PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Wednesday, July 26, 2006

*
بذاريد با يك جوك سوئدي جبران اين يكي دو هفته را بكنم.
پيرزني بعد از مرگ شوهرش, شورت آن را ميزده زير بقلش و هر روز توي خيابونا راه ميرفته. كشيش شهر بعد از چندبار كه پيرزن را در شهر با شورت ديده بود, ميره جلو و بهش ميگه: با سن و سالي كه تو داري, بجاي اين شورت بايد كتاب انجيل را بزني زير بقلت و چيزهايي كه درش نوشته شده را مرور كني و بياد بسپاري. پيرزن در جواب به كشيش ميگه: چيزايي كه در انجيل نوشته شده را من هر چقدر هم بخوانم يادم ميره. ولي چيزي كه توي اين شورت بوده هيچوقت از يادم نخواهد رفت :)

عيال حالش گرفته است. پدر و مادرش شنبه برميگردن ايران. قرار بود از اينجا برن آمريكا اما عمه عيال هفت هشت ده روز پيش عمرش را داد به شما, واصه همين پدر عيال ميخواد براي مراسم چهل و اين صحبتها ايران باشه. براي ده دوازده روز خانوادگي رفته بوديم تا وسطهاي اروپا, و خوشبختانه خبر اين اتفاق روزاي آخر به گوشمون رسيد. دنياست ديگه, يكي مياد يكي ميره......
پدر عيال خيلي دوست داشت با ماشين كارواني سفر كنه, و خب پيدا كردن ماشين هفت نفري كه بشه با گواهينامه معمولي باهاش رانندگي كرد كار آسوني نيست. آخرش مجبور شديم دوتا ماشين بگيريم كه هر كدومش پنج تخت داشت. پدر عيال يكيش را ميروند, من دومي را. در كل بجر دوبار كه بيخودي به عيالش عصباني شد خوش گذشت. شبها به عيالش ميگفت بچه ها را بيار توي ماشين ما بخوابن. شايد اين دوتا بخوان ن ن ن ... ميدوني كه چي ميگم؟ عيالش هم داغ ميكرد, و دعوا شروع ميشد. خبر مرگ خواهرش باعث شد در تمام مسير برگشت حرف نزنه. بگذريم....
من چندتا نامه است كه جواب ندادم. ميخوام بگم دير و زود داره, ولي سوخت و سوز نداره.
نصفه شب ِ و پدر عيال تازه خوابيد. من هم برم بخوابم كه فردا بايد در خدمت رئيس و مادر پدرش باشم.

Thursday, July 13, 2006

*
من اگر كم پيدام, واسه اين ِ كه مشغول حال دادن به پدر و مادر ِ عيال هستم. ميخوام از اينجا رفت داماد را با پسر اشتباه بگيره ;)
از زيدان بخاطر سري كه زد ممنونم. مخصوصاً كه فقط به من حرف ايتاليائي را گفت. اگر قول بديد پيش خودتون بمونه در گوش شمام ميگم! به زيدان گفته بوده علي دايي :)

امروز يكي از بچه ها كيهان لندن دستش بود. گرفتم و نگاهي بهش انداختم. يك مقاله از يك پزشك مقيم ايران توش بود. براتون خلاصه اش را ميگم. آمده بود دكتري با پسرش قصد ترك مام وطن را داشتند. پاسپورت پسر را براي پرداخت عوارض ميبره بانك و پول را ميريزه به حساب مربوطه. وقتي از بانك ميان بيرون دوتا موتوري بهشون حمله ميكنن, و به خيال اينكه در پاكت پول است آن را از چنگ پسر درميارن. دكتر با پسر ميرن كلانتري شكايت كنند. جناب سروان در حالي كه قرمه سبزي ميل ميكردند جوياي شرح حال ميشن. وقتي دكتر حرفش تمام ميشه, جناب سروان ميگه ندزديدن, گم كردي. دكتر ميگه نه قربان دزديدن. جناب سروان ميگه گفتم كه گم كردي, وگرنه دردسر دزديدن برات بيشتر خواهد بود. خلاصه دكتر ميگه اگر شما ميگي بهتره, پس ميگيم گم كردم. اوراق مربوطه را پر ميكنن. جناب سروان ميگه بايد ببري دادسرا پيش فلان حاجاقا تا مهرش كنه. دكتر ميره دادسرا. حاجاقا ميگه چرا نوشتي گم كردي؟ بايد ازت دزديده باشن! دكتر كه ترس همه وجودش را گرفته بود, اول ميگه نه حاجاقا گم كردم. ولي حاجاقا زير بار نميرفت, تا آخرش دكتر به زبون آمد و گفت كه جريان از چه قرار بوده. حاجاقا ميگه خوب اين خوبه چون دردسرت كمتر ميشه. حاجاقا كاغذارو مهر ميكنه, و ميگه بايد بري اداره گذرنامه. دكتر ميره گذرنامه و مسئول مربوطه را ملاقات ميكنه. مأمور ميپرسه كه چرا نوشتي گم كردي؟ مشخص است كه ازت دزديدنش! دكتر ميگه نه قربان گم كردم. مأمور ميگه آقاجان راستش را بگو. بيچاره دكتر كه ترس داشت ميكشتش به زبون مياد و داستان را براي مأمور هم تعريف ميكنه. جناب مأمور ميگه خوب شد كه اينطوري گفتي, وگرنه كارت خيلي طول ميكشيد. بعد هم از دكتر ميخواد كه بنويس چطوري گمش كردي. دكتر ميگه آخه من چي بنويسم, تو كه ميدوني جريان از چه قرار بوده! مأمور ميگه الكي بنويس ميخواستي سوار ماشينت بشي و پاكت را گذاشتي روي سقف ماشين, بعدش يادت رفت برداري و گازش را گرفتي و رفتي و و و ... دكتر داستاني را كه مأمور گفت را مينويسه روي كاغذ و ميده دستش. مأمور ميگه حالا شما تشريف ببريد, موقعش ما خبرت ميكنيم. دكتر در پايان مقاله نوشته بود پنج ماه است كه از آن ملاقات گذشته و ما هنوز منتظر خبر هستيم!!

با پدر عيال رفته بوديم بار. خواست برسونه كه من دهنم لاك و مهر داره. با انگليسي دستپا شكسته با يك خانم مشغول گپ زدن شد, و گفت تو هم برو يكي واسه خودت گير بيار. من كه خودم هفت خط هستم و آتو دست كسي نميدم, اما گفتم به پدرزن كمك كنم كه كم نياره. بهش يواشكي گفتم اگر خواستي چيزي بگي و نتونستي بهم ندا بده. گفت نه لازم نيست. خودم بايد از پس خودم بر بيام كه بهم مزه بده. بهش گفتم خوب برو دنبال يكي كه جونتر از اين خانم باشه. گفت بقول اصفهانيا نبضش بِزِنِد, باقيش حلِست :)

Sunday, July 02, 2006

*
شنبه اي كه گذشت (ديروز), پدر و مادر عيال آمدن سوئد. ماشالله پدر عيال اينبار ركورد زد. نيم ساعت پيش تازه خوابيد. تا حالا به بهانه اينكه هوا در سوئد شبها تا ديروقت روشن است خوابش نميبرد. جاني واكر و شيوازريگارد هم كاريش نميكرد. آخرش عيال واسش گلگابزبون جوشوند و داد بهش كه بلكي مژه هاش بره روي هم. خدا وكيلي مونده بوديم باهاش چكار كنيم. آخه درست نبود بذاريمش به امان خدا و بريم بگيريم بخوابيم. مادر عيال برعكس همش چرت ميزنه. ميگه فكر ميكنم دليلش هواي تميزي باشه كه به ريه هام ميرسه. خلاصه خوابوندن آنها شد كه من رسيدم دوزار توي آبنوس بنويسم. البته در غيبت من فوتبال, هواي آفتابي و كار زياد بي تأثير نبوده. از طرفي خوشبختانه اينقدر محله ي فارس نشيناي وبلاگشهر عرض و طول پيدا كرده كه آدم خيالش راحت ِ دست خالي كسي از پاي مونيتورش پا نميشه.
توي فرودگاه منتظر مسافرام بودم كه يك خانم بلند بلند داد زد سزار سزار. من كه هيچ, همه ي جمعيت حاضر در فرودگاه دنبال اين بودن كه ببين سزار كيه. مسير نگاه خانم را دنبال كردم, چشمم افتاد به جمال يك سگ كه صدا ازش در نمي آمد ولي خودش را داشت به زمين و زمون ميمالوند. البته شايدم از خوشحالي پارسش بند آمده بود. به هر حال خانم رفت جلو, و سزار را بلند كرد و نوازش و بوس كرد و بعد از يكي دو دقيقه سزار را گذاشت زمين و پسرش را و سپس همسرش را در آغوش كشيد. اين را گفتم تا در آخر داستاني هم از پدر عيال اينجا بازگو كنم. من را كه در فرودگاه ديد, يك دونه بوسم كرد و بلافاصله بعدش گفت: اميدوارم آبجو ها را در يخچال گذاشته باشي كه تا ميرسيم خونه تگري شده باشند. راستش در راه خانه دنبال وجه تشابه سگ و قوطي آبجو بودم. چون در چشم مسافران, هر دوشون بيشتر ارج و قرب داشتن. البته شوخي ميكنم. بگذريم.....
الآن ديروقت ِ , ولي در يك فرصت ديگه يادم باشه, ميخوام از دوتا خانم اهل وبلاگشهر انتقاد كنم. زياد نگران نباشيد شما خانم مورد نظرم نبوديد ;)
راستي پدر عيال يك جوك گفت كه بايد براتون تعريف كنم. گفت: از كعبي(بازيكن تيم فوتبال) پرسيدن كه چرا با پا زدي توي صورت فيگو؟ كعبي در جواب گفت: ديدم پامون كه به دوره بعد بازيها نميرسه, گفتم حداقل جاي پامون برسه :)


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin