PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Thursday, July 31, 2003

* امروز همه ي خانواده رفته بوديم مركز شهر استكهلم معروف هست به تي سنترال. پدرم خيلي آنجا رو دوست داره, همينطور استكهلم قديمي را. ميگه من رو ياد جوانيم و سفري كه به اينجا داشتم ميندازه.
پدر من در يكي از بانگهاي ايران كار ميكرده. اوايل دهه هفتاد به دعوت شركت فاسيت با عده اي از همكارهاش آمده بود سوئد تا از كارخانه توليد ماشين آلات حسابرسي فاسيت ديدن بكنن و در صورتي كه هيئت اعزامي از ايران صلاح ميدونستند, قرارداد خريد بنويسن.
طي چند روزي كه اينجا بودن, گويا خيلي جاهاي ديدني استكهلم را گردونده بودنشون. بعنوان كادو يك بشقاب كه در كف آن نماي مجلس سوئد بود را بهشون اهدا كرده بودند كه داستاني داره كه ميگم.
خلاصه هنوز كه هنوزه مزه اون مسافرت زير دندون باباي پير ما هست. امروز كه داشت داستان سفرش را كه قربونش برم هر بار مياد سوئد, برامون يك سرويس تعريف ميكنه, را با آب و تاب ميگفت. وسطش پرسيدم: چرا از كازينوهائي كه بردنت و زيدهائي كه ملاقات كردي نميگي؟ يك خنده اي كرد و گفت: اگر ميخواستم همه سفر را تعريف بكنم الآن مطمئناً چندتا خواهر برادر ناتني هم داشتي, چون مامانت از اون زنهائي نيست كه بسوزه و بسازه, حالام كه ديگه گفتنش لطفي نداره!!
جريان بشقابه از اين قراره. من ايران كه بودم, هر دفعه توي اطاق پذيرائي خونمون ميرفتم, چشمم مي افتاد به اون بشقابه. يك احساس عجيبي نسبت به نقش كف بشقاب داشتم, تا سال 1983 كه آمدم سوئد, داشتم با چندتا از دوستانم توي منطقه استكهلم قديمي راه ميرفتيم, يكدفعه ميخ كوب شدم. درست در زاويه اي بطرف مجلس ايستاده بودم كه عكس نقش كف بشقاب گرفته شده بوده!! من حقيقتش به سرنوشتِ از پيش تأيين شده و از اينجور چيزا اعتقادي ندارم, اما احساسي كه در ايران با ديدن آن بهم دست ميداد, يك جورائي من رو به شك انداخته!
عكس روز امروز را ديديد؟ فكر ميكنيد خانمه اينطور مات و مبهوت نگاه ميكنه, چه در سرش ميگذره؟؟

Wednesday, July 30, 2003

* و بدينسان دموكراسي متولد شد

سولون solon خطيب (Orator) و توانگر آتني كه به خواست مردم اين شهر مأمور تغيير نظام حكومتي شده بود 29 ژوئيه سال 594 پيش از ميلاد منشور خود را كه نخستين سنگ زيربناي دموكراسي در جهان شناخته شده است در برابر اجتماعي از مردم اين شهر اعلام كرد. در اين منشور تأكيد شده بود: قانوني كه بر مردم حكومت خواهد كرد بايد به تصويب خودشان يا نمايندگانشان برسد.
براي اين منظور، يك شوراي 400 نفري بايد تشكيل شود كه براي هر رشته از امور، كارشناسان متعدد در دسترس داشته باشد. تصميمات شورا بايد در اجتماع منظم مردم كه در سپيده دم تشكيل مي شود كه به كار روزانه آنها لطمه نزد اعلام شود و هر مرد بالاي 18 ساله يي مي تواند نفي اين تصميمات را بخواهد و بر له يا عليه آنها نطق كند و سپس رأي گيري شود. فقط كساني از نطق كردن و رأي دادن منع شده اند كه فئودال (ارباب) باشند، ازدواج نكرده باشند، وظايف خود را در قبال پدر و مادرشان انجام نداده باشند، ماليات دولت را نپرداخته باشند و در جنگهاي ميهني (دفاعي) از پيش دشمن فرار كرده باشند. به موجب اين منشور، حكومت اليگارشي Oligarchy (اشراف) براي هميشه پايان مي يابد و حاكم قانوني - كه مردم يا نمايندگانشان انتخاب خواهند كرد- حكومت خواهد كرد و شايسته ترين فرزندان شهر را در تخصص مربوط، به خدمت خواهد گزيد. دموكراسي (حكومت مردم كه از تركيب دو كلمه يوناني «دمو» به معناي مردم و «كراسي» به معناي حكومت است) بايد گوشه يي از حيات مردم باشد و در مغزشان نقش بندد به گونه يي كه رفتار و گفتار و كردارشان هم دموكراتيك باشد. هيچكس حق مجازات كردن ندارد جز قاضي بر طبق قانون و...»
درست 1809 سال بعد در همين روز «منشور بزرگ» يا «مگناكارتا Magna Charta» كه روز 15 ژوئن سال 1215 ميلادي با تهديد كشيشها، افسران ارتش. گروهي از توانگران و تحصيلكردگان انگليسي به امضاي «جان» شاه وقت انگليس رسيده بود پس از 40 روز كه آن را در سراسر كشور گردانيدند و به اطلاع همگان رسانيدند به اجرا گذارده شد كه در مقدمه آن به انگليسي ها تا نسلهاي بعد نويد ادامه «دموكراسي» داده شده است. در اين منشور تأكيد شده است كه هيچ ماليات و عوارضي وضع نخواهد شد مگر به تصويب شوراي برگزيده مردم. مال كسي را نمي توان از او گرفت مگر به رضايت وي، پرداخت بها و يا به حكم قاضي براساس قانون. احدي را نمي توان از مراجعه به دادگاه مانع شد و هركس آزاد است به قاضي شهر دادخواست بدهد و قاضي مكلف به رسيدگي است. هيچكس بازداشت و مجازات نمي شود مگر به حكم قاضي براساس قانون و ... با اجراي اين منشور، نظام حكومتي انگليس پارلماني شد و كشورهاي ديگر به ويژه در قرن گذشته آن را هريك به نحوي اقتباس كرده اند.
منبع: معلومات عمومي

Saturday, July 26, 2003

*
به ياد احمد شاملو عده اي از شعرا و نويسندگان ايراني از گوشه و كنار دنيا, در كتابي كه" ويژه نامه بامداد" نام گرفت, هر كدام شعري به ياد او سرودند و يا خاطره اي از وي تعريف كرده اند. امشب داشتم به ياد آن بزرگمرد كتاب را ورق ميزدم, به نوشته اي برخوردم كه از زبان يك خبرنگار سوئدي است. تصميم گرفتم سخنانش را اينجا براي شما بازگو كنم.
يانه كارلسون
هنگامي كه احمد شاملو براي شعرخواني به سوئد آمد, روزنامه نگاران سوئدي از محبوبيت او در ميان خوانندگان ايراني شگفت زده شدند. در يكي از روزنامه ها كه از مراسم شعرخواني شاملو گزارش منتشر كرده بود, از جمله چنين آمده بود.
هفتم نوامبر 1988 (آبان 1367) در تالار بزرگ خانه مردم در استكهلم, دوهزار مهاجر ايراني تجمع كرده بودند تا به سخنراني و شعرخواني شاملو گوش فرا دهند. <<داگنز ني هتر>> بزرگترين روزنامه صبح در شماره 88/11/11 گزارش خبري خود, در رابطه با اين گردهمايي چنين نوشت: آيا هيچ نويسنده و شاعر سوئدي مي تواند دوهزار شنونده را براي شنيدن اشعارش به خانه مردم بكشاند؟ و خود پاسخ مي دهد: نه! هرگز! آنها شاملو را همچون خدائي ستايش ميكنند"
آري , اين طبيعي است كه يك سوئدي هنگامي كه دريابد كه شعر مدرن به اندازه شعر كلاسيك در فرهنگ ايران ارزشمند است, شگفت زده شود. مردم ايران عاشق شعر هستند, شعرهاي بسياري را در حافظه دارند و به شاعران خويش افتخار ميكنند.
خوانندگان شعر شاملو ياد گرفته بودند كه از لا به لاي خطوط شعرهاي او حقايق را بيابند. او به صورت تلويحي حقايقي را گفت كه توانست از چشم سانسور پنهان بماند, اما به روشني به چشم كساني آمد كه عادت داشتند معاني پنهان را درك كنند. شناخت و تسلط همه جانبه شاملو بر فرهنگ ايران به او اين قدرت را داد تا كه از اين سكو حقايق عام انساني را در سطح جهاني در شعر خويش تصوير كند. به همين خاطر است كه اشعار او به زبان هاي گوناگون ترجمه و خوانندگان بسياري در كشورها و فرهنگهاي مختلف دارد.
حالا او از ميان رفته است. سالها آرزو داشتم كه او را ملاقات كنم و مصاحبه اي با او انجام دهم, با غمي در قلب بايد خاطر نشان كنم كه اين امكان ديگر وجود ندارد. با اين وجود تسلاي ما اين است كه خود من و خوانندگان جديدي كه دائماً به تعداد آنها در همه دنيا افزوده ميشود, مي توانند دنياي شاملو را از طريق شعرهايش بشناسند.

*
امروز صبح تلويزيون يك فيلمي در رابطه با گروگانهاي آمريكائي در تهران نشون داد كه من از اين يكيش خبر نداشتم. متأسفانه نوار خالي دم دستم نبود كه ضبطش كنم. جريان از اين قرار بود. گويا وقتي به سفارت حمله و گروگانگيري ميشه, شش نفر از كارمندهاي رده بالاي سفارت آمريكا توي شهر تهرون واسه خودشون جولون ميدادن. ديري نميگذره كه اونا از واقعه خبردار ميشن و خودشون رو بلافاصله ميرسونن به سفارت كانادا و جريان را براي مسئولين تعريف ميكنن. سفارت كانادا با مقامات آمريكائي تماس ميگيره و سير تا پياز را تعريف ميكنه. سي آي اِي مأموريت پيدا ميكنه تا به اون شش نفر كمك كنه. بعد از چند ساعت با سفارت كانادا تماس ميگيرن و از آنها ميخوان كه براي آنها پاسپورت كانادائي صادر كنند و وانمود كنند كه اين عده در هاليوود در رابطه با فيلم كار ميكنند و آمده بودند ايران تا امكان ساخت يك فيلم را بررسي كنند. از آنطرف سي آي اِي يكسري پرونده هاي جعلي كه نشون ميداد آنها ساليان سال در كار فيلم سازي هستند را درست ميكنه و به جاهائي كه احتمالاً ايران در صورت مضنون شدن تماس ميگرفت ميفرسته. سفارت كانادا در تهران مهرهاي كشور ايران را جعل ميكنه و پاسپورتها رو مهر ميكنه. خلاصه به اين شكل آن شش نفر موفق ميشن خاك ايران را ترك كنند.
موضوع بعدي كه به من بيشتر چسبيد آبدوخيار مادرم بود كه امروز با كلي كشمش و گردو و بقيه مخلفات درست كرد. راستش اصلاً يادم رفته بود كه ما يك چنين عصرانه اي در ايران داريم و اينقدر هم خوشمزه است. اينقدر خوردم كه تمام بعد از ظهر شكمم مثل مشك صدا ميداد.
شماهائي كه فرنگنشين هستيد, اگر شمام يادتون رفته بود, حالا بريد درست كنيد و از مزه اش كيف كنيد.

Friday, July 25, 2003

*

Wednesday, July 23, 2003

*
يكي از دوستاني كه تقريباً همزمان آمديم سوئد, ديروز آمده بود ديدن پدر و مادرم. اين رفيق شفيق طي 20 سال گذشته هيچ يك از اعضاي خانواده اش را ملاقات نكرده. دليلش ممنوع الخروج بودن تمام اعضاي خانواده وي از ايران است. پدرم را با خودش برد به يكي از شاپينگ سنترها تا گشت و گذاري بكنند. در مسير راه گويا دوستم به تابلوي حق تقدم توجه نميكنه و تصادف ميكنند. پدرم وقتي برگشت خونه رو كرد به ما و گفت: تعجب نبايد كرد كه چرا مردم اينجا طول عمر درازتري دارند, خوش بَر و روتر هستند, كشورشان پيشرفته است و آخوند پايش به اينجا نرسيده!! جريان تصادف را تعريف كرد و گفت: خانم و آقائي كه در ماشين آخرين سيستم ولوو( همان مدل بالاي خودمون) نشسته بودند و ما با آنها تصادف كرديم, خيلي موأدب و با لبخند آمدند جلو, هم از اتفاقي كه افتاد ابراض تأسف كردند و هم اينكه خوشحال بودند صدمه جاني به كسي وارد نشد. بعد سوأل كردند فرم گزارش تصادف در ماشين داريد؟ گفتيم متأسفانه نداريم. پيشنهاد داد به دفتر اداره بيمه بريم و همانجا گزارش را تهيه كنيم(ماشينها قابل تردد بودند). رفتيم آنجا و خانمي آمد و با روي باز از حال همه ي ما جويا شد و كمك كرد تا فرم مخصوص را پر كرديم. بعد از آنجا رفتيم تعميرگاه مركزي گلف تا دوستمون براي تعميير ماشينش وقت بگيره. گويا بايد براي رعايت نوبت هر كسي شماره برميداشت و رفيق ما متوجه نبود, وقتي كه يكي ديگه كه بعد از ما وارد سالن شد, رفت سراغ ماشين شماره بده, دوزاري دوستمون افتاد و رفت سراغ ماشين تا نمره بگيره. وقتي شماره را برداشت, آقائي كه نمره قبلي را كنده بود آمد جلو و گفت شما بايد اين را داشته باشيد و من شماره شما را, چون شما قبل از من اينجا بوديد و فراموش كرديد نمره بگيريد. نمره را داد و مال ما را گرفت. بعد هم كه رفتيم جلوي پيشخون, آقاهه بهمون براي سه هفته ديگه وقت داد و پرسيد در مدتي كه ماشين شما در تعميرگاه هست شما حق داريد يك ماشين در اختيار داشته باشيد و پرسيد ميخواهيد برايتان ماشين رزرو بكنم يا خير؟
آخرش پدرم گفت: اگر در ايران اين اتفاق افتاده بود, اول بين طرفين كتك كاري حسابي ميشد, بعد ميرفتن كلانتري. شركت بيمه با وجود داشتن بيمه و پرداخت آن, بدليل فلان و فلان يكقرون خسارت نميداد. در تعميرگاه سر نوبت خودت كه ساعتها براش در صف ايستادي دبه در مي آمد و اگر بي زبون باشي كلاهت پس معركه مي افتاد. و ادامه داد براي همين تندخوئي هاي ما و عدم احترام به حقوق شهروندي است كه جانوري بنام آخوند در مملكت ما رشد كرده و ريشه دوانده!

Monday, July 21, 2003

*
شنبه اي پدر و مادرم از ايران آمدند سوئد پيش ما. اين دو روز هر چي خواستم فرصتي پيدا كنم و وبلاگ را به روز كنم نشد كه نشد, يا مهمان داشتيم يا وَرِ دست پدرم نشسته بودم. تفلكي ها نسبت به پارسال كه اينجا بودند خيلي پير شدند. چين و چروك هاي صورت پدرم دو برابر شده و مادرم در لا به لاي موهاي سفيدش چند تار موي سياه بيشتر نمونده. ديدار نوه هاشون انگار انرژي خاصي به اينها داده باشه, از صبح تا شب مشغول بازي و سر و كله زدن با آنها هستند. گاهي مجبور ميشم به زبان سوئدي كه آنها نفهمن به بچه ها تذكر بدم تا كمتر پيرزن و پيرمرد را به جنب و جوش وا بدارن. بقول خودشون ديگه تنها آرزوئي كه دارند ديدار دختر بزرگم هست.
ديروز بردمشون لب درياچه بصرف كباب و شنا. از امروز هم چند هفته مرخصي گرفتم تا كنار هم باشيم.

Friday, July 18, 2003

* فلسفه پيشرفت در پرتو امنيت
"توماس هابز" مولف هفت كتاب مهم كه يكي از آنها در 11 جلد چاپ شده است پس از يك ديدار طولاني از اروپاي قاره اي و گفتگو و تبادل نظر با انديشمندان وقت فرانسه و ايتاليا از جمله گاليله و مطالعه وضعيت مردم و رفتار حكومت ها، روز 17 ژوئيه سال 1651 به انگلستان بازگشت و به تنظيم عقايد فلسفي خود كه عمدتا از نظرگاه يك رياضي دان مطرح شده اند پرداخت و در سال 1679 درگذشت.
توماس هابز Thomas Hobbes فيلسوف انگليسي كه در سال 1588 به دنيا آمد و 91 سال عمر كرد در فلسفه سياسي، اعتقاد به وجود يك حكومت مركزي مقتدر داشت كه بتواند امنيت مردم را حفظ كند و اين امكان را فراهم آورد كه مردم بتوانند براي پيشرفت، همه تلاش و نبوغ خود را به كار گيرند كه آنرا فلسفه پيشرفت در پرتو امنيت خوانده اند. در فلسفه اجتماعي، هابز انسان را موجودي خود پرست مي دانست كه هميشه براي رسيدن به هدفهاي خود منافع ديگران را زير پا مي گذارد، و استدلال مي كرد كه دولت وظيفه دارد از منافع جامعه در قبال طمع و آز افراد حراست كند. وي معتقد بود كه يك فرد داراي دو حركت است يكي به سوي هدف و ديگري در جهت عكس آن. هابز مي گفت آدم كه طبيعتي سلطه گر دارد تنها به دليل خود خواهي است كه از مرگ مي ترسد و بر دولت است كه سلطه گري "فرد" را تحت ضوابطي كنترل كند و براي اتباع خود فرصت مساوي تامين سازد.
ولي فرضيه پردازان سوسياليست اين گفته هابز را كه همه آدمها سلطه گر و جاه طلب و آزمند هستند رد مي كنند و ثابت مي كنند كه تنها درصد كمي از مردم چنين خصلتهايي دارند كه بايد به دقت مواظب آنها بود. به علاوه، مي گويند كه بسياري از انسانها ذاتا از مادر، سوسياليست به دنيا آمده اند و عاشق خدمت به ديگران هستند و چيزي بيش از آنچه كه لازمه ادامه زندگاني است نمي خواهند و از خدمت به خلق لذت مي برند كه همين لذت برايشان كافي است.
منبع: معلومات عمومي

Thursday, July 17, 2003

* دخترم عصري زنگ زد و ما رو (كه چه عرض كنم) مامانش رو از نگراني در آورد. والا گوشي تلفن رو من اول برداشتم, ولي نفر آخري بودم كه تونستم دو كلام بپرسم "راحت رسيدي؟". عيال قبل از رفتن دخترمون اينقدر موي دماغ مسئولهاي گروه شد و در رابطه با هر چيزي سوأل كرد كه بيچاره ها فقط مونده بود گريه كنن تا عيال خيالش راحت باشه, باز از دخترمون سين جين كرد كه مطمئن بشه حرفاشون راست بوده. آقا پسر كه گوشي رو گرفت تا حال خواهرش رو بپرسه گفت: سلام من امروز رفته بودم توي اطاقت ببينم همه چيز سر جاش هست يا نه (آخه خواهرش بايد همه چيزهاش سر جاش باشه, مثلاً مرتب هست), شنيدم كه دخترم اونطرف خط داد ميزد و ميگفت: اجازه نداري بري توي اطاق من, اگر بري برات بازي كامپيوتر نميخرم!
دختر وسطيم كه خيلي ملاحظه كار و بابائي هست گفت: آقا پسر الكي ميگه, بابا بهش گفته كه سر كشوهاي تو اجازه نداره بره. من هم مواظب هستم(اين رو گفت كه اگر ما ديديم رفته سر اثاثهاي خواهرش, بتونه بهانه ي كنترل كردن بياره!)
اين همه نگراني و سوأل و جوابهاي عيال, علتش يك فاجعه است كه براي دخترمون در دوران كودكي اتفاق افتاد. فاجعه اي كه خيلي غير منتظره و سريع رخ داد, و من براتون تعريف ميكنم تا ديگه شما چنين بي احتياطي رو نكنين.
دخترم حدود يكسال داشت كه با عده اي از دوستان كه بچه هاشون از شير خواره بودن تا پنج شش ساله, رفتيم شهر تابستان, منطقه اي در غرب سوئد. چند روزي آنجا بوديم و خيلي خوش گذشت. موقع برگشتن قرار بر اين شد كه داخل كمپ فلاكسهاي آب جوش آماده كنيم و صبحانه را در مسير راه برگشت صرف كنيم. همه اثاثهاشون را داخل ماشينهاشون گذاشته بودند و خانمها در آشپزخانه كمپ مشغول جوش آوردن آب بودند كه يكدفعه تصميم عده اي عوض شد و پيشناد دادن همانجا بساط صبحانه براه بشه تا زحمت بذار و دربيار نباشه. زير اندازها را از ماشينها در آورديم و كنار هم انداختيم. عيال دخترمان را كه ميتونست بشينه را روي زيرانداز خودمان گذاشت. زيراندازي كه داخلش ابري بود. آمد كنار ماشين پيش من تا در آوردن كلمن كمك كنه. با هم داشتيم گل ميگفتيم و گل ميشنفتيم كه يكدفعه جيغ عدهاي از خانمها رفت آسمان. عيالم از صداي جيع با ناخونهاش گوشت دست من رو كند و گفت واي چي شده؟ بچم چيزيش نشده باشه؟! دويدم طرف دخترم و ديدم يكي از دوستام بلندش كرده و ميگه برين خميردندان بيارين تا من ميگيرمش زير آب سرد. صدائي از دخترم نمي آمد. فكر كردم چيز مهمي نيست, وگرنه جيغش ميرفت هوا. يكي از خانمها دويد جلوي عيال را گرفت كه نتونه بچه را ببينه. اينقدر حالش بد شده بود كه نشست روي زمين و ماتش برده بود. من رفتم سراغ بچه كه ببينم چجوري سوخته. وقتي چشمم به پاهاش افتاد فهميدم از شك هست كه چيزي نميگه. تمام پوست پاهاش ور آمده بود. رفتم جلو و گرفتمش كه زد زير گريه. حالا مونده بودم چكار كنم. همونطوري دويدم توي رسپشن كمپ و پرسيسم نزديكترين بيمارستان كجاست؟ گفت 40 كيلومتري اينجا دويدم بطرف ماشين و بدون عيال بچه را گذشتم روي صندليش و با سرعت رفتم بطرف شهر. عيال و عده اي ديگه بعد از من راه افتادن. مسئول كمپ زرنگي كرده بود و به بيمارستان زنگ زده بود و گفته بود پك پدري با فرزندش كه سوختگي عميق داره در راه هست. وقتي من رسيدم پرسنل دم در ايستاده بودند و دخترم را گرفتن. بعد از معاينه و شستوشو تا فرداش توي چادر استريل نگهش داشتن و فرداش با گازهاي مخصوص بانداژ كردنش و با آمبولانس فرستادن به يك شهر ديگه ي سوئد كه در 200 كيلومتري بود و بهترين تيم سوانح سوختگي را داشت. عيال همراهش رفت و من هم بدنبال آمبولانس با ماشين ميرفتم. چهار ماه مداواي پاهاش طول كشيد و خوشبختانه بجز مقدار كمي روي پنجه هاي پاش, باقيش اصلاً اثري از سوختگي نمانده. بعده ها از آنها پرسيديم كه چطوري آب جوش روي پاهاي دخترم ريخت, گفتند يكي از خانمها فلاكس آب جوش فشاري را گذاشت وسط سفره و بچه ي دوستم كه داخل كالسكه بود شروع كرد به گريه كردن. دوستم كه كنار دخترم نشسته بود, خواست تا از روي سفره رد بشه كه بره سراغ بچه اش كه پاش خورد به فلاكس و برگشت روي پاي دخترت.
خلاصه از آن روز عيال من براي هر چيزي در رابطه با بچه ها ميترسه و نگرانه. ما بعد از 15 سال كه از آن اتفاق گذشت, پارسال به خاطر بچه ها رفتيم شهر تابستاني.

* اين سناتور ميشل ليدن عقلش كم هست, يا بازي كامپيوتري زياد كرده كه اينطوري گنده گوزي ميكنه؟! با وجود چنين سياستمدارهائي اونوقت ميخواهي سربازهاشون اسامي «اوكلاهما» و «پنسلوانيا» را بجاي «الرشيد» و «خلفا» نذارن!!!

واسه رفع خستگي:
نمايندگي اروپا رو طي شش ماه آينده ايتاليا بگردن داره, خدا بهمون رحم كنه! اين رو شنيدم در تلويزيون فرانسه نشون ميدن, ولي بالاي 18 ساله, كوچيكترها لطفاً تقلب نكنيد!! من نمي فهمم تكست رو توي كليپهاي ايراني, سازنده هاش مينويسن كه چي بشه؟!! اين حاجاقا جك هم كارش درسته, باهاش آشنا بشين.
خب ديگه من برم ناهار بخورم.

Tuesday, July 15, 2003

* تيم المپياد شيمي‎ ايران‎‎ در جهان دوم‎ شد
تيم‎ دانش‎ آموزي‎ المـپيـاد شـيمـي‎ ايران‎ با كسب‎ سه‎‎ مدال‎‎ طلا و يك‎ مدال نقـره مقام‎‎ دوم جهان‎ را كسب‎ كرد.
به‎ گزارش‎ واحد مركزي‎ خبر، در سي‎ و پنجمين‎ المپياد جهاني‎‎‎ شيمي در يونان‎ حامد ثـانـي خاني‎‎‎‎،حسين‎ صادقي اصفهاني و نـوا قـرائي مدال‎ طلاي‎ اين‎ المپياد را به‎ خود اخـتصـاص‎ دادند.
محمد رشيديا نيز در ايـن‎ المـپيـاد مـدال‎ نقره‎ را از آن‎ خود كرد.
دراين‎ رقابت‎ علمـي ‎ 232 دانـش‎ آمـوز از 59 كشور جهان‎‎ شركت‎ كردند كه‎ تيم‎ هـاي‎ چيـن، ايران‎ و تايلند به‎ ترتيب‎ مقام‎ نخست‎ تا سوم‎ جهان‎ را كسب‎ كردند.
تيم‎ دانش‎ آموزي‎‎ المپيـاد شـيمـي‎ ايران‎ پارسال‎‎ با كسب‎ يك‎ مـدال طلا، دو مدال‎‎ نقره‎ و يك‎ مدال برنز مقام‎‎ هـفتـم جهان‎ را كسب‎ كرده‎ بود.
منبع: سايت بي عنوان

اگر بدتون نمايد روزنامه هاي ايراني را يك نگاهي بندازيد, اينجا 20 تاش هست.

Sunday, July 13, 2003

*
صفر و يك دو عددي هستند كه دنياي مجازي وجودش را مديون آنهاست. هر چه ميخواد باشه, موسيقي, تصوير, كلمات, فرقي نداره همه اش آرايش صفرها و يك هاست در كنار يكديگر.
در يك چشم به هم زدن ميشه به هر گوشه از دنيا سفر كرد, دوستاني پيدا كرد و با هم مجازي خوش بود. اينجا ميشه درد دل كرد, كمك خواست, دلخور شد و قهر كرد! ميشه احساس دوستي عميقي به مخاطب نديده پيدا كرد, احساسي كه فرقي با دوست غير مجازيت نميكنه. تجربه احساسات تازه!
اينجا جائي است كه هنوز ميشه بقچه هاي قديمي خاطره را باز كرد و يكي هست كه حوصله گوش دادن داشته باشه!

Saturday, July 12, 2003

* گزارش خصوصی
زمان 18 تير ماه سال 1382 ساعت 21:30 دقيقه
مكان : خيابان انقلاب و آزادي

اون شب با همه شبهاي ديگر متفاوت بود همينكه تاكسي از بلوار كشاورز به سمت خيابان 16 آذر حركت كرد با حجم ترافيك عجيبي روبرو شديم و فهميدم امشب بيخود راهم را كج نكرده ام و پياده به سمت خيابان انقلاب راه افتادم.
هر چه به خيابان اصلي نزديكتر ميشدم تعداد آدمهاي كه به سمت شمال خيابان 16 آذر در حال حركت بودند بيشتر و بيشتر ميشد ، و همگي تقريبا با چشمهاي وحشت زده از چيزي گريزان بودند ، جلوتر كه رفتم سربازي را ديدم كه سطل آب را از دستان يكي از ساكنان خيابان 16 آذر كه به وضوح ميلرزيد ميگرفت و جلوي خانه وي را ميشست ، نزديكتر كه رفتم ديدم خون تمام پياده رو را گرفته است و معلوم نبود اين خون كيست و وقتي با نگاه هاي چپ چپ گاردي ها مواجه شدم به سرعت خود افزودم ، به چند ده قدمي خيابان انقلاب رسيده بودم صداي همهمه و پچ پچ زيادي در فضا پخش بود ، تا چشم كار ميكرد مردم در دو طرف پياده رو خيابان انقلاب در حال حركت و پياده روي بودند و كسي را به علت دستورات گاردي ها مبني بر حركت كردن ، ياراي توقف نبود.
و توقف كردن برابر با فرود ضربات باتومهاي پلاستيكي بود و من بعدا فهميدم كه درد اين باتومهاي پلاستيكي به مراتب از درد باتوم هاي قديم كه چوبي بودند شديد تر و دردآور تر بود.
ناخودآگاه با موج جمعيت به سمت ميدان انقلاب كشيده شدم ، با اينكه تعداد مردم خيلي خيلي بيشتر از گاردي ها بود ولي همگي ساكت و آرام فقط راه ميرفتند، و يك نوع اعتراض خفه به چشم ميخورد ، و به پيروي از موج جمعيت بعد از طي ميدان انقلاب دوباره در جهت مخالف به سمت دانشگاه تهران حركت كرديم ، چهره هاي مردم تكراري و بي تاب بود ، هر كدام از آنها براي چندمين بار ميبود كه اين حلقه دانشگاه و ميدان را طي ميكردنند ، و هيچ كدام نميخواستند اين حلقه را ترك كنند و همچنان در ميدان ميماندند.
به يكباره يادم افتاد بدون اينكه خبري به خانه داده باشم ساعتي است كه در ميان جمعيت وول ميخورم پس به سمت اولين كيوسك راه افتادم ولي نه تنها اون كيوسك بلكه تمامي كيوسكهاي اطراف خيابانهاي انقلاب و آزادي از كار افتاده بودند و اين نشان از يك سازماندهي پيشين داشت و كسي هم جرات استفاده از موبايل را هم نداشت چرا كه مردم به چشم خود ديده بودند كساني را كه از موبايل استفاده ميكردند دستگير ميكردند و اصلا موبايلها آنتن هم نميداد و مشخص بود كه آن منطقه نقطه كور شده است.
و كم كم با توجه به وضعيت بحراني از فكر تلفن بيرون آمدم ، چهره ها همه مضطرب و نگران بود و يك ترس نا آشنا نيز در پس صورتهاي مردم پنهان بود ، همگي انگار منتظر يك لحظه بودند ، منتظر يك جرقه ، منتظر يك منبع نور و شايد هم منتظر يك نفر كه بيايد و به پا خيزد ، آخر ما اعتقاد داريم هميشه يك نفر بايد به پا خيزد ، و انگاري آن يك نفر بين مردم نبود و اگر هم بود به پا نخاست.
همه جور آدمي را ميشد ديد ، پيرمردان عصا به دست كه به عصاي خود تكيه داده بودند و معلوم بود كه سرپا ايستادن براي آنها مشكل بود ، ولي ايستاده بودند ، زنان و دختران كه به وفور يافت ميشد و اين جاي بسي اميدواري و خوشحالي بود چرا كه زنان در گذشته كم رنگ تر حضور داشته اند ، ولي حالا تقريبا دوشادوش مردان در خيابانها سرازير شده بودند ، تمام كوچه ها و خيابانهاي منتهي به خيابانهاي انقلاب و آزادي مسدود بود ، مردم در تمام پياده روها به چشم ميخوردند و حركت آنها به واسطه ازدياد جمعيت خيلي كند بود.
هراز گاهي هم چهره هاي ناآشنائي بين مردم يافت ميشد كه تقريبا همه به آنها طور ديگري نگاه ميكردند ، و با توجه به اينكه با موبايل هم صحبت ميكردند و كسي با آنها كاري نداشت معلوم ميشد مامور و گاردي هستند ، و چند وقت به چند وقت يك نفر را از دل جمعيت جدا ميكردند و بدون توجه به فرياد هاي نفر دستگير شده او را تحويل يك يا دو نفر ديگر در خيابانهاي فرعي ميدادند و آنها هم طرف را به سمت ماشينهاي بزرگ با شيشه هاي دودي هدايت ميكردند ، و تعجب من از اين بود كه چرا مردم چيزي نميگفتند ، و تا مدتها اين چنين شد و مردم چيزي نگفتند.
كم كم داشت حالم از اين آرامش فعال بهم ميخورد ، يك نفر بايد فرياد ميكشيد ، ولي اون يك نفر كجاي اين دنيا بود من نميدانم.
و مردم همچنان بي توجه به دستورات گاردي ها مبني بر متفرق شدن باز دور ميدان ميزدند و به سمت ديگر حلقه ميرفتند ، وشايد اثر بخشي اين حركتها به مراتب از اعتراضات خشن موثرتر بود چرا كه يواش يواش صبر گاردي ها لبريز شد و ديدن چهره هاي تكراري برايشان ملال انگيز شده بود و بالاخره دستور براي اين مفلوكان خود فروخته رسيد و دستور اين بود : همه را متفرق كنيد ، به هر قيمتي كه شده ، در همين لحظه بود كه تعداد40 تا 50 تا موتور سوار (موتورهاي مخصوص گاردي ها) كه هر كدام يك ترك نشين داشتند ، و ترك هايشان هم هر كدام دو باتوم در دستانشان بود ، از راه رسيدند.
و اين در حالي بود كه گاردي ها جليقه ضد گلوله و كلاه هاي مخصوص ضد شورش به تن داشتند ، و تمام طول خيابان و پياده رو ها را اشغال كردند و در يك لحظه از طرف دانشگاه شروع و به سمت خيابان آزادي رفتند ، و مردم هم وحشت زده از زير دست و پاي گاردي ها و ضربه هاي باتومهايشان خود را بيرون ميكشيدند.
و خيلي ها هم زخمي شدند و به زمين افتادند ، و در لحظه اي با چشمان خود ديدم كه گاردي ها يك پيرمرد و يك زن ميانسال را احاطه كرد ند و آنها را با باتوم ميزدند، و انسان را ياد حمله وحشيانه فاشيستها به مردم بي پناه كشورهاي بلوك شرق مي انداختند.
تنها كاري كه از دست من برآمد بيرون كشيدن پير مرد و زن ميانسال بود كه در اين وسط هم چند ضربه باتوم هم نصيب ما شد و بر خلاف درد شديد كه در پشتم احساس ميكردم احساس خوبي به من دست داده بود و آنها را به كوچه اي تنگ و تاريك هدايت كردم ، خون از بيني و لبهاي پيرمرد و زن جاري بود همينكه متوجه شدم آنها ميتوانند به راه خود ادامه دهند آنها را ترك كردم و به سمت ميدان انقلاب مجددا حركت كردم، و با كمال تعجب ديدم كه وقتي گاردي ها در حال متفرق كردن مردم بودند تعداد اندكي (حدودا 30 نفر) از انصار حزب ا... در وسط ميدان انقلاب تجمع كرده بودند و با سر دادن شعار و دستورات مذهبي با نعره هاي فراوان حريف ميطلبيدند در حاليكه حريف در زير باتومهاي پلاستيكي ضجه ميزد و با هر ضربه باتوم بدنش رو به سردي ميگرائيد ، و جالبتر آنكه تعدادي هم از گاردي ها و افسران نيروي انتظامي در كمال خونسردي در كنار آنها ايستاده بودند و انگار كه متفرق شدن مخصوص مردم هست و ديگر هيچ .
وقتي با دقت بيشتر به صورتهاي موتور سوارها و پياده نظام گارديها نگاه كردم چهره هاي زمخت و خشن و كاملا غيرآشنا نمود داشت و تو گوئي ايراني نبودند و روحيه خشن و سرد آنها اصلا با روحيه هنر پرور ايراني سازگار نبود ولي فارسي را با لهجه ناآشنائي صحبت ميكردند و وقتي براي يورش مجدد در كنار هم صف آرائي ميكردند با خود پچ پچ هاي ميكردند كه تقريبا حالت شارژ روحي بين همديگر داشت و چنان يورش ميبردند كه زمين در زير پاهايشان ميلرزيد ، و به نظر خود بنده اينان به خيال خود در حال انجام يك بازي بودند چرا كه شور و هيجان كاذبي را در چشمانشان ميشد ديد و شايد هم وعده و وعيدهاي آنچناني مبني بر موفقيت در سركوب ، آنها را سرمست و از خود بيخود ميكرد.
به هر حال هر چه بود بعد از ساعتها پياده روي ، ترس و وحشت ، فرار و بازگشتن مجدد ، ياتوم خوردن و فحش شنيدن كم كم موج جمعيت مرا از مركز درگيري به سمت خيابان آزادي كشاند و تقريبا دور شده بودم ، همين كه كنار خيابان قدم ميزدم خانم جواني كه به تنهاي آمده بود و در درگيريها هم چندين ضربه باتوم خورده بود در حال تشويق وسائط نقليه به بوق زدن بود ، من نيز به همراه چند تن ديگر رانندگان را تشويق به بوق زدن كرديم ، و لحظاتي نكشيد كه صداي بوق در تمام خيابان آزادي شنيده ميشد و من هيچ موقع به اندازه اون شب از اون همه صداي بوق خوشحال نشده بودم و مردم نيز جرات تازه اي يافتند و مجددا به طرف ميدان بازگشتند ولي من ديگر بايد ميرفتم و با خود گفتم ميروم منزل و بعد از خبر دادن مجددا باز ميگردم ، براي همين سوار تاكسي شدم و به سمت خانه حركت كردم.
هر چه از خيابان آزادي دورتر ميشدم از سر و صدا ديگر خبري نبود حتي وقتي به نزديكي ميدان آزادي رسيديم تقريبا هيچ خبري نبود و مردم نميدانستند كه چند كيلومتر آنطرفتر ديگران در زير باتوم قرار دارند ، و اين براي يك نفر كه از آن مهلكه بيرون آمده باشد و آن صحنه هاي زد و خورد را ديده باشد زجر آور و دردناك است . البته قطع برنامه هاي كانالهاي خارجي فارسي زبان و سايتهاي خبري اينترنت از يك طرف و خرابي اكثر سرويس دهندگان اينترنت (ISP) در تهران و خرابي تمام كيوسكهاي تلفن در محدوده درگيري از طرف ديگر باعث اين بي خبري شده بود. ولي همين كه به خانه رسيدم همسرم گفت : سالمي؟ همين!.
و من در جواب او كه متعجب شده بودم گفتم چطور مگه؟ كه او گفت صداي تير اندازي و انفجار نارنجك و آژير آمبولانس و ماشين پليس را از ميدان نور شنيده است و حدس زده بود كه من نيز ميدان نور باشم و براي همين شوكه شده بود. و اينجا بود كه به اشتباه خود پي بردم (بي خبري مردم) و فهميدم كه مردم نه تنها به طور گسترده شركت كرده اند بلكه هوشمندانه مراكز شلوغ و پر رفت و آمد را انتخاب كرده اند و ميدان نور از زمان شلوغي هاي فوتبال به اين طرف هميشه محل درگيري هاي بزرگ و سرنوشت سازي شده است و خصيصه وسعت زياد ميدان يكي ديگر از مزاياي اين منطقه براي راحت درگير شدن مردم با گاردي ها ميباشد. روز پنج شنبه از دوستان شنيدم كه مردم بعد از متفرق شدن از خيابانهاي انقلاب و آزادي به سمت پارك لاله حركت كرده اند و تا ساعت 2 نيمه شب هنوز تجمع و درگيري در پارك ادامه داشته است.
به اميد آزادي.
شاهد

Friday, July 11, 2003

*
من نمي دانم كه چرا مي گويند
اسب حيوان نجيبي ست, كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
...
..
.




سهراب سپهري

* يكي از راههاي اذيت و آزار كه در اينترنت متداوله فرستادن ويروس هست. نگرفتن ويروس چاره داره, اما اينكه آدرس ايميل كسي را بذاري توي وب هاي پورنو, كار طرف زاره!
دم شما كه اين كار را با من كردي گرم, ولي يك جا را اشتباه كردي و نتيجه اش را هم حتماً تا بحال گرفتي !!
من بجاش دارم حال ميكنم .
با احترام آبنوس


   /)/)
   (';')
o(")(")

Thursday, July 10, 2003

* راجع به تظاهرات ايرانيان مقيم سوئد استكهلميان كامل نوشته.

Wednesday, July 09, 2003

* امروز 18 تير هست. روز دانشجو. خيلي ها منتظر اين روز بودن. از سلطنت رانده شده گرفته تا آخوندِ كاخ نشين, از چپ تا راست, از ليبرال تا ناسيوناليست. و از همه محقتر شما دانشجوها, شمائي كه اين روز از سال 78 با دادن خونِ هم قطاراتون بنامتون ثبت شده و طي دوران رشدتون در جامعه با ناهنجاري ها دست و پنجه نرم كرديد. بايد هيجان غير قابل تصوري وجودتون را گرفته باشه؟! بلآخره روز اوج اعتراضاتتون به سركوب و بي عدالتي هاي رژيم رسيد. حواستون باشه يكوقت فريب نخوريد!! اين گوشه كنارها كاسه هاي از آش داغتر به كمين نشستن تا سرت رو برگردوني گردن كلفتان فرداي جامعت بشن! پس يكوقت غافل نشيد كه كارِ تون زاره. همه خونهايي كه داديد ماليده ميشه و جنبشِ تون آخرش سر از بيغوزآباد در مياره. حداقلش هم 25 سال باز طول ميكشه تا يه روزي توي مايه هاي 18 تير برسه باز بريزيد توي خيابونا!! عقب افتادني كه غربيا آرزوش رو دارن, چرا كه منافعشون توي عقب موندگي شماست.
يك كامنت خوندم كه زيراكسشو اينجا ميذارم. حرفش با ماهاست كه از دور شاهد تحولات ايران هستيم. چه شيپورچيا و چه بادمجون دور قاب چينا و چه "بقيه"!! نوشته بود:
" توسط ناشناس در دوشنبه، 16 تير، 1382
مي‌خوام بگم كه شماها هم لاف زياد مي‌آييد. اگه همه شماها راست مي‌گوييد و خواهان آزادي ايران هستيد بلند شويد از همان راه كه رفته‌ايد برگرديد. اگر از كوه‌ها و درياها فرار كرديد تا خودتان را آزاد كنيد. جرات كنيد از همان راه‌ها بازگرديد و در كشور خودتان مبارزه كنيد تا اينبار آزادي ايران را به دست آوريد. وگرنه اين خيال بيهوده است كه شماها در آن‌ور آب‌ها خوش باشيد و ما اينجا جلوي تير و رگبار برويم تا شماها بازگرديد و باز در اينجا شماها خوش باشيد. تمام كساني‌كه ادعاي مبارزه دارند دروغي بيش نيست.
آقاي شهرام همايون، آقاي ضياء آتاباي و... جرات داشته باشيد بازگرديد و اين مبارزات را در داخل ايران ادامه دهيد.
مگر نمي‌گوييد بخاطر وطن بايد از همه چيز گذشت خوب از جان‌تان بگذريد و بياييد از هر راه كه رفته‌ايد بازگرديد و بياييد اگر شماها آمديد ما هم در كنار شماها به مبارزه مي‌پردازيم. در غير اين صورت مردم براي بازگشت ايرانيان خارج از كشور هيچ كاري نخواهند كرد چرا كه همه اين عقيده را دارند و اگر شنيده باشيد همه از دم مي‌گويند اينها آن‌ور گود نشسته‌اند و مي‌گويند لنگش كن. تمام خواننده‌ها و به قول خودتان هنرمندان‌تان كه حالا آوازهاي انقلابي مي‌خوانند. آقاي سعيد محمدي با يقه باز و زنجير به گردن ادعاي سياست مي‌كند و پشت تريبون‌كانال يك مي‌رود و دم از آزادي مي‌زند خانم ليلا فروهر كه از پس كوه‌ها و هزار جور بلاها گذشتند چطور رنج رسيدن به آزادي و رفاه را به خود دادند و خطرها گذشتند حالا زياده صحبت نكنند بيايند و اين‌جا اگر جراتي هست ادعاي حق به ميهن كنند.
والسلام
از طرف 75٪ از مردم ايران "
راستش بنظر من درست ميگه. آدم نبايد منكر حرف حساب باشه.
مردم سعي كنيد خودتون باشيد شونه به شونه .
پيروز باشيد

* ماهتاب كبود
نورِ پاره ي ماهتابيِ كبود
از نردبان آئينه ام
گريخت
و ساز و رقص ساعت را
به خواب سپرد.

شعر از نورا

Tuesday, July 08, 2003

* تحصن جوانان دانشجوی ايرانی در سوئد تحت عنوان "دانشجويان برای دمکراسی در ايران" در حمايت از دانشجويان معترض در داخل ايران در مقابل پارلمان سوئد از دوشنبه پيش آغاز شده. چهار نفر از آنها از جمله شميم شاعر و هنرمند ايرانی مقيم استکهلم نيز در اعتصاب غذا بسر ميبرند. شميم در روز زن در ماه مارس گذشته در اعتراض به پايمال شدن حقوق زن در ايران در مرکز شهر استکهلم موهای خود را در ميان اجتماع کنندگان از ته تراشيد که اين اقدامش مورد توجه رسانه ها قرار گرفت. جوانان متحصن با جمع آوری صدها امضای دانشجويی از وزير امور خارجه, پارلمان و دولت سوئد ميخواهند که دولت ايران را حامی تروريسم و ايران را کشوری نا امن اعلام کرده و به جمهوری اسلامی فشار وارد کرده تا دانشجويان دستگير شده در ايران را آزاد کنند. آنان همچنين خواستار حمايت رسمی دولت سوئد از جنبش آزاديخواهانه دانشجويان در ايران هستند. "زمان دانيال" سخنگوی اين جوانان اعلام کرده است که تا روز 9 جولای (18 تير) به تحصن ادامه خواهند داد و در روز 18 تير به تظاهرات گسترده ای که در استکهلم در حمايت از جنبش 18 تير و دانشجويان در ايران در تدارک است خواهند پيوست.
منبع خبر
روزنامه رسالت هم خبر داده ...

Monday, July 07, 2003

* بچه ها تعطيلات تابستونيشون چند هفته اي هست شروع شده و بلطبع شبها دير ميخوابند. ديشب نشسته بوديم و داشتيم فيلمهاي دوران كودكي شون رو نگاه ميكرديم. يك قسمت از فيلم مال زماني بود كه پسرم تازه داشت زبون باز ميكرد و دخترم دو سالش بود. در فيلم تا من به پسرم ميگفتم بگو بابا, دخترم سريع ميگفت بابا. ميخواست با شيرين زبوني توجه من و عيال رو جلب خودش بكنه. رو كرديم بهش, به حالتي كه بهش بَر نخوره گفتيم: ما ميخواهيم به آقا پسر حرف زدن ياد بديم, همونطوري كه به تو وقتي كوچيك بودي ياد داديم. دخترم با صداي نازك توي فيلم گفت: من يادم نيست شما به من حرف زدن ياد داده باشين!! از اين حرفش من و مامانش از خنده ريسه رفته بوديم, خودش هم از خنده ما خندش گرفته بود و ذوق زده شده بود.
ديشب در حالي كه داشتيم به فيلم نگاه ميكرديم و به ياد اون روزها ميخنديديم, آقا پسر هي پارازيت مينداخت و غر ميزد كه حوصلش سر رفت, و مپيرسيد چقدر ديگه ميخوائيم فيلم بچگي ببينيم؟
اينقدر گفت كه آخر من بهش گفتم ساكت باش چقدر حرف ميزني؟!! يك نگاهي به من كرد و گفت: مگر خودِ تو نيستي كه توي فيلم ميخواستي من حرف بزنم, حالا چرا پس از اينكه حرف ميزنم ناراحت ميشي؟!


   /)/)
   (';')
o(")(")

* نميدونم شما اين نامه اي را كه احمد باطبي براي هيأت ويژه قوه قضائيه نوشته را خونديد يا نه. بقول خبر پرداز "به اندازه همان پيراهني كه بر دست گرفت افشاگر و تكان دهنده است."
تنها كاري كه از دست ما بر مياد رساندن صداي اين عزيزان به گوش ديگران است و اميد به روزي كه دست اندر كاران اين جنايات در مقابل چشم ايرانيان به سزاي اعمال خودشان برسند. در پائين ميتونيد نامه را كه در چند قسمت است بخوانيد.

قسمت اول , قسمت دوم , قسمت سوم , قسمت چهارم

Sunday, July 06, 2003

* سوئد در فصل تابستان مهمان نواز پرنده هاي مهاجر هست قبلاً هم يك مطلب كوتاه راجعبش نوشتم. سال 1985 يك تيم تحقيقاتي 5-6 نفره براي نجات يك جوجه غاز كه مادرزاد يك بالش ناقص بود تصميم گرفت با وصل كردن فرستنده راديوئي به پاي پدر و مادر جوجه غاز و چند پرنده ديگه كه در گروه آنها بودند, مسير پرواز برگشت آنها را تا آفريقا دنبال كنند و همزمان جراحان دامپزشك اقدام به عمل روي بال جوجه غاز كردند. حدود 2-3 ماه طول كشيد تا جوجه غاز تونست به راحتي بالش را تكان بده و در حال پرواز بتونه وزنش را تحمل كنه. بعد از اينكه مطمئن شدند هيچ خطري جوجه غاز را تهديد نميكنه, سوار هواپيماش كردند و بردند درست كنار پدر و مادرش رهاش كردند. دولت سوسياليست وقت از اقدام آن گروه تشكر و قدرداني كرد و جوايزي هم بهشان داد. امروز هم دولت وقت سوسياليستي است اما براي هشتمين بار به اقامت دختر هفت ساله اي كه تقريباً نابينا هست جواب منفي داد و ميخواهد به همراه خانواده اش به بوسني ديپورتش كنه! بهانه شان اين است كه در بوسني هم امكانات پزشكي براي كمك به اين دختر بچه وجود داره!! دنيا به كدام سمت در حركته؟

* پزشكان بيمارستان‌ رافلز سنگاپور‌ لاله‌ و لادن‌ بيژني‌ را پس‌ از بيهوش‌ شدن‌ به‌ اتاق‌ عمل ‌شماره‌ 9 منتقل‌ كرده و تيم‌ پزشكي‌ 125 نفره‌ كار خود را براي‌ جداسازي‌ خواهران‌ دوقلو با عمل‌ بي‌سابقه‌ در تاريخ‌ پزشكي‌ آغاز كردند. سرپرستي‌ تيم‌ جراحي‌ با دكتر كيت‌گو، پزشك‌ سنگاپوري‌ است‌ و 6 پزشك‌ متخصص بين‌المللي‌ به‌ همراه‌ 18 پزشك‌ متخصص سنگاپوري‌ و حدود 100 كادر پزشكي‌ او را در اين‌ عمل‌ ياري‌ مي‌دهند.
بيمارستان‌ «رافلز» سنگاپور سه‌ شنبه‌ شب‌ در بيانيه‌يي‌ زمان‌ انجام‌ عمل‌ جداسازي‌ لاله‌ و لادن‌ بيژني‌ را (15 تيرماه‌) اعلام‌ كرد. در اين‌ بيانيه‌ آمده‌ است‌ كه‌ اين‌ جداسازي‌ غيرقابل‌ پيش‌ بيني‌ دو قلوي‌ بهم‌ چسبيده‌ بزرگسال‌ ايراني‌ حداقل‌ 48 ساعت‌ به‌ طول‌ خواهد انجاميد.
تيم‌ اصلي‌ اين‌ عمل‌ جراحي‌ را يك‌ تيم‌ 12 نفره‌، 8 متخصص بي‌هوشي‌ و 4 راديولوژيست‌ و همچنين‌ 100 پرسنل‌ پزشكي‌ پشتيباني‌ كننده‌ بيمارستان‌ رافلز برعهده‌ دارند.اين‌ تيم‌ به‌ دكتر «كيت‌ گو» جراح‌ مغز و اعصاب‌ به‌ پروفسور «والر تن‌» رييس‌ جراحي‌ پلاستيكي‌ و مرمت‌ مشاوره‌ خواهند داد.
در تيم‌ اصلي‌ 6 كارشناس‌ بين‌ المللي‌ و 18 فوق‌ تخصص سنگاپوري‌ حضور دارند و در ميان‌ جراحان‌ بين‌ المللي‌ فوق‌ تخصص مغز و اعصاب‌، «بيامن‌ كارسون‌» كه‌ در سطح‌ جهان‌ شهرت‌ دارد ديده‌ مي‌شود. ديگر اعضاي‌ تيم‌ پزشكي‌ بين‌ المللي‌ شامل‌ پروفسور دكتر «پييرلازايا» فوق‌ تخصص راديولوژي‌ عصب‌ از فرانسه‌، دكتر «كي‌ اوهانا» فوق‌ تخصص مغز و اعصاب‌ از ژاپن‌ ، دكتر «باسانت‌ بانت‌»فوق‌ تخصص مغز و اعصاب‌ از نپال‌ و «ديس‌ رونير» و دكتر «بست‌ هامر» فوق‌ تخصص جراحي‌ پلاستيك‌ جمجمه‌ از سويس‌ حضور دارند. مقام‌هاي‌ بيمارستان‌ «رافلز» سنگاپور ديروز شنبه‌ اعلام‌ كردند با اين‌ كه‌ بودجه‌ كافي‌ براي‌ انجام‌ جراحي‌ دشوار جداسازي‌ لاله‌ و لادن‌،دوقلوهاي‌ بهم‌ چسبيده‌ ايراني‌ هنوز تامين‌ نشده‌، اما اين‌ جراحي‌ به‌ هر حال‌ انجام‌ خواهد شد.
خبرگزاري‌ آلمان‌ از سنگاپور به‌ نقل‌ از اين‌ مقام‌هاي‌ گزارش‌ داد كه‌ تنها ده‌ درصد از بودجه‌ 288 هزار دلاري‌ اين‌ جراحي‌ تامين‌ شده‌ است‌ و نيز روند ارسال‌ اين‌ كمك‌ها كه‌ بيشتر از امريكا و استراليا تامين‌ مي‌شد، كاهش‌ يافته‌ است‌.خبرگزاري‌ آلمان‌ افزود: يك‌ تاجر ايراني‌ ساكن‌ سنگاپور اعلام‌ كرد كه‌ قصد دارد براي‌ تامين‌ هزينه‌ جراحي‌ لاله‌ و لادن‌، به‌ همراه‌ همسرش‌ درخواستي‌ را از طريق‌ نامه‌ الكترونيكي‌ (ايميل‌) براي‌ همه‌ جهانيان‌ ارسال‌ كند.جراحي‌ جداسازي‌ لاله‌ و لادن‌ از اين‌ رو دشوار و خطرناك‌ است‌ كه‌ آنها براي‌ تامين‌ خون‌ به‌ مغزشان‌ يك‌ رگ‌ مشترك‌ دارند و جداسازي‌ آنها ممكن‌ است‌ موجب‌ مرگ‌ يك‌ يا هر دو آنان‌ شود. اما لاله‌ و لادن‌ كه‌ سالها است‌ همراه‌ هم‌ زندگي‌مي‌كنند، با اصرار فراوان‌ پزشكان‌ را متقاعد كردند كه‌ خطر اين‌ جراحي‌ را پذيرفته‌ و حاضرند كه‌ تحت‌ جراحي‌ قرار بگيرند.
منبع خبر

*زن زندگی شما کدوم ايناست؟
زن مدل هارد ديسک: همه چی يادش ميمونه، تا ابد.
زن مدل رم (RAM): از دل برود هر آن که از ديده برفت!
زن مدل ويندوز: همه ميدونن که هيچ کاری رو درست انجام نمی‌ده، ولی کسی نميتونه بدون اون سر کنه.
زن مدل اکسل: ميگن خيلی هنرها داره ولی شما فقط برای چهار نياز اصلی‌تون ازش استفاده ميکنين.
زن مدل اسکرين سيور: به هيچ دردی نمی‌خوره ولی حداقل حوصله آدم باهاش سر نميره.
زن مدل سِروِر (Server): هر وقت لازمش دارين مشغوله.
زن مدل مولتی‌مديا: کاری ميکنه که چيزهای وحشتناک هم خوشگل بشن.
زن مدل سی‌دی درايو: هی تندتر و تندتر ميشه.
زن مدل ايميل: از هر ده‌تا چيزی که ميگه، هشت ‌تاش بی‌خوده.
زن مدل ويروس: به نام «عيال» هم معروفه. وقتی که انتظارش رو ندارين، از راه ميرسه، خودش رو نصب ميکنه و از همه منابعتون استفاده ميکنه. اگر سعی کنين پاکش کنين، يک چيزی رو از دست ميدين، اگه هم سعی نکنين پاکش کنين، دار و ندارتون رو از دست ميدين! منبع
واسه شما كه ياد ديار ميكنيد

Saturday, July 05, 2003

* يار دبستانى من و خالق آن منصور تهرانى با همكارى خوان كارلوس از بوليوى جهت پشتيبانى از جنبش دانشجويى در ايران
من حدود 80 ترانه ساخته ام، بعضی از آنها به نظر خودم به لحاظ ادبی و انسجام کلام از شعر "يار دبستانی" بسيار قويتر هستند. اما همه آنها يک طرف، يار دبستانی يک طرف". چرا؟" چون به سرود آزادی دانشجويان تبديل شده است، اين باعث افتخار من است.

منصورتهرانی برای دفاع از مبارزات دانشجويان ايران در تحصنی که ايرانيان دمکرات و آزاديخواه در شهر گوتنبرگ سوئد از سه شنبه 10 ژوئن آغاز کردند، شرکت کرده است. در راه پيمايی 18 تير او خود اين سرود را که امروز ورد زبان دانشجويان است خواهد خواند. متن سرود در نسخه های متعدد بين جمعيت تظاهر کننده و راهپيمايان پخش خواهد شد تا تهرانی را برای رساندن صدای دانشجويان و مردم ايران به گوش مردم سوئد ياری دهند.
سايت روشنگري

* گوشه هائي از حماقت هاي بي دليل ....
الهه‌ تصميم‌ داشت‌ در آزمون‌ همگاني‌ دانشگاه‌ شركت‌ كند و براي‌ ادامه‌ تحصيل‌ وارد دانشگاه‌ شود اما به‌ علت‌ اضطراب‌ و ترس‌ از قبول‌ نشدن‌ در كنكور دچار ناراحتي‌ روحي‌ شده‌ بود و هميشه‌ عنوان‌ مي‌ كرد كه‌ چون‌ اضطراب‌ دارم‌، نمي‌توانم‌ درسهايم‌ را بفهمم‌. از سوي‌ ديگر اصرار بيش‌ از حد خانواده‌ بخصوص‌ پدر الهه‌ براي‌ قبولي‌ حتمي‌ در كنكور ، الهه‌ را دچار فشار روحي‌ شديدي‌ كرده‌ بود.
به‌ گفته‌ يكي‌ از آشنايان‌، الهه‌ و پدرش‌ هميشه‌ بر سر درس‌ خواندن‌ با يكديگر درگيري‌ داشتند و دخترك‌ بيچاره‌ اصرار داشت‌ به‌ خانواده‌اش‌ بفهماند كه‌ او سعي‌ خود را مي‌كند اما موفق‌ نمي‌شود و پدر الهه‌ هميشه‌ به‌ او سركوفت‌ مي‌زد و وي‌ را سرزنش‌ مي‌كرد كه‌ چرا درس‌ نمي‌خواند و اگر امسال‌ قبول‌ نشود،او را تنبيه‌ خواهدكرد.

نسترن‌، دختر 21 ساله‌يي‌ است‌ كه‌ با خوردن‌ سم‌ ميخواست‌ به‌ زندگي‌ خود پايان‌ دهد، پس‌ از نجات‌ خود گفت‌: 3 سال‌ است‌ كه‌ كنكور مي‌دهم‌ اما قبول‌ نمي‌شوم‌. در خانواده‌ ما همه‌، تحصيلات‌ دانشگاهي‌ دارند و به‌ همين‌ دليل‌ پدر و مادرم‌ فكر مي‌كنند اگر من‌ وارد دانشگاه‌ نشوم‌، لكه‌ ننگي‌ براي‌ آنها خواهم‌ بود.
سال‌ گذشته‌ كه‌ اسامي‌ پذيرفته‌شدگان‌ در كنكور اعلام‌ شد، نام‌ من‌ بين‌ آنها نبود. پدرم‌ گفت‌: «تو آبروي‌ خانوادگي‌ ما را برده‌يي‌ اگر سال‌ آينده‌ هم‌ قبول‌ نشوي‌، بايد فراموش‌ كني‌ كه‌ دختر من‌ هستي‌.» اين‌ حرف‌ پدرم‌ خيلي‌ برايم‌ سنگين‌ بود، هر بار كه‌ كتاب‌ را باز مي‌كردم‌ ياد اين‌ حرف‌ پدرم‌ مي‌افتادم‌ و نمي‌توانستم‌ درس‌ بخوانم‌ تا اينكه‌ 3 روز پيش‌ يك‌ كتاب‌ تست‌ خريدم‌ و شروع‌ به‌ زدن‌ تست‌هاي‌ آن‌ كردم‌ اما تقريبا همه‌ آن‌ را اشتباه‌ زده‌ بودم‌. وقتي‌ كه‌ پدرم‌ آن‌ تست‌ها را ديد، مرا بشدت‌ تحقير كرد و گفت‌: «تو آدم‌ بي‌لياقتي‌ هستي‌!» ادامه....

Thursday, July 03, 2003

*هم مــــرگ بر جهان شما نيز بگذرد

هم مـــــــرگ بر جهان شما نيزبگذرد
هم رونق زمان شمــــــــــــا نيز بگذرد
واين بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بـــــر دولت آشيان شما نيز بگذرد
باد خــــــــــــــــزان نکبت ايام، ناگهان
بــــــر باغ وبوستان شما نيز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بيداد ظالمــــــــان شما نيز بگذرد
در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعوی ســـگان شما نيز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بــــر چراغدان شما نيز بگذرد
زين کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچــــــــار کاروان شما نيز بگذرد
بر تير جورتان ز تحمــــــــل سپر کنيم
تا سختــــــــی کمان شما نيز بگذرد
آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گــــــــرد سم خران شما نيز بگذرد

سيف الدين محمد فرقانی

Wednesday, July 02, 2003

* سرخوردگي و خستگي مردم ايران از اسلام سياسي، از ديد يک روزنامه فرانسوي
در يکي از شيک ترين گالريهاي تهران که زيبا ترين فروشگاههاي ايران در آن قرار گرفته است و رستورانهاي Fast Food، رستورانهايي که غذا را به سبک غرب سرپايي تحويل مشتريان مي دهند، زني بلندگو به دست با صداي لرزان مي گويد: خواهران، حجاب اسلامي را رعايت کنيد. در ميان صدها خانم و دختر جواني که در راهروهاي گالري قدم مي زنند، توجه چنداني به هشدارهاي زن بلندگو به دست ندارند. زلفهاي رنگ شده و بي رنگ نه تنها از زير روسريهاي ابريشمي که سر خورده اند و پايين افتاده اند ديده مي شود، بلکه برخي روسريها را مانند زيبا ترين دختران غرب بر شانه انداخته اند. پسراني که شيک ترين تي شرتهاي غرب را بر تن دارند، گاهي در کنار دختران مشغول قدم زدن هستند و گاهي دورتر لبخندي بر لب مي آورند و گاهي نيز يواشکي دست دوست دختر خود را در دست مي فشارند.
برونو فيليپ پس از شرح مشاهداتش در تهران در روزنامه لوموند مي نويسد: ادامه ....

Tuesday, July 01, 2003

* حدود يك ماه پيش در جائي خوندم عده اي از دست اندر كاران حكومت در ايران پيشنهاد كردند تا از خواننده هاي ايراني تبار كه در خارج زندگي ميكنن دعوت بشه تا بيان داخل كشور و براي مردم كنسرت اجرا كنند. بعد كه ليست خواننده ها رو ديدم فهميدم مردم را بهانه كردند و در اصل فيل خودشان ياد هندوستان كرده. ديگه خانومش رو نديده بودم نفس كشي كنه !!


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin