PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Monday, August 30, 2004

*
محاسبات تقويمي تازه بر پايه نوشته هاي يونانيان و روميان عهد باستان نشان مي دهد كه 29 اوت سال 500 پيش از ميلاد – دوران پادشاهي داريوش بزرگ – ميترا mitra ]در زبانهاي اروپايي mithra] از سوي دربار هخامنشي پس از مشورت با روحانيون آيين زرتشت، به عنوان مظهر (سمبل) نور (آفتاب)، مهر و دانايي رسميت يافت.
ميترا كه اينك نام صدها هزار زن در سراسر جهان است، هزاران سال پيش، از خدايان آرين هاي جنوبي بود كه پس از پيدايش آيين زرتشت و رسميت يافتن آن، از قرن ششم پيش از ميلاد مقام خدايي را از دست داد كه با مصوبه 29 اوت سال 500 پيش از ميلاد نماد مهرورزي، محبت، صميميت و دوستي شد و قرار شد اين صفات كه تا آن زمان اختصاص به ايرانيان داشت، جهاني شوند. به علاوه هر سال در روز مهر از ماه مهر (جشن مهرگان) تدابيري بكار گرفته شود (مثلا سخنراني و اندرز گفتن) تا مهر و دوستي و نور و دانايي در دلها تقويت شود و نهال مهرورزي پرورش يابد و پندار بد، دشمني ورزيدن و ظلمت نهي گردد. و از اين زمان بود كه انتخاب نام ميترا براي افراد، عمومي و عادي شده است كه پس از گذشت قرون و اعصار ميترا به "مهري – مهربانو" و ميتراداد به مهرداد تبديل شده است.
هخامنشيان از ميترائيسم كه آيين زرتشت جاي آن را گرفته بود برداشت ديگري هم كردند و آن، جهاني كردن اين برداشت به عنوان يك عامل مبارزه دروني با شيطان، ناداني، بدي ها، تاريكي و ستم بود. تا به اين وسيله مردم از جنگ و خونريزي بيزار شوند و مسائل راه حل انساني به دست آورد و به تدريج اين نوع ميترائيسم را در آسياي غربي و اروپا ترويج و گسترش دادند به گونه اي كه مكتب رومي ها و به ويژه ايلريها (مردم ساكن يوگوسلاوي) قرار گرفت و تا زماني كه مسيحيت خود را با آن هماهنگ نكرد موفق نشد در قلمرو روم پذيرفته شود و گسترش يابد.
واژه هاي مهر به مفهوم محبت، مهربان، نامهربان، مهرباني كردن و نظاير آن از همان زمان واختصاصا ميان ايرانيان باقي مانده است و به همين دليل هنوز ايرانيان در سراسر جهان خود را مهربانتر از ساير ملل مي دانند و به مهربان بودن شهرت يافته اند.
منبع: معلومات عمومي

امروز در يكي از روزنامه هاي سوئد راجع به تصميم جديد ملايان دوآتيشه در ارتباط با ممنوع شدن نمايش شورت و كرست زنانه در پشت ويترين مغازه ها مقاله اي نوشته بود. در پايان مقاله آمده بود:"رئيس جمهور ايران آقاي خاتمي كه حرفش را ديگر ملايان قبول ندارند به اين ممنوعيت اعتراض فرمودند"
خنده دار نيست كه اين آقا با وجودي كه همه دنيا از بي خاصيت بودنشون در امور اجرائي مملكت مطلع هستند, هنوز تاج و تخت را دو دستي چسبيدن؟

حالا كه حرف از ملا شد بگذاريد يك جك كه امروز شنيدم را براتون تعريف كنم.
يك روز يك ملا ميره پيش دكتر و ميگه: آقاي دكتر من ميخوام وزنم را كم كنم, شما چه روشي را پيشنهاد ميكنيد؟ دكتر ميگه: شما چند روز ِ هفته بالاي منبر ميريد؟ ملا ميگه: هفت روز. دكتر ميگه: بكنيدش پنج روز.
ملا بعد از دو هفته مياد پيش دكتر و از روشي كه بهش پيشنهاد كرده بود تشكر ميكنه و خبر از 9 كيلو كم شدن از وزنش ميده. دكتر ميگه: از اين وزن راضي هستيد؟ ملا ميگه: اگر بشه بيشتر وزن كم كنم بد نيست. دكتر ميگه: بالا منبر رفتنتان را بكنيد سه روز در هفته.
دو هفته بعد ملا دوباره به مطب دكتر مياد, خوشحال خبر از بيست كيلو پايين رفتن وزنش ميده. دكتر ميگه: از اين وزن راضي هستيد؟ ملا ميگه: بله دكتر, ولي اگر ميشه رابطه كم كردن وزن را با كم كردن دفعات منبر برام تشريح كنيد. دكتر ميگه: هر چقدر كمتر بالاي منبر بريد, كمتر گه ميخوريد, و در نتيجه وزنتون بيشتر پايين مياد :)

Friday, August 27, 2004

*
امروز دوست سوئديم كه يك آقاي 45 ساله اي است حرفي زد كه هم برام جالب بود, هم اينكه باعث تأسفم شد. گفت: مردها دوتا كله دارن كه با هر دوش ميتونن فكر كنن, اما حيف كه به هيچ كدومشون خون به اندازه كافي نميرسه!!

از زبون همكارم چند سال پيش كلمه وبلاگ به گوشم خورد. فكر ميكردم يعني "قانون ِ وب". آخه لاگ در زبان سوئدي يعني قانون, و وب هم كه همين وب است. چندوقت بعد در يك روزنامه مقاله اي تحت عنوان "روزنگار شما بر روي وب" را خوندم. منظور و مفهوم وبلاگ را با توضيحاتي كه داده بود متوجه شدم. فكر ميكنم يكسال بعدش بود چندتا وبلاگ ايروني را روي وب پيدا كردم. يكيشون حتي از حسين درخشان هم, بين فارسي زبانها پيش كسوت تره گهگاهي بهشون سر ميزدم. بعد از مدتي كه وبلاگاشون را دنبال كردم, ديدم مجازي هم ميشه به يكديگه دل بست, و با شخصي كه حتي بصورت فيزيكي تماس نداشتي و نميشناسيش رابطه عاطفي برقرار كرد. بعده ها كه كمي بيشتر در اين دنياي وبلاگ غرق شدم, متوجه شدم از طرز نگارش نويسنده ميشه به خصوصيات شخصيتيش پي برد, و ميشه حتي از او تصويري در ذهن تجسم كرد. من نيز تصويري از دوستاني كه وبلاگهاشون را ميخونم در ذهنم دارم. هيچكدام را از نزديك ملاقات نكردم, اما عكس سه تاشون را تا بحال ديدم(البته منظورم آنهايي است كه عكس در وبلاگشون از خودشون براي عموم نذاشتن). عكس هاي دريافتي با تصويري كه من در ذهنم داشتم فرق داشت, اما وجه تشابه هايي هم بود. فكر ميكنم با گذشت زمان, چهره هاي نقش بسته در ذهن ما, به چهره واقعي دوست مجازيمون نزديك و نزديكتر بشه!


واقعيت را پذيرفتن كار ساده اي نيست. بايد اتكاي به نفس داشت. بايد قوي بود, و خود را نباخت. بايد چارهجويي كرد, و خود را با شرايط تازه وفق داد.
مدتي است متوجه شدم قلب دختر بزرگم داره عاشق ميشه. داره تكامل پيدا ميكنه, و به مرحله تازه اي از دوران زندگي ميرسه. براي من شاهد اين صحنه بودن, توأم با نگراني هايي است. ترس از جريهه دار شدن روحش. از اينكه دلش را به هيچ باخته باشه. نميخوام راه ساده اي را كه معمولاً پدرها اختيار ميكنن را انتخاب كنم. ميخوام به هر قيمتي است در كنارش باشم, و تا در توان دارم, براي يك انتخاب صحيح ياريش كنم. اما براي اينكار تجربه ندارم, و همين هم مرا ميترسونه. ترس از اينكه واقعيت چيز ديگري باشه!

راستي تا عمو شدن من حداقل سه سال مونده. متأسفانه حرف, حرف خودش شد. :(

Tuesday, August 24, 2004

*
امروز بعد از كار رفتم پيش برادرم. فردا قراره با دوست دخترش برن بيمارستان تا نوزادي را كه دوماهش شده را سقط كنن. حدود سه هفته پيش بود كه برادرم بهم گفت دوست دخترش حامله است. نميدونيد وقتي اين خبر را شنيدم چه احساس عمويي بهم دست داده بود. كلي ذوق كردم, و در عرض چند ثانيه هزارتا نقشه براي كوچولوئي كه داره وارد خانوادمون ميشه كشيدم. بهش گفتم مبارك باشه. اما با يك حالت نااميدانه اي گفت: من يك هفته است كه متوجه وجود بچه شدم, و طي اين مدت فكر كردم, و به اين نتيجه رسيدم نگهداشتنش كار ِ درستي نيست. بهش گفتم مردك چرا ميخوايي مارو از عمويي بندازي, پاشو برو خدا روزيتو جاي ديگه بهت بده. بهم گفت راجع به اين موضوع نه به پدر و مادر چيزي بگو, و نه به عيالت و بچه ها. گفت با دوست دخترش راجع به سقط بچه حرف زده, اما اون ميگه ميخواد بچه رو نگه داره....
تا امروز ظهر كه تلفن كرد به محل كارم و گفت دوست دخترش را راضي كرده و فردا ميرن كه اينكار را بكنن. راستش با تلفنش خيلي پريشون حال شدم. همش يك نوزاد مي آمد جلوي چشمم. طرفاي عصر زنگ زدم خونه و از عيال اجازه(!) گرفتم كه كمي ديرتر برم خونه (فكر كنم ديگه آدم شدم) :)
رفتم پيشش و ازش دليل گرفتن چنين تصميمي را جويا شدم. گفت: من نمي خوام از سوئدي بچه داشته باشم. گفتم: شما درسته چندباري ميونتون شكرآب شده, اما همديگرو دوست دارين, مگر اينطور نيست؟ گفت: اگر چندسال ديگه گفت ميخوام ازت جدا بشم, اونوقت چكار كنم؟ در ضمن پدر و مادر ميخوان من با يك ايراني ازدواج كنم.
بهش گفتم: ببين پدر و مادر چي ميگن و چي ميخوان ملاك كار نبايد باشه. بايد ببيني خودت چي ميخواي. بهش گفتم اگر اين بچه را از بين ببري, و با يك دختر ايروني وارداتي هم ازدواج كني( دختر همسايمون در ايران), اولاً معلوم نيست خوشبخت بشين, در ثاني حداقل سه سال طول ميكشه من عمو بشم. بيا و جون ما كوتاه بيا.
راستش ميخواستم با شوخي, راضيش كنم از خر شيطون بياد پايين. اما گفت: من خودم را ايروني ميدونم, و ميخوام يك روز هم برگردم وطنم. ايران وطنم است و هر حكومتي هم برسركار باشه برام فرقي نمي كنه. اگر با يك سوئدي وصلت كنم, شايد مجبور شم تا آخر عمر براي بچه هام اينجا بمونم.
بهش گفتم اون بچه را بگذار بدنيا بياد, هر وقت خواستي برگردي ايران, من از بچه ات نگهداري ميكنم. اما با وجود همه ي وعده هاي سرخرمن ِ پاش را توي يك كفش كرده كه در آينده ميخواد برگرده ايران, و به همين دليل هم ميخواد همسرش ايراني باشه!!

اين دختر خانم كه همسايه ما در ايران است. وقتي پنج شش سالش بود من سر به سرش مي گذاشتم, و بهش ميگفتم: بزرگ كه شدي من تورو با خودم ميبرم خارج, لباساي قشنگ تنت ميكنم و باهات توي خيابونا راه ميرم و پوز ميدم. حالا دست بر قضا, در سفر آخري كه برادرم به ايران داشت, گلوش پيش دخترك گير كرده!
فردا بايد برم زير پاش بشينم كه از سقط بچه صرف نظر كنه.

Monday, August 16, 2004

*
در طي هفته اي كه گذشت دوتا از اقوام نزديك را كه 22 سالي ميشد نديده بودم, در سوئد ملاقات كردم. چقدر عوض شده بودند!! يكيشون از يك دختر شيطون 14 ساله با موهاي مشگي بلند و چشمهاي بادامي, تغيير كرده بود به يك خانم خوشگل با دوتا بچه بامزه, كه درست هم شباهت به كودكي مادرشون داشتند. دوميشون هم مرد جاافتاده اي, كه از موهاي مجعدش ديگر خبري نبود. چندباري عكسهايشان را در طول اين ساليان ديده بودم, اما ديدار از نزديك اثر ديگري روي آدم ميگذاره. در عرض چند صدم ثانيه همه ي اين سالها گذشت!! كلي با هم حال كرديم و گشتيم و نوشيديم و از گذشته هاي دور و خاطرهامون براي يكديگر صحبت كرديم. اما عمر سفر كوتاه است. ديروز برگشتند به ايران, و نميدانم چه مدت زمان طول خواهد كشيد تا دوباره ديدارمون را تازه كنيم.

يكي ديگه از دلايل غيبت آبنوس گرفتاري هاي كاري من است. هرچقدر هم كه ميخواهم مدت زماني را بهش اختصاص بدم, تا با دوستان وبلاگيم ارتباط برقرار كنم, اما باز وقت نميشه!! عيال بعضي وقتها بهم ميگه "روح ِ سرگردان" ميبينم حق داره, دليلش هم اين است كه ميخوام در مدت زمان كوتاهي به همه چيزهايي كه برايشان وقت كم ميارم برسم, دست آخر هيچكدامشون را هم كامل انجام نميدم. :)

راستي بذاريد براتون يك جك كه اين آشناي عزيز برام تعريف كرد را اينجا بازگو كنم. كمي بيتربيتي داره, اما به نتيجه اش مي ارزه. پس قبلاً از شما معذرت ميخوام :)

يك روز يك بابايي ميره پيش دكتر و ميگه: برادر من ك ي ر م درد ميكنه. دكتر بهش ميگه: آقاي عزيز ك ي ر چرا ميگي, بگو عضوَم. مريض در جواب ميگه: اِه, پس من اين 25 سالي كه عضو بسيج هستم, ك ي ر م كردن؟!!! :)

يك چندتايي ايميل هنوز مونده كه جواب ندادم, ميخوام هم اينجا از حال و احوالي هاش فاكتور بگيرم, و سلام گرم و تشكرات فراوان از محبتشون بكنم. و دوستاني كه در ارتباط با كاري ايميل داده بودند در اسرع وقت پاسخ ميدم.

Friday, August 06, 2004

*
پنجم اوت سال 1906 ميلادي (14 مرداد 1285 هجري خورشيدي)، مظفرالدين شاه قاجار سرانجام فرمان مشروطيت را امضاء كرد. بعداً قانون اساسي تدوين و نخستين جلسه مجلس شورا در كاخ گلستان با حضور مظفرالدين شاه تشكيل شد و بر سردر ورودي عمارت مجلس در ميدان تاريخي بهارستان تابلوي «عدل مظفر» قرار گرفت (كه پس از انقلاب 1357 اين تابلو كه لزوماً مفهوم مظفرالدين شاه را نداشت از آنجا برداشته شد و درباره سرنوشت آن كه از آثار تاريخي وطن است مطلبي اعلام نشده است). مظفرالدين شاه كه به بيماري سل دچار بود در همين سال درگذشت. بايد توجه داشت که مشروطيت ايران از رقابت هاي استعماري قدرتهاي اروپايي بر کنار نبود.
اين نخستين بار نبود که ايران داراي پارلمان مي شد؛ در دوران اشكانيان،حكومت ايران مشروطه بود و براي تصويب قوانين و انتصابات مهم حتي تعيين شاه دو مجلس وجود داشت که مجلس عالي تر را مٍهستان (سنا) مي خواندند.
منبع: معلومات عمومي

تاحالا شنيده بوديد فرار كردن از زندان جرم بحساب نياد؟ اين عمل در قانون اساسي كشور سوئد جرم محسوب نميشه!! در قانون آمده "هر شهروند حق دارد براي آزاد سازي خودش از بند تلاش كند". در عرض يك هفته دو دسته سه نفري از زندانهاي سوئد فرار كردن. جالب اينجاست كه در زندانهاي سوئد بستن اسلحه براي زندانبانها ممنوع است. سياستمدارها ميگن مسلح بودن خدمه زندان ميتونه از لحاظ روحي روي زندانيان تأثير منفي بگذاره!!
بيخود نيست صدام حسين تلاش ميكنه براي گذراندن دوران زندانش به سوئد منتقل بشه.

Wednesday, August 04, 2004

*
آبنوس دوساله شد.
خبر از اين مهمتر ميخواستين بخونين؟ ميدونيد با چه خونِ جگري اين بابارو تا اين سن رسوندم؟ ميدونيد چندبار تاحالا خواستم سَرش رو زير آب كنم؟ والا واسه آدمي مثل من كه يك نمه هم محض رضاي خدا ذوق نويسندگي نداره, كار آسوني نبود, و مطمئن هستم از اين به بعد هم نخواهد بود. اما چه كنم كه ميدونم اگر سر به نيستش كنم دلم براش تنگ ميشه. تا آنجايي كه بتونم سعي ميكنم لنگون لنگون با خدادتا غلط املائي و انشائي كه داره سرپا نگهش دارم.
اين آهنگ هم به ياد بچه هاي هم سن و سال در اين دنياي مجازي, كه آبنوس را تنها گذاشتن.


پي نوشت:
منظورم آنهاست كه ديگه وبلاگاشون آپديت نميشه. بقيه دوستان به دل نگيرن :)

Sunday, August 01, 2004

*
دليل غيبت آبنوس در وبلاگشهر برگشتن بچه هاست. ماشالله وقت نميدن سرم را بخوارونم, چه برسه به وبلاگ گردي. دو سه روزي داريم با بچه ها ميريم فنلاند.
با اميد كه طاعون افتاده به جان مملكت ماه هم بلاي گربه هه سرش بياد.




HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin