتم و كارم را هرجوري بود راست و ريس كردم ولي سوال من اينه من هم بعدها اسمم مسعود ميشه؟!

Monday, September 09, 2002

* در ارتباط با فاجعه 11 سپتامبر 2001 دوتا سايت معرفي ميكنم كه با macromedia درست شده. متآسفانه يكيش 7 مگ است و شايد براي كساني كه از ايران بخواهند ببينند مشگل باشه, ولي اگر امكانش را داريدحتمآ ببينيد .
اگر براتون 7 مگ امكانش نيست بجايش اينجا را كليك بكنيد.

Sunday, September 08, 2002

* دولت چين هم يك چيزيش ميشه.از يك طرف براي مردمش به به و چه چه از اينترنت ميكنه و ميگه براي يادگيري و معاملات و سرگرمي و و.. از اينترنت بهتر پيدا نميشه, و تشويق به استفاده ميكنه. از طرفي براي ملت خط و نشون ميكشه كه اگر فلان سايت رو بري غير قانوني است و آخر و عاقبت نداره و چنين و چنانتان ميكنيم. هفته پيش Google رو ممنوع كرد. Kong Quan كه سخنگوي وزارت امور خارجه چين است در اين مورد گفت, ما هم مثل بقيه كشورها ميكوشيم تا كنترل بر اطلاعات داشته باشيم.
Google به لحاظ اينكه امكان جستجو به زبان چيني را ميداد در بين اينترنت چي هاي چيني محبوب شده بود. حالا Google داره با دولت چين بر سر اينكه كجاهارو سانسور بكنه كنار مياد. حالا از جمعه Altavista را تعطيل كردن. دليل اين بگير و ببندها بنظر كارشناسان جلسه بزرگ حزبي است كه قراره در ماه نوابر برگذار بشه و در آن چندتا از سران حزب عوض بشوند و جابجاي هايي صورت بگيره. Yahoo هنوز در دسترس هست و دليلش هم اينه كه با دولت چين از قبل كنار آمده كه اطلاعاتي را كه بتونه براي رژيم خطرناك باشه رو در دسترس نگذاره.

Friday, September 06, 2002

* بريده جرايد روز ايران لينكي هست كه با دست مبارك خودم بالاي وبلاگم گذاشتم. دليلش اين بود كه مي خواستم شمايي كه گذرتون به اين سايت افتاده در صورت تمايل بتونيد بريد و روزنامه هاي داخلي ايران را نگاهي بكنيد. اين رو هم بگم كه خودم نيز از همين لينك ميرم و مقاله ها رو ميخونم ولي تا به حال حتي يك مقاله يا خبر نديدم كه با كسي سر دعوا نداشته باشه و خط و نشون نكشيده باشه, خبرش نشاط آفرين باشه, از خوشي مردم دم زده باشه, كسي رو تشويق كرده باشه, ووووو.... خودتون قضاوت بكنين اين چند نمونه از خبرهاي ديروز و امروز است.
>رئيس قوه قضائيه: مشكلات شهرداري با تغيير مديريت حل نمي شود. خبر
>هاشمي شاهرودي خبر داد: تشكيل هزار شعبه حل اختلاف در كشور. ابرار
>همسر شهيد قدوسي: به اصلاح خود بپردازيد. توسعه
>برخي قضات دادگستري تخلفات ميراث فرهنگي را جرم نمي دانند. سياست روز
>افزايش اختيارات مطرح نيست نظارت بايد شفاف شود. جام جم
>لقمانيان: دستگاه قضايي مستند برخورد نمي كند. صداي عدالت
>پنج درمانگاه مثلثي در زندانهاي كشور راه اندازي مي شود. رسالت
>كدامين مدعي العموم، كدام كيفر خواست؟ حيات نو
>طرفين فضاي سياسي را مسموم نكنند. جام جم
>صالح ندانستن دادگاه موجب شد در ماهيت پرونده،دفاع نكنم. آفتاب يزد
>انتقاد رئيس مجلس از نحوه برخورد با پرونده هاشم آقاجري. همشهري
>مرد بي گناهي را به جاي يك محكوم فراري به زندان انداختند. اعتماد
>
>
>
.
.
.
شما كه زمام قدرت رو در دست داريد و چهار نعل داريد مي تازونيد, هر از گاهي يك نگاهي هم به آنهايي كه ازشون داريد سواري ميگيريد بكنيد.خيلي از آنها قرباني بي توجهي شماهان.
امروز توي روزنامه اين اجنبي ياي بي دين خوندم كه نوشته بود, هر ساعت در تهران 2 نفر خودكشي ميكنند. ميشه روزي 48 نفر, ماهي 1440 نفر, سالي 17280 نفر, ......فقط در تهران. كمي فكر بكنيد. شما هم ناسلامتي ايراني هستيد.

Thursday, September 05, 2002

* مقصد اروپا
سفر با دو مهاجر غيرقانونى
ترجمه غزاله فرنام
شهريورماه ۱۳۸۱

TehranAvenue
دفترچه ‌هاى خاطرات آدمها پر از قصه‌اند. درست مثل دفترچه خاطرات عباس. او ۲۹ ساله است. يك روز پيش از اينكه ايران را ترك كند تصميم گرفت دفتر خاطراتش را مرور كند. او از مدتها پيش تدارك سفر غير قانونى به اروپا را ديده بود. و حالا زمان سفر نزديك بود. پسرش را در تخت گذاشت و براى آخرين بار خاطراتش را خواند. آن‌شب عباس نتوانست چشم‌ها را برهم بگذارد.
روز بعد، ساعت ۶:۳۰ صبح، تهران
قطار سريع‌السير استانبول پر از مردان جوان است. مادران، همسران و خواهران با چشمانى اشك‌آلود در سكو ايستاده‌اند. پدران و برادران مسافران با نگاه‌هاى تهى به پنجره قطارهايى كه اعضاى خانواده‌شان در آنها آماده سفر هستند مىنگرند. خداحافظى بخش اصلى سفر براى خانواده‌هاى ايرانى است. سال گذشته ۴۵۰،۰۰۰ نفر ميهن اسلامى خود را ترک کردند و در فرودگاه‌‌ها و پايانه‌هاى کشور مراسم بدرود را به‌جا آوردند.
عباس براى پسر پنج‌ساله‌اش دست تكان مى‌‌دهد. قطار حركت مى‌كند و پسرک آرام‌آرام ازتيررس نگاه پدر دور مى‌شود. عباس زير لب مى‌گويد: « چند سال ديگه مى‌بينمت.» او روبه‌روى همسفر ناشناس خود، نيما، كه ۲۶ سال دارد مى‌نشيند. نيما نيز در آستانه ترك سرزمين خود است. او به تازگى خدمت سربازى‌اش را به پايان رسانده. او مى‌گويد: «زندگى در ايران تاريك است. كسى آينده‌اى ندارد.» فرصت بزرگى در تركيه انتظارش را مىکشد. برادرش كه ۸ سال پيش ايران را ترك كرده زنى آلمانى پيدا كرده كه با نيما ازدواج ‌خواهد کرد و او به اين وسيله موفق خواهد شد اجازه اقامت در آلمان را بگيرد. قرار است با زن آلمانى در استانبول ملاقات كند. نيما وقتى در باره او حرف مى‌زند كلافه است. «اگر زندگى عادى داشتم، هرگز با زنى كه نمى‌شناسم ازدواج نمى‌كردم. اما زندگى من عادى نيست پس ناچارم چنين كنم.»
قطار آرزوها
اين دو به فوج مهاجران غيرقانونى‌ مىپيوندند که تلاش مىکنند به اروپا وارد شوند. در قايق‌هاى كوچك به آن سوى درياى اژه مىروند و از ميان جنگلهاى جمهورى چك مىگذرند با ازدواجهاى تصنعى و پاسپورتهاى جعلى. افغانها، عراقى‌ها، كردها، ايرانيها، تاميل‌ها و بسيارى مليتهاى ديگر به هر نحوى در تكاپوى دستيابى به رفاه و رونق اروپا هستند.
طبق گزارشات كميسارياى عالى پناهندگان بين‌الملل و سازمان پناهندگان بين‌الملل در سال گذشته ۳۸۴،۵۳۰ نفر در ۱۵ كشور عضو اتحاديه اروپا درخواست پناهندگى كرده‌اند. پيش‌بينى مى‌شود كه هر ساله ۵۰۰،۰۰۰ نفر به اين كشورها وارد خواهند شد و مانند اسلافشان در وضعيت غيرقانونى به سرنوشتهاى معلوم و نامعلوم دچار شوند.
در اكثر موارد، استانبول شاهراه ورود به اروپا است. براى بسيارى از کسانىكه قصد مهاجرت غيرقانونى به اروپا را دارند، قطار سريع‌السير استانبول آغاز سفر است. در هر كوپه مردان جوانى چون عباس و نيما به چشم مى‌خورند. همينطور كه قطار از ميان دشتهاى سرسبز به سمت مرزهاى تركيه در حركت است داخل واگنها گفتگو در باره قاچاقچى‌ها، دلار و بهشت غرب كه در انتظار مهاجران است جريان دارد. همه اين مسافران بر اين باورند كه «آنجا كار هست حتى براى من». عباس مى‌گويد: «اميدم به كار غير قانونى است. كار آرايشگرى.» او قصد دارد به انگليس، هلند يا اسكانديناوى برود. او هنوز در مورد راست جديد چيزى نمىداند.
پناهندگان قبل از اينكه به شمال غربى اروپا برسند بايد راهى به يونان پيدا کنند. يونان كه پيمان شينگن را امضا كرده براى بسيارى از مهاجران غيرقانونى دروازه اروپا به‌شمار مىآيد. دوستان عباس در استانبول منتظر او هستند و اميدوارند بتوانند به كمك يك قاچاقچى به‌نام آقا‌اميد كه به پاكستانى معروف است به جزيره کُس فرار كنند. بعد برادر آقااميد آنها را كمك مى‌كند تا از طريق جاده به آتن، پايتخت يونان، برسند. عباس مى‌گويد: «هزينه اين قسمت از سفر ۲۰۰۰ دلار است اما مطمئن هستم که موفق خواهم بود.»
صبح روز بعد نيما اعتراف مى‌كند كه دوست‌دخترى هم در مشهد دارد. او مى‌داند كه نيما قصد ازدواج با شخص ديگرى را دارد و خيلى ناراحت است. نيما در مورد كسى كه قرار است همسر آينده او باشد چيز زيادى نمى‌داند اما در عکسى كه برادرش براى او فرستاده، كمى چاق به نظر مىآيد. او هنوز نمى‌داند براى مراسم عروسى در استانبول چه لباسى بپوشد. مادر نيما به او گفته است زنان اروپايى به لباس زيبا چندان اهميت نمى‌دهند. با وجود اين، نيما يك پيراهن شيك همراه خود آورده و هر چند وقت يكبار ساكش را باز کرده و پيراهن را صاف و مرتب مى‌كند.
هويت‌هاى مرزى
مسافران هرچه به مرز نزديكتر مى‌شوند، برعصبى بودن و نگرانى‌هايشان نيز افزوده مىشود. ايرانى‌ها مى‌توانند بدون ويزا به تركيه سفر كنند اما مشمولين سربازى وضع ديگرى دارند. به‌همين‌‌‌‌‌ دليل، بسيارى از آنها با پاسپورت جعلى سفر مىکنند و ماموران ايرانى مرز هم به خوبى اين مسئله را مى‌دانند.
ناگهان قطار با صداى گوشخراشى در مرز ترمز مىکند. عباس و نيما بى‌درنگ از هم جدا مى‌شوند. مدارك عباس مشكوك به‌نظر مى‌رسد چون او در يكى از سه كارت هويتش ريش دارد، در ديگرى سبيل، و در آخرين عكس اصلاح كرده است. يكى از ماموران گمرك به تندى مى‌پرسد: «چرا ريشتو زدى؟» ديگرى خشمگينانه بازخواست مىکند: «سبيلت چى شده؟» بالاخره به عباس اجاره مى‌دهند از مرز ايران خارج شود. نيما بايد سه ساعت در مرز منتظر بماند تا در مشهد اعتبار مدارك او را تصديق كنند. يكى از مامورين ايرانى با کينه مى‌گويد: «نذار ديگه قيافتو اينجا ببينم».
قرمز و هلال ماه
قطار به آرامى در خاک تركيه پيچ‌وتاب مى‌خورد. سرانجام وقتى پرچم سرخ رنگ با ستاره و هلال ماه روى آن به چشم مى‌خورد، شادى خاموشى در كوپه‌ها جارى مى‌شود. زنها روسريهاى خود را به كنارى مى‌اندازند. و صحبت‌ها در مورد حکومت ديگر با پچ‌پچ همراه نيست. قطار سريع‌السير استانبول در ايستگاه به توقف در مىآيد كه در محاصره ساختمانهاى زشت و مزين به آنتن‌هاى ماهواره رنگ‌ورو رفته است.
با ورود ماموران گمرك ترك به واگن‌ها، نشاط تازه‌يافته مسافران رنگ مى‌بازد. يكى از مسافران زن با پاسپورتى سفر مى‌كند كه مدتش تمام شده. صداى جيغهاى فرزندش همه مسافران كوپه را متوجه خود مى‌كند. بوى پول به مشام تركها رسيده است. عاقبت يكى از ماموران ترک به زن مى‌گويد كه به شرط پرداخت ۱۰۰۰ دلار مى‌تواند به سفر خود ادامه دهد. زن گريه سر مى‌دهد، اما مامورين گمرك اعتنا نمى‌كنند. پس از يك ساعت چانه‌زنىْ مامور ترك به ۵۰۰ دلار رضايت مى‌دهد. مهاجران خودبه‌خود به جمع‌آورى پول مشغول مى‌شوند. هر مسافر حدود ۱۰ دلار كمك مى‌كند. وقتى يكى از مسافران از مامور ترك مى‌پرسد با اين پول چه خواهند كرد، او به سرعت دور مى‌شود. همينطور كه قطار به آرامى ايستگاه را ترك مى‌كند. ماموران خندان كه روى شانه‌هاى هم مى‌كوبند آرام آرام کوچک مىشوند. آنها براى قطار دست تكان مى‌دهند. عباس به صداى بلند مى‌پرسد: «همه اروپايى‌ها اينقدر تنگ‌نظرند؟»!!!رسيدم
بالاخره بعد از ۶۵ ساعت قطار به ايستگاه استانبول مى‌رسد. بلافاصله جلوى كيوسك‌هاى تلفن صف بسته مى‌شود. «رسيده‌ام» شروع هميشگى اين گفتگوهاى تلفنى است. بلافاصله سروكله آدمهائى پيدا مىشود که براى راهنمايى‌كردن ايرانى‌ها به خانه‌هاى اجاره‌اى موقتى‌شان اعلام آمادگى مىکنند.
دوستهاى عباس در خانه امنى در محله چاغلايان اقامت دارند. پس از جستجوى فراوان عباس و نيما سوار اتوبوسى مى‌شوند و به هتل مى‌روند. اما برادر نيما و همسر آينده‌ نيما هنوز نرسيده‌اند. انگار بدشانسى سايه‌به‌سايه آنها را دنبال مى‌كند. دو روز بعد بنظر مى‌رسد همه چيز غلط از آب درآمده. عباس در اتاقى از يك خانه مخروبه تنها نشسته است. دوستانى كه اميدوار بود همراهشان سفر كند، منتظر او نمانده‌اند. درست پيش از اينكه او برسد، آنها به تنهايى خودشان با قايق لاستيكى كه از اسباب‌بازى فروشى خريده‌اند راهى يونان شده‌اند. خطرناک اما ارزان.
هنوز دوازده نفر در خانه هستند اما عباس آنها را نمى‌شناسد. او نمى‌تواند پاكستانى را پيدا كند و همين ناراحتش مىکند: «چه غلطى کنم، عجب اشتباهى کردم. خودمو ويلون کردم. انگار مرده‌ام. حالا فقط پسرمو دارم.» از اين گذشته، جروبحثى هم با نيما داشته. او مى‌گويد نيما از او سراغ زنهاى روسپى را گرفته. عباس دلخور مى‌گويد: «از ايرانيهايى كه به محض ورود به كشورهاى ديگر مثل بيماران جنسى رفتار مى‌كنن خوشم نمى‌آد. ديگه نمى‌خوام قيافشو ببينم.»
اجازه سفر
نيما همسر آينده‌اش را ملاقات كرده: عشق در نگاه اول. اما از نجوايى كه بين برادر نيما و آن زن برقرار است پيداست كه بين آنها خبرى هست. بعلاوه بنظر مى‌رسد كه داماد فراموش كرده گواهى‌ دال بر اينكه او در ايران ازدواج نكرده به همراه خود بياورد. او نااميدانه زمزمه مى‌كند: «براى هيچ و پوچ آمده‌ام.»
هاناى ۲۱ ساله آلمانى بخاطر كمكى كه مى‌كند چشمداشت مالى ندارد كه البته برادر نيما ترتيب اينكار را داده است. هانا، دانشجوى فقه و مطالعات زنان، مى‌گويد: «بنظر من، کار درست هم همين است.» هنگام پياده‌روى به سمت مركز توريستى استانبول او دستش را خيلى دوستانه دور گردن نيما مى‌اندازد و مى‌گويد: «پسرى مثل نيما براى آغاز يك زندگى جديد از همه چيز مى‌گذرد.»
آن روز عصر تلفن براى يكى ديگر از مهاجران زنگ مى‌زند اما كمى ديرتر. بنظر مى‌رسد دوستان عباس به آتن رسيده‌اند. او تصميم مى‌گيرد پاكستانى را پيدا كند. تمام روز را صرف گرفتن شماره مختلف مىکند و سرانجام به يك رستوران افغانى مى‌رود. پس از نوشيدن دو نوشابه مرد سيه‌چرده‌اى كه كت‌وشلوار نخى تميزى به تن دارد از راه مى‌رسد. او خودش را آقااميد معرفى مى‌كند و توصيه مىکند که همگى رستوران را ترك كنند. لازم نيست براى نوشابه‌ها چيزى بپردازند. بيرون رستوران يكى از همكاران ترك او در يك ماشين قرمز منتظر آنهاست. آقا اميد بيست و چند سالى دارد. او موهاى بلندش را جمع كرده و دو طرف موهايش از ته زده است.
آقاى اميد
به اتاقى از طبقه دوم ساختمانى در نقطه‌اى از استانبول مى‌رويم. آقااميد يادآورى مىکند که بايد فوراً اين آدرس را فراموش کنيم. هفته پيش پليس يكى از شركاى او را در عمليات ضربتى دستگير كرده است. بيست نفر افغانى به تازگى وارد اتاق انتظار شده‌اند. بهمين خاطر او مشوش بود. قاچاقچى مى‌گفت: «البته كه ما به پليس رشوه مى‌دهيم اما هيچوقت نمى‌توان مطمئن بود.» به محض اينكه آقااميد وارد اتاق مى‌شود، به دقت كفشهاى ايتاليائى‌اش را درمى‌آورد و با ۶ مردى كه آنجا منتظرند تا از مرز عبور كنند سلام‌ و احوالپرسى مى‌كند.
اميد مى‌گويد كه ميوه بياورند و از عباس مى‌پرسد كه چطور مى‌خواهد به اروپا برسد. مسير اصلى او به سمت اروپا از يونان مى‌گذرد اما او مى‌گويد: «سال گذشته من دو هزار نفر را به بلغارستان هم برده‌ام.» اتوبوسهاى او هر هفته به مقصد شهر ساحلى ازمير حركت مى‌كنند جايى كه قايقهاى ساحلى منتظرشان هستند. آنها به کس ‌پا چيوس مى‌روند و از آنجا بليط قايق براى آتن مى‌خرند همان جايى كه برادرش منتظرشان است. او مىگويد آنجا صددرصد امن است. وقتى آرام‌آرام صميمى مى‌شويم، مرد پاكستانى درباره زندگى‌اش مى‌گويد. در هفده سالگى عاشق شده، اما به او اجازه ازدواج كردن نمى‌دادند. او سرزمينش را ترك مى‌كند و سر از استانبول درمى‌آورد. مى‌گويد: «حالا به افرادى كه مثل خودم سرزمين‌شان را ترك مى‌كنند كمك مى‌كنم». البته به داستانى كه كليد اصلى درآوردن پول هنگفت از طريق قاچاق مهاجران است چندان اعتمادى نيست. مىگويد: «اگر ۵۰۰۰ دلار براى سفر به ايتاليا بگيرم، بايد حداقل ۴۰۰۰ دلارش را تا شهرهاى ساحلى خرج کنم.» او به عباس توصيه مى‌كند كه با هيچكس ديگر وارد چنين معامله پرخطرى نشود. ده هزار نفر ديگر هم به همين كار مشغول هستند اما فقط پانزده تا سى نفر آنها كارشان را درست انجام مى‌دهند. همه من را مى‌شناسند.
او مى‌خواهد به ديدن يكى ازخواهرانش برود كه ساكن‌ همان محله‌اى است كه عباس هم در آن اقامت دارد، پس عباس را هم با خود مى‌برد. وقتى سوار ماشين مىشوند به عباس مى‌گويد كه مى‌تواند او را به هر كجاى دنيا كه بخواهد برساند و گزافه‌گويى‌اش را ادامه مى‌دهد: «سازمان من در افغانستان شروع مى‌شود و به آمريكا ختم مى‌شود.» او از نظارتهاى گسترده مرزى و قوانين خشك پناهندگى واهمه‌اى ندارد: «مرزها را کاملاً نفوذناپذير نيستند. ۴۵ نفر در تشکيلات من كار مى‌كنند و آنها هميشه يك راهى پيدا مى‌كنند.» تلفن موبايلش زنگ مى‌زند: «نه، امشب نمى‌توانم براى ترياك كشيدن بيايم. كار دارم.»
طعم گرسنگى
عباس قصد دارد عزيمت قريب‌الوقوع خود به اروپا را در مك‌دونالد محلى جشن بگيرد. خوشمزه است. در همان حال نيما دلسرد و مايوس در اتاق هتل نشسته است. زوج جوان تمام روز را در ادارات تركيه سپرى كرده‌اند اما هميشه همه رشوه‌ها هم به كسب اجازه ازدواجى كه آنها نياز دارند ختم نمى‌شود. كنسولگرى ايران قصد ندارد كمك كند. آنها تصميم مىگيرند برادر نيما كه با مدارك آلمانى سفر مى‌كند به تهران برود و فرمهاى لازم را بياورد.
نيما خشمگين مى‌گويد: «ايران همه روياهاى من را خراب مى‌كند. اما اميدوارم هفته ديگر بتوانيم ازدواج كنيم.» عباس وقتى چيزبرگرش را تمام مى‌كند تصميمش را گرفته: «تا سه سال ديگر پسرم را به غرب مى‌آورم. وقتى كه خانه و شغل داشته باشم.» او به خالى كه روى بازويش دارد اشاره مى‌كند و مى‌گويد: «اين خال مى‌گويد، كسى كه طعم گرسنگى را چشيده مى‌داند فقر يعنى چه. اما من به زودى خواهم دانست خوشبختى چيست.»

Monday, September 02, 2002

* نمي دونم از خبر مرگ فرهاد اندوهگين باشم يا از روئيت كردن نامه اين جون در وبلاگ عمومي !
" به نام دادار داد آفرين
من آريا تهم نويسنده وبلاگ هيس هسـتـم . ديـشـب
به جـای ايـنکه مطـلـبـي را که در مــورد يـــک
ضرب المثل افغاني نوشته بودم را در وبـلاگـــم
بگذارم ناچار شدم کل هيس را پاک کنم .
اين عمل شايد از ديدگاه بسياری از دوستان عملي
عجيب و غير منتظره باشد اما متاسفانه به علت نبود
آزادی های فردی در داخل کشور و مشکلاتي که
مداما توسط نيروهای امنيتي و اطلاعا تي برا ی
من و اعضای خانواده ام ايجاد ميشود نا گزيز برای
ملاحظه حال پدر و مادرم که با توجه به سن و سالشان
نياز به جوی آرام و فضايي عاری از تنش های عصبي
دارند ، از نوشتن هيس دست ميکشم .
من با چشمي گريان از کاری که به آن عشق ميورزم
دست ميکشم و از تمامي خوانندگان هيس به علت اينکه
بيش از اين قادر به ابراز عقايد خود نميباشم عذر خواهي
ميکنم .
من دو برادر کوچکتر دارم که بايد مواظب حال آنها هم
باشم . تا کنون در مقابل همه تهديد ها مردانه ايستادم و
آزادانه حرفي که به زعم خود حق بود را بر زبان راندم ،
اما به علت مشکلات عديده و فشارهای غير قابل باور که
از جمله آنها ميتوان به کنترل تمامي خطوط تلفن ، تهديدهای
هر روزه من و خانواده ام و ... نا گزير به انجام اين کار تن
در ميدهم .
در طي مدتي که با شما عزيزان دل همراه بودم بسيار آموختم ،
با شما متبسم شدم ، قهقه زدم از صميم دل ، بغض کردم و اشک
ريختم ، دوستان بسياری يافتم و برای همه اينها خود را مديون
شما عزيزان ميدانم . اکنون صدای پای استبداد را در پشت
در اتاق خود ميشنوم و ترجيح ميدهم که بيش از اين با آتش
بازی نکنم .
شايد چندی ديگر با يک مجله ادبي ، هنری ، فرهنگي و
اجتماعي با کمک تني چند از ديگر دوستان وبلاگ نويس
در خدمت شما باشم .
اميد که صدای اعتراض من را که با پاک کردن وبلاگ هيس
و نوشتن اين نامه خداحافظي فرياد ميزنم را بشنويد .
اميدوارم که همه برادران و خواهران شجاعم در پناه حضرت
حق باشند . از دوستاني که شمارهای تماس من را دارند
خواهشمندم که از تلفن زدن و پرس و جو در اين مورد
شديداً خودداری کنند . در صورت ايجاد مشکلات ديگر برای
من به نحوی که نتوانم خود شما را در جريان آن ماجراها
قرار دهم ، دست نوشته ای از من توسط تني چند از دوستان
صميميم به دست همه دوستان وبلاگ نويس خواهد رسيد .
همه دوستان را به خدای بزرگ ميسپارم . تا هميشه خواننده
وبلاگهای زيبای شما هستم .
نصر من الله و فتح ٌ القريب
يا حق "
باعث تآسف است و بس.


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin