PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Friday, November 28, 2003

*
امروز يك خيتي حسابي بالا آوردم. قرار بود با پسرم برم مدرسش و تا ساعت ناهارشون پيشش باشم. صبح هوا باروني بود و براي اينكه موش آبكشيده نشيم پسرم پيشنهاد داد و من هم از خدا خواسته با ماشين رفتيم. پياده از خونه ما تا مدرسه 300 الي 350 متر بيشتر راه نيست, اما با ماشين يك دور شرقي قمري بايد بزني, ولي ارزش داشت.
اينجا در سال دو روز هر پدر و مادر(يا همزمان يا نوبتي) حق داره با فرزندش توي مدرسه باشه و حقوق كارش را هم از دست نده. البته بيشتر خواستي بري, كسي جلوتو نميگيره, فقط بايد از مرخصي ساليانت , يا اينكه قيد جير و مواجيب آنروز را بزني!
زنگ اول سوئدي داشتن. راستي بگم كه پسرم كلاس سوم ميره. داشتم ميگفتم, سوئدي داشت و كلي راجع به فعل و فاعل و مفعول حرف زدن(واسه من هم توفيق اجباري شد). زنگ دوم كه ساعت 10 باشه, ورزش داشتن. رفتيم سالن ورزش مدرسشون و, با اجازه بنده هم شدم جزو يكي از تيمها. مادر يك دخترخانمي هم آمده بود كه رفت در تيم مقابل. كمي نرمش و بعد يك بازي توي مايه چوگان خودمون كرديم. اينجا بهش ميگن ايننه باندي, فارسيشم فكر نميكنم معادلش باشه, مگر برادران ادبياتچي لطف بكنن معادلش را خواب ببينن و با دورنماشون(فكس) براي من ارسال كنند, تا دفعه بعد از اسم فرنگيش استفاده نكنم.
بازي ايننه باندي كه تموم شد, معلمشون از بچه ها پرسيد: حالا چه بازي بكنيم؟ همه داد زدن فرستلسه(يعني نجات دهنده, يا ناجي). من يك نگاهي به مادري كه دنبال بچش آمده بود كردم و پرسيدم ميدونه چه بازي هست؟! خوشبختانه بلد بود و سريع براي من توضيح داد كه جلوي بچه ها كنفت نشم. بازي بسيار جالبي هست. اينجا براتون توضيح ميدم تا اگر شما هم دوست داشتين در هر گوشه از اين دنيا كه زندگي ميكننين, بازي بكنين و دعا به جان آبنوس :)
بازي به اين قراره: يك خط ميكشين وسط زمين. يك عده اينطرف خط, بقيه هم آنطرف خط مي ايستيد. هر تيمي براي خودش بدون اينكه تيم مقابل متوجه بشه يكي از افرادش را "ناجي" تعيين ميكنه. داور جلوي خط وسط مي ايسته و يك توپ كه زياد سنگين نيست را مي اندازه بالا. توپ كه پايين مياد, بلاآخره گير يكي از افراد دو تيم مي افته. بعد آن تيم كه توپ دستش هست به هم چندتا پاس ميدن و بعد محكم توپ را پرتاب ميكنن بطرف زمين حريف. اگر توپ به كسي بخوره, آن نفر بايد بشينه زمين.(يك چيزي توي مايه وسطي خودمون, ولي از زمين بيرون لازم نيست بري) بعد تيمي كه توپ طرفش هست, چندتا پاس ميدن به هم و بعد محكم توپ را پرتاب ميكنن به آنطرف خط, به اميد اينكه به كسي بخوره.
كار آن كسي كه ناجي هست اينه كه, بين بچه ها ميدوه اينطرف و آنطرف, بدون اينكه خودش را تابلو بكنه كه ناجي اونه, نزديك كسي كه توپ بهش خورده و زمين نشسته ميشه و خودش را به يك جايي از بدن آن ميماله(مثلاً تك پاش). اينطوري شخصي كه نشسته بود دوباره جون ميگيره و ميتونه پاشه و به بازي ادامه بده. هر تيم بايد حواسش را جمع بكنه و ببينه چه كسي در تيم حريف هستش كه ناجي هست, و سعي بكنن با توپ آن را بزنن. اگر ناجي خودش بخوره بايد بشينه و چون كس ديگه اي ناجي نيست, هر كدام از افراد تيم كه توپ بهش برخورد بكنه بايد بشينه زمين. به اين شكل تيم مقابل بعد از اينكه همه را با توپ زد برندس. جالب بود؟ امتحان بكنيد, بعد ميبينيد كه چقدر هيجان انگيزه!
بعد از اينكه ساعت ورزش تمام شد, پسر من با دوستاش رفتن به طرف سالن غذاخوري( اينرو هم بگم كه غذا در دبستان و راهنمايي و دبيرستان, اينجا مجاني هست. يعني بوجه اش از مالياتهايي كه شهروندان ميدن تهيه ميشه) من هم راهم را گرفتم رفتم خونه. يك دوشي گرفتم. يكي دوتا كامنت اينطرف , آنطرف گذاشتم. بعد خواستم برم پيش دوستي كه از قبل باهاش قرار ملاقات گذاشته بودم. از در خونه آمدم بيرون ديدم ماشينم نيست! اي دادِ بي داد كي ماشين من را دزديد؟! يك نگاهي اينطرف آنطرف كردم, ديدم هيچ كسي توي محل نيست كه ازش بپرسم, آيا چيزي ديده!
خلاصه برگشتم داخل و زنگ زدم به پليس. بعد از كلي سوأل و جواب, گفت من برات گزارشم را ميفرستم به آدرست, و خواست تا من با شركت بيمه ام تماس بگيرم و جريان را بهشون اطلاع بدم. بعد هم گفت به ماشينهاي گشت پليس خبر ميده. خلاصه زنگ زدم به بيمه و جريان را تعريف كردم. مأمور بيمه سوأل كرد آيا ماشين قرضي لازم دارم يا اينكه از آن يكي ماشينم استفاده ميكنم؟(من دوتا عبوطياره دارم) گفتم فكر ميكنم, بعد بهتون خبر ميدم. البته نميخواستم ماشين قرض بكنم, ولي زور داره همون اول بگي نه, و خيال شركت بيمه را راحت بكني.

ساعت شد حدود چهار بعداز ظهر, گفتم قدم زنون برم دنبال پسرم و با خودم بيارمش خونه. اينجوري عيال هم از رفتن تا مدرسه و آوردن حضرت معاف ميشه(آخه اگر كسي نره دنبالش راه به اين نزديكي را سه ساعت طول ميده!). تلفن زدم به عيال و گفتم پسرك با من. همينطور كه به مدرسه نزديك ميشدم, ضمير ناخودآگاهم ميخواست يك چيزي بهم بگه. به مدرسه نزديكتر شدم و يك دفعه يادم افتاد اي دل غافل من صبح با ماشين رفته بودم!! سرعتم را كمي تندتر كردم و رفتم به سمت پاركينگ كنار مدرسه. چشمم به جوار ماشينم روشن شد. يك خنده هيزتيريك من را گرفته بود. بعد از كلي بدو بيراه كه نثار خودم كردم, با كلي خجالت و عرق سرد روي پيشوني زنگ زدم به پليس و جريان را تعريف كردم. پليسه گفت: عجب حواسي داري تو ديگه! بعد هم گفت يادت باشه به شركت بيمه ات خبر بدي!!
قصه ما به سر رسيد ساعت هم شده نزديك دو نيمه شب برم بخوابم, وگرنه عيال ميگه اين يك چيزيش شده كه نصفه شب از خواب پاشده رفته سر كامپيوتر! فيتيله فردا آبنوس تعطيله :)

پي نوشت: حيف نماند تا دادگاه خودش را ببينه , ولي مصاحبه اش از اولش خندست :)

Wednesday, November 26, 2003

*
«Discours de la Methode» مهمترين اثر فيلسوف و رياضي دان فرانسوي، رنه دكارت نوامبر سال 1637 انتشار يافت.اين كتاب روش تازه «يافتن حقيقت» را به دست مي دهد.
در همين كتاب است كه وي مي گويد: تا فكر مي كنم (مي توانم فكر كنم) زنده هستم، و يك زنده بايد به جامعه فايده برساند.
عقايد و نظريه هاي دكارت كه از مهمترين فلاسفه اروپا قرون جديد بشمار مي رود بيش از هر انديشمند ديگر در دوران معاصر مورد استفاده بوده است. تعريف او از جامعه كه به صورت يك فرمول رياضي عرضه شده هميشگي و جاويدان خواهد بود و هر روز به آن استناد و بر پايه اش قانون نوشته مي شود.
دكارت نخستين انديشمندي بود كه روش ارسطو را دنبال نكرد و براي تحقيق و اثبات، يك روش علمي در پيش گرفت كه به انقلاب در فلسفه تعبير شده است. وي رابطه فلسفه با الهيات را تغيير داد.
دكارت را پدر فلسفه جديد خوانده اند. وي دانش را قطعه به قطعه بر پايه اصول رياضي نوسازي كرد و گفت چيزي را بايد پذيرفت كه غير قابل ترديد باشد مثلا؛ به اين كه وجود داريم نمي شود ترديد كرد.
دكارت در تعريف «جامعه» يك فرمول هميشگي و بسيار مهم را به دست داده است كه در مدارس سراسر جهان تدريس مي شود و كسي كه مفهوم آن را نداند در زندگاني خانوادگي و عمومي موفق نخواهد بود؛ زيرا كه كوچكترين جامعه يا جامعه پايه «خانواده» و بزرگترين آن جامعه جهاني «جامعه بشر» است. اگر در فرمول جامعه كه دكارت آن را به دست داده است تغييري حاصل شود معادله برهم خواهد خورد و ديگر جامعه اي وجود نخواهد داشت. اين فرمول بسيار مهم از اين قرار است:
جمع دو نفر يا بيشتر + هدف مشترك + كمك به هم براي رسيدن به هدف مشترك = جامعه
مثال: زن و مرد + با هدف مشترك كه همانا رفع نياز و تامين سعادت است + همدلي و همياري براي رسيدن به هدف مشترك = خانواده
و به همين ترتيب ساير جوامع، از جمله تحريريه يك روزنامه، همه آنان كه در يك مدرسه هستند، يك شهر و يك كشور و....
حال اگر در فرمول يكي از جوامع يك عنصر لنگ بزند معادله به هم مي خورد و جامعه تبديل به اجتماع (جمع شدن چند نفر) مي شود و ديگر جامعه اي وجود نخواهد داشت. مثلا اگر زن و شوهر هميار و همدل نباشند، جامعه خانواده وجود نخواهد داشت. فلسفه طلاق همين است.
منبع: معلومات عمومي

840,000,000 انسان در دنيا شبها گرسنه به خواب ميروند, در حالي كه بوش بوجه نظامي سال آينده آمريكا را معادل 400,530,000,000 دلار, يعني نصف بوجه نظامي تمام كشورهاي دنيا ديروز به تصويب رساند!

Monday, November 24, 2003

*
در قرآن حداقل شانزده آيه در مورد زنا وجود دارد، ولی در هيچ موردی نه برای زنای محصنه (روابط جنسی خارج از ازدواج) مجازات مرگ تعيين شده و نه به سنگسار به عنوان شيوه مجازات اشاره شده است. در اين مورد برخی از متشرعين برای توجيه رجم (سنگسار) مقصر را بُز عايشه (همسر پيامبر و دختر ابوبکر ) می دانند. آنان از قول عايشه نقل می کنند که محمد آيه های مختلف قرآن را زير بالش و توشک پنهان می کرده است. از جمله اين آيات يکی هم آيه مربوط به سنگسار بوده است. عايشه گفته است: " ما مشغول کفن و دفن رسول الله بوديم و بزُی آمد و آيه رجم را از زير توشک بيرون کشيد و خورد"
به نقل از راغب اصفهانی در کتاب محاضرات، جلد 2 صفحه 250

نميدونم گذاشتن لينك مراسم سنگسار در آبنوس كار درستي هست يا نه, ولي بهتون متذكر ميشم ديدنش كار آساني نيست و آدم را منقلب ميكند! خود دانيد.

*
دوم آذر هشتادمين سالگرد زاده شدن جلال آل احمد، نويسنده ايرانی است که علاوه بر ادبيات داستانی، آثاری نيز در باب نظرات اجتماعی خود بر جای گذاشته است.

جلال در سال 1302 در خانواده روحانی به دنيا آمد. دبستان را که به پايان رساند، پدرش ديگر اجازه درس خواندن را به او نداد و او ناچاراً به سمت بازار کار رفت ، تا اينکه پنهانی در کلاسهای دارالفنون ثبت نام کرد. روزها به کار سيم کشی برق و ساعت سازی مشغول بود و شبها درس می خواند. در سالهای آخر دبيرستان با حزب توده آشنا شد و با دوستان و همفکرانش به برگزاری ميتينگ ها و جلساتی در اين زمينه پرداخت. با درآمدی که از کار بدست آورده بود، دبيرستان را به پايان رساند و وارد دانشکده ادبيات (دانشسرای عالی) شد . دانشگاه را که به پايان رساند، به شغل معلمی مشغول شد.
در اين زمان به طور جدی وارد حزب توده شد و از يک عضو ساده به عضويت کميته حزبی تهران رسيد و نماينده کنگره شد. در اين مدت در مجله های زيادی قلم ميزد.
در سال 41 کتاب معروف غرب زدگی را به رشته تحرير درآورد که نقطه عطفی در نوشته های وی به شمار می آيد. چند مقاله از اين کتاب در (کيهان ماه) چاپ شد که موجب توقيف اين نشريه شد.

جلال نويسنده ای است که در اکثر زمينه های ادبيات به نوشتن پرداخت. در زمينه داستان: (ديد و بازديد، از رنجی که می بريم، سه تار، زن زيادی، نون و قلم و......)
در زمينه مقالات: (هفت مقاله، غرب زدگی، ارزيابی شتابزده و .....)
در زمينه سفر و سفرنامه:(اورازان ، تات نشين های بلوک زهرا، خسی در ميقات، سفر نامه شوروی و ......)
در عرصه نمایشنامه:( تفاهم از آلبر کامو ، دستهای آلوده و.......)
در عرصه ترجمه:(قمارباز از داستايوسکی ، بيگانه از آلبر کامو و .....)

جلال را يکی از کاشفان نيما دانسته اند، چرا که وی در معرفی و شناخت نيما سهم به سزايی را ايفا کرد.
احمد شاملو در وصف اين بزرگمرد می گويد:

قناعت وار، تکيده بود.
باريک و بلند،
چون پيامی دشوار، در لغتی.
با چشمانی از سوال و عسل
و رخساری برتافته،
از حقيقت و باد.
مردی با گردش آب.
مردی مختصر،
که خلاصه خود بود.

اقتباس از مشاهير

Sunday, November 23, 2003

*
ديشب ميخواستم برم كنسرت سيما بينا, ولي متأسفانه سردرد و گوشهاي كيپ كرده باعث شد كه صرف نظر كنم. امروز صِدام هم گرفته و يكي دو درجه تب دارم. اينطوري پيش بره فردا مهمان تختخواب نازنين هستم. هواي باراني و مه آلود و دماي پنج درجه بالاي صفر, حوصله ام را سر برده. نميدونم آه و ناله ها نشانه پيري است, يا احساس پيري؟!!

داشتم خبرنامه ها را كليك ميزدم(ورق ميزدم), برخورد كردم با گفته اي از رهبر جمهوري اسلامي كه نشان از كم آوردن آن حضرت داره. چرا كه تَب مقايسه و دستمال يزدي, از اعلائم كم آوردن است.

« ... آن همه ترور در زمان حضرت امام اتفاق افتاد. من توانستم در دوران خودم جلوی ترورها را بگيرم. جلوی انفجارها را بگيرم. در زمان من بيشتر اعدام شدند يا در زمان امام؟ مرحوم لاجوردی بيشتر برای حقوق بشر مسئله درست كرد يا مرتضوی؟... آقايان بی انصافی نمی كنند؟...»
منبع: پيك نت

البته همه چيز بستگي به زاويه ديد انسان دارد!


Friday, November 21, 2003

* سالروز آغاز جنبش سوسياليستي « مزدك » متفكر بزرك ايراني
21 نوامبر سال 488 ميلادي، درست 1360 سال پيش از انتشار «مانيفست كمونيست» از سوي كارل ماركس، مزدك عقايد اقتصادي ــ اجتماعي خود را كه نوعي سوسياليسم بود اعلام داشت و ترويج آن را آغاز كرد. مزدك پسر بامداد كه يك روحاني زرتشتي بود از شهر استخر فارس (شيراز) بود مدعي شد كه اين عقايد تفسير درست آموزشهاي زرتشت است كه هدفي جز نيكبختي بشر ندارد و زماني اين نيكبختي تحقق خواهد يافت كه برابري انسانها تامين شود. از اوايل قرن 19 كه عقايد مزدك مورد تحليل و تفسير انديشمندان و مورخان بزرگ قرار گرفت روز 21 نوامبر براي روشنفكران چپ، روزي گرامي بوده است.
مزدك كه معتقد به خدا بود مي گفت كه براي تامين برابري انسانها، بايد مالكيتها عمومي باشد و هركس در حد نياز خود از محصول و توليدات استفاده كند. خدا انسانها را هنگام تولد برابر مي آفريند و بايد اين برابري در طول حيات آنان حفظ شود. آزادي موهبت بزرگي است، ولي بدون برابري اجتماعي ــ اقتصادي آزادي احساس نخواهد شد. انسان دائما نياز به اندرز دارد تا از راه صواب خارج نشود. برتري جويي و حرص مال زدن ريشه همه مسائل و مفاسد است كه نبايد اجازه داده شود در افراد پديد آيد، زيرا كه ذاتي نيست. مزدك انسان را مستحق زندگي در آرامش و شادي اعلام داشت كه تبعيض ها، بيعدالتي و عدم برابري اين آرامش و شادي را از انسان كه عمري كوتاه دارد سلب مي كند و خلاف اراده خدا از آفريدن انسان است؛ به عبارت ديگر انسان براي زجر كشيدن به دنيا نيامده است و تا منابع توليد مشترك نباشد زجر كشيدن هم از ميان نخواهد رفت. مزدك در عين حال با استثمار زنان به صورتي كه بود مخالفت كرد و نسبت به اين روش ثروتمندان كه به خود اجازه ازدواج با طبقات ديگر را نمي دهند ابراز انزجار كرد و اين عمل را تقسيم انسان به درجه اول و دوم كه خلاف اراده خداست خواند.
جامعه ايران در آن زمان تشنه شنيدن چنين مطالبي بود، زيرا در سالهاي پيش از آن كشور دچار خشكسالي و دو شكست نظامي از هپتالها شده بود كه به شمال خاوري ايران تجاوز كرده بودند و دربارسلطنتي هم پس از مرگ «پيروز» پسر و جانشين يزدگرد سوم وضعيت پايداري نداشت و ضعف «شاه بلاش» باعث قدرت گرفتن بزرگان كشور و فشار بيشتر بر طبقه پايين شده بود. عوام الناس با شنيدن عقايد مزدك پيرو او شدند و هر روز بر شمار آنان افزوده مي شد.
قباد نيز كه تازه شاه شده بود راه حل مزدك را پذيرفت، از هواداران وي شد و به حمايت از او برخاست .
ثروتمندان و فئودالها كه منافع خود را شديداً در مخاطره ديدند دست بكار توطئه شدند و در صدد بر آمدند كه روحانيون زرتشتي (موبدها) را با خود همراه كنند، ولي در اوايل كار دهان موبدان بسته بود زيرا كه مزدك عقايد خود را با استناد به اوستاي زرتشت (اوستا به معناي قانون است) و زند (تفسير ــ تفسير اوستا) بيان مي داشت و به عقايد مانوي و نيز ميترائيسم و حتي بودائيسم توسل مي جست. فئودالها در سالهاي اول به دليل اين كه ژنرالهاي ارتش در دو جنگ در گير بودند و در دسترس نبودند كه از آنان استمداد شود جز توطئه پنهاني كار ديگري نمي توانستند بكنند.
پيشرفت عقايد مزدك حدود 11 سال بود و عقايد او كه نويد بزرگي براي عوام الناس بود در اين مدت جهانگير شده بود و كاووس و «زم» دو پسر از سه پسر قباد هم پيرو عقيده مزدك شده بودند.
هنگامي كه پيروان مزدك وارد عمل شدند و به مصادره و اشتراكي كردن اموال ثروتمندان و تحريك كشاورزان به عدم تاديه سهم مالكانه دست زدند كار به جدال كشيد. افسران ارتش هم كه عمدتا مازندراني بودند به صف مخالفان مزدك پيوستند زيرا كه سربازان پياده تحت تاثير حرفهاي مزدك خواهان پيوستن به سواره نظام و ارتقاء به مقام افسر ي شده بودند.
در اين هنگام مزدك روش ازدواج مرسوم را غير انساني خواند و خواهان لغو آن شد. هدف مزدك برداشتن سد ملاحظات طبقاتي ازدواج بود زيرا كه در آن زمان پسر ارباب ده نمي توانست با دختر يك كشاورز ازدواج كند و بالعكس و اگر چنين ازدواجي هم صورت مي گرفت غير رسمي بود وچنين زني زوجه درجه دوم بشمار مي آمد. اظهارات مزدك در اين زمينه سوء تعبير شد و روحانيون نيز مخالفت خودرا با او علني كردند كه حرمت ازدواج را شكسته و آن را هم اشتراكي كرده است .
مخالفان با قباد ملاقات كردند تا از حمايت از مزدك دست بردارد كه قباد نپذيرفت كه بر ضد او كودتا راه انداختند و در قلعه فراموشي در نزديكي شوشتر زنداني اش ساختند كه يك سرهنگ سوار به نام سياوش اورا نجات داد.
قباد پس از بازگشت به قدرت، ديگر از مزدك حمايت نكرد و دست پسر ديگرش خسرو انوشيروان (نوشيروان و انوشك روان هم نوشته اند) را در سركوب مزدكيان باز گذارد و وي مزدك و مزكيان را تا سال 524 ميلادي قلع و قمع كرد ولي عمليات ضد مزدكيان تا 528 ميلادي ادامه يافت .
عقايد مزدك در آسياي ميانه و اروپا باقي ماند و رو به تكامل گذارد و مي توان گفت كه مزدك باني فرضيه هاي سوسياليستي سه ــ چهار قرن اخير بوده است. عقايد مزدك در دوران جنبش هاي استقلال طلبانه ايرانيان بار ديگر به ميان آمد و در گرايش ايرانيان به شيعه موثر بود.
مورخان بزرگ قرون 18 و 19 عقايد مزدك را بررسي و باز تاب داده اند و تفسير هاي متعدد از آن كرده اند.
ميان عقايد ماركس و مزدك مشابهت فراوان وجود دارد. براي مثال: هر دو عامل اقتصاد را به وجود آورنده تاريخ مي دانند. مزدك مي گويد ما نمي توانيم انسان كامل بدون تامين برابري ميان آنان داشته باشيم و تا به اين آرزو دست نيابيم، دشمني ميان فقير و غني از صحنه گيتي رخت بر نخواهد بست و ... و ماركس اين قسمت را به جنگ طبقاتي پايان ناپذير تعبير كرده است. مزدك مي گويد كه اگر دارايي ها همچنان در دست افراد باشد و در دست جامعه نباشد يعني مشترك ميان همه مردم نباشد شادي عمومي و آرامش به وجود نخواهد آمد و ماركس سرمايه داري ( ثروت و منابع توليد در دست فرد) را علت العلل جنگها و استثمار انسان از انسان و رنج و تعب مي داند و ... و بالاخره هر دو پيروزي سوسياليسم و برابري اجتماعي ــ اقتصادي مردم را پيش بيني كرده اند. تفاوت بزرگ ميان ماركس و مزدك در اين بود كه مزدك عقايد خود را برگرفته از دين و خواست خدا مي دانست.
مورخان و انديشمندان دراين كه مزدك پايه گذار سوسياليسم و از بزرگترين انديشمندان ايران و مصلحان جهان بوده است متفق القولند. بسياري از آنان از جمله «گاس هال» رهبر متوفاي حزب كمونيست آمريكا موضوع اشتراك زناشوئي را كه به مزدك نسبت مي دهند رد كرده اند و اين را كار دشمنان عقايد او مي دانند. گاس هال نوشته است كه پس از انهدام مزدك در سال 524 قلم به دست دشمن او افتاد و مي دانيم كه تاريخ را عمدتا فاتحان نوشته اند كه در اين يك مورد هم بايد بررسي و دوباره نويسي شود.
زدن رنگ ناسيوناليستي به عقايد مزدك كه درزمان موسوليني در ايتاليا و حزب نازي در آلمان مطرح بود درست نمي تواند باشد كه گفته اند مزدك سوسياليسم را تنها براي ايرانيان (آرين ها) مي خواست نه همه جهانيان.
منبع: معلومات عمومي

Thursday, November 20, 2003

*
امروز قرار هست براي اولين بار جلوي حدود 300 دانشجوي رشته تكنيك در آمفي تأتر شركت سخنراني بكنم. سه ساعت مانده و من هنوز حتي آگِندا سخنرانيم را هم حاضر نكردم :) راستش اصلاً پشيمان شدم كه چرا از روز اول اين كار را پذيرفتم. آخه من را چه به سخنراني؟!
در جمع خودمون توي شركت خيالي نيست. چهار كلمه هم اضافه بر سازمان حرافي ميكنم, ولي اين جون مَونا ميدونم با سوألهاي عجيب قريبشون پوستم را خواهند كند :( فقط يكي از سوألهاشون را ميتونم حدس بزنم. "شما از كجا مي آييد و چند سال هست سوئد زندگي ميكنيد؟"
فعلاً براي اينكه دلهره ام را كمتر بكنم, مشغول گوش دادن به نواي پيانو هستم. شما هم بفرماييد گوش كنيد, مهمون من :)



پي نوشت: بيشتر از آنكه فكر ميكردم بچه هاي خوب و آرومي بودن, و گذاشتن عمو آبنوس حرفاش را تا آخرش بزنه.
امروز ما براي دانشجو و دانش آموزان رشته هاي تكنيك اصطلاحاً öppethus (بازديد آزاد)داشتيم. استقبال خوب بود. البته نه 300 نفر كه فكر ميكرديم, اما حدود 190 نفر آمدند. آخرسر بحث كشيده شد به آينده مراكز صنعتي در سوئد, و دليل انتقال روزافزون كارخانه ها و مراكز توليدي به كشورهاي آسيايي و اروپاي شرقي. نسل جوان از اين مسئله نگران هست و خيلي هاشون آينده را مطمئن نمي بينن. قربونش برم مديرعامل Ericsson درصدد است 1700 نفر ديگه از كارمندها و مهندسين را طي چند ماه آينده اخراج كنه! حدود 680 نفرشون تا بحال حكم اخراج بهشون ابلاغ شد. اينطور كه پيش ميره, بايد بزودي يك زمين زراعتي دست و پا كنم :)

Tuesday, November 18, 2003

* آغاز پايان کار شاه - تحليلهاي تازه در اين باره

در نوامبر سال 2002 «كريستوفر رودي» محقق و روزنامه نگار به مناسبت بيست و پنجمين سالگرد تظاهرات ضد شاه مقابل كاخ سفيد واشنگتن كه آغاز پايان كار او خوانده شده است ، در مقاله اي نوشته بود كه شاه از همان لحظه شكست جرالد فورد در انتخابات سال 1976 مي دانست كه كارتر براي كاستن از اختيارات او كارهايي خواهد كرد ، زيرا كه شاه بيش از حد متعارف يك رئيس كشور خارجي به جمهوريخواهان آمريكا نزديك شده و حتي به تبليغات انتخاباتي آنان كمك غير مستفيم كرده بود. كارتر اواخر سال 1978 (1357 خورشيدي ) از طريق ماموران خود با 150 تن از افسران ارشد ايران تماس گرفته بود و به آنان اشاره كرده بود كه از شاه حمايت بي چون و چرا نكنند و آنان اين اشاره را براي خود اين گونه تفسير كرده بودند كه شاه، ديگر مورد حمايت آمريكا نيست و رفتن او مانعي نخواهد داشت. رودي نوشته است كه پس از پيروزي انقلاب، اين 150 افسر اعدام شدند و يا آواره ساير كشورها شدند
و ....
پذيرش شاه به آمريكا در نوامبر 1979 جهت درمان بيماري سرطان كه منجر به تصرف سفارت آمريكا در تهران و مآلا شكست كارتر در انتخابات شد، يك توطئه جمهوريخواهان برضد كارتر بود. كارتر به اصرار هنري كيسينجر بود كه اجازه داد شاه وارد آمريكا شود.
طبق تفسير و تحليلهاي ديگر درباره تظاهرات بي سابقه مقابل كاخ سفيد در نيمه نوامبر 1977 ـ در جريان استقبال كارتر از شاه كه براي ديدار از او به آمريكا رفته بود ـ گفته شده است همچنين شاه مي دانست كه چنان تظاهراتي براي تحقير او و شكستن غرورش ترتيب داده شده است، ولي فريب اطمينان هايي را خورده بود كه ماموران اطلاعاتي اش در آمريكا به او داده بودند و گفته بودند كه هوادارانش را بسيج و به واشنگتن براي برهم زدن تظاهرات خواهند برد. براي اين منظور حتي بعضي افسران با خانواده خود و بعضا با هواپيما هاي نظامي ايران از تهران به واشنگتن منتقل شده بودند تا به عنوان ايرانيان ساكن آمريكا با تظاهرات مخالفان شاه مقابله كنند كه در برابر سيل تظاهرات ضد شاه كه شركت كنندگان در آن عمدتاً دانشجويان ايراني و بعضاً همكلاسي هاي آمريكاييشان بودند از آنان كه گروهي شيك پوش و نا آشنا با چنين صحنه ها بودند كاري ساخته نشد و فرار كردند. به نظر تحليلگران و ناظران امور ايران، در آن زمان شاه آن چنان در كلافي كه پيرامون خود تنيده بود سردرگم شده بود كه مجال تفكر و ارزيابي اوضاع را نداشت . او در طول زمان، كارشناس ايجاد مشغله غير ضروري و زائد براي خود شده بود . شاه فراموش كرده بود كه ازهفتمين سال سلطنتش به بعد، در طول 30 سال، دشمنان فراوان براي خود ايجاد كرده بود و باور نمي كرد كه روزي اين دشمنان مختلف العقيده و غير متجانس با هم متحد شوند، بر سر پذيرفتن يك رهبر به توافق برسند، مشروعيت بين المللي به دست آورند و او را از پاي بياندازند. عقب نشيني هاي پي در پي شاه در ده ماه آخر حكومتش و حتي توسل به همان شخصيت هايي كه آنان را پس از 28 مرداد به روز سياه نشانده بود نتيجه تنها ماندن و خسته شدنش بود كه از اشتباهات و غرور بي حد دهها ساله اش ناشي شده بودند. اين غرور كه از نيمه دهه 1340 و استفاده از لقب «آريا مهر» روزافزون بود سبب شده بود كه احدي حتي جرات انتقاد خصوصي از نزديكان و مقامات ارشد منصوب از جانب او را به خود ندهد، كه اين وضعيت ايران را به دو طبقه خاص و طبقه عام تقسيم كرده بود و طبقه عام ـ حتي آن گروه كه از رفاه نسبي برخوردار بود چشم ديدن طبقه خاص را نداشت و درصدد يافتن فرصتي بود تا طبقه خاص ( به اصطلاح آن زمان «آريامهري ها» )را ريشه كن كند.
شاه مخصوصا پس از جشن هاي سالگرد تأسيس دولت واحد ايران( شاهنشاهي ايران به دست كوروش بزرگ ) كه درسال 1350 برگزار شد ه بود ، در زمينه امور مربوط به سياست خارجي به تدريج به سوي استقلال گام بر مي داشت ـ راهي كه هيچگاه مورد قبول«بعضي قدرتهاي روز» نبوده است ـ ولي نمي دانست كه بدون برخورداري از حمايت احزاب و رسانه هاي مستقل و آزاد كه ايران فاقد آن بود، اين راه به چاه ويل (سقوط آزاد) منتهي مي شود. غرور او حتي مانع از قبول اين پيشنهاد منطقي شد كه يك برنامه تلويزيوني روزانه و دست كم هفتگي داشته باشد و دشواري هاي داخلي و فشارها و توطئه هاي خارجي را با مردم در ميان بگذارد و درد دل آنان را مستقيما بشنود تا پشت سرش بايستند.
آزاد گذاردن دست ساواك و رسيدن به هر مقام و دريافت هر امتياز و پروانه و حتي گذرنامه، تنها پس از عبور از مجراي آن يكي از اشتباهات بزرگ شاه بود . اشتباه بزرگ ديگر او دست بر نداشتن از سر دكتر مصدق و پيروان خط او تا مهر ماه 1357 بود. براي مثال؛ تحقير شخص دكتر مصدق در كتاب «ماموريت براي وطنم» كه ديگران به نام شاه نوشته بودند و بعدا كتاب درسي دوره متوسطه «درس انقلاب سفيد» شده بود. در اين كتاب حتي به تحصيلات دكتر مصدق ايراد گرفته شده بود!!.
تا زمان حذف اين درس از دوره متوسطه، روساي دبيرستانها و ادارات آموزش و پرورش هر سال در شهريور ماه دچار اين مشكل بودند كه از كجا برايش دبير تهيه كنند، زيرا هر دبيري به آساني زير بار تدريس اين درس نمي رفت و بر سر اين موضوع بسياري از دبيرها به ساواك كشانده شده بودند. قريب به اتفاق دبيران، در كلاس خود به جاي دادن توضيح و يا تشريح موضوع، تنها يكي از شاگردان را مامور خواندن صفحاتي از كتاب ماموريت براي وطنم مي كردند و گوش كردن به آن آزاد بود( يعني شاگردان مي توانستند در طول كلاس، دروس ساعات بعد را مرور كنند و يا دست به شيطنت بزنند و از كلاس خارج شوند). اين كار عمدتاً به خاطر بدگويي از دكتر مصدق در كتاب بود. دبيران مربوط استدلال مي كردند كه دكتر مصدق كتبا در نامه اي به شاه و رو نوشت آن به وزارت فرهنگ اتهامات وارده را رد كرده بود و بايد تكذيب نامه او هم در كتاب مي آمد تا اصل انصاف در كتاب نگاري رعايت مي شد. به تدريج نام اين درس شده بود «بشنو و باور نكن» . همين دانش آموزان «درس بشنو و باور نكن» دهه 1340، در دهه 1350 به خيابانها ريختند و به تغيير نظام كمك كردند.
تاسيس حزب دولتي رستاخيز به عنوان تنها حزب ايران( اصطلاحا حزب فراگير )، يكي ديگر از اشتباهات شاه بود، زيرا در حالي كه غرب به يك حزبي بودن شوروي و كشورهاي كمونيستي ايراد وارد مي گرفت، شاه مورد حمايت غرب دستور اكيد به تاسيس چنين حزبي با داشتن روزنامه دولتي داده بود و ايرانيان را متوجه سياست يك بام و دو هواي غرب ساخته بود. اين حزب تبعيض و بوروكراسي بد را گسترش داده بود.
دادن كمك مالي و وام بدون بهره به كشورهاي خارجي از جمله فرانسه و مصر و آزادي فروش و خروج ارز (هر دلار ، هفت تومان) اشتباه ديگر بود. ديديم كه فرانسه پول را از شاه گرفت ولي در لحظه حساس از او دفاع نكرد و رئيس جمهوري وقت مصر به خواست كارتر او را پذيرفت تا بدون درنگ از ايران خارج شود.
خروج شاه با آن القاب از وطن در حساسترين ايام اشتباهي ديگر بود. بايد در كشور باقي مي ماند، محاكمه مي شد، از خود دفاع مي كرد و احيانا اعدام مي شد و قضاوت از خود را به «تاريخ» مي سپرد. وي با فرار از كشور، به قاضي تاريخ پوان منفي بزرگي داده است. چرا ناپلئون و تزار نيكلاي دوم و ... در لحظه حساس فرار نكردند؟
منبع: معلومات عمومي

*
متأسفانه هنوز مسوولين شهرباني و قانون گذاران در ايران متوجه اين مهم نشدن كه اوضاع غير مطلوب و رشد بي رويه ترافيك در سطح شهرها و راه هاي كشور, با تعيين- يا افزايش سطح جريمه حل نخواهد شد! در شرايطي كه رشوه گيري يك بايد مطلق براي كسب اضافه درآمد و تأمين كمبود يارانه كارمندان دولت و هزينه هاي سرسام آور زندگي در ايران گشته, تصويب قانون مقررات جديد راهنمايی و رانندگی و تعيين جريمه هاي نجومي, تفي است سربالا كه به صورت خودِ قانونگذاران خواهد نشست(هر چند براشون تازگي نداره).
ملايان عزيز و عاقبت به خير. كمي انديشه كنيد و به فكر رشد بي رويه جمعيت باشيد. امكانات رفاهي و عمراني در شهرهاي كوچك ايران ايجاد كنيد. شما هم همان كاري كه شاه معدوم با نظام غزبيتش كرد , هر چه وزارت خانه و تجارت خانه و امثالهم بود را در تهران بنا كرديد! اينكه در هر بيغوزآبادي يك دانشگاه آزاد, كه در اصل محلي است براي كسب درآمد خودتان و آقازاده ها, اسمش پيشبرد امور عمراني و اجتماعي نيست, ثواب هم ندارد. مردم آب آشاميدني ميخوان تا دنبال لوله آب روانه شهرهاي بزرگ نشن. مردم كار ميخوان تا از بدبختي و عقب ماندگي اقتصادي به "خوشبختي" ريخته در شهرهاي بزرگ, روي نيارن. شما دور تا دور تهران را اتوبان باران هم كه بكنيد مشگل دود و دمه حاصله از عبوطياره هاي باقي مانده از چهل پنجاه سال پيش حل نميشه! حساب دو دوتا چهارتاست! شما نمي توانيد در يك ژيان تعداد مسافراني كه در يك ميني بوس جاي ميگيرند را بگنجانيد, و انتظار داشته باشيد همه به تشك پشتي ژيان شمادادي تكيه بدهند, تنشان به تن بغلي اثابت نكند و ابراز رضايت و شادماني هم بكنند! ظرفيت تهران بيست سال پيش كه من ايران بودم تكميل شده بود! اين مصوبات پي در پي شما را احقاق حقوق مدني شهروندان نميگن, خر حساب كردن ملت از طرف شما ميگن!
حالا كه دري به تخته خورد و مركب دولت و انقلاب به دست مطهرتان افتاد, هر كه هم كه زباني دراز كرد با برچسب مخالف راه آزادي و منافق و كافر خفه شان كرديد, حداقل شعورتان را هم به اندازه يك اپسيلون از رشد الهي ياتتان بالا ببريد و فكري اساسي براي جامعه در هم ريخته ايران بكنيد. باور بفرماييد هزار برابر بهتان در همين دنيا نقداً بازخواهد گشت, قيامت هم پيشكشتان. الهي به اميد تو!

و حالا جوك سال...

نمايندگي شركت "Dell" در سوئد از فروش يك دستگاه كامپيوتر به يك انجمن ايراني كه قرار است از آغاز سال جديد ميلادي با پخش برنامه هاي راديوئي بنام "راديو تلاش" در گوتنبرگ, فعاليت خود را عليه استعمال مواد مخدر بين جوانان آغاز كند سر باز زد. دليلي كه شركت "Dell" آورده: به دليل اينكه "Dell" يك شركت آمريكائي است و با توجه به تحريمهاي اقتصادي كه دولت آمريكا از سال 1987 عليه ايران به تصويب رسانده است, لذا اين شركت حاضر به معامله با يك انجمن ايراني جهت خريد يك دستگاه كامپيوتر مورد نظر نمي باشد.
آقاي اكبر نوري مسوول انجمن با سفارت آمريكا در استكهلم تماس گرفت و از مقامات سفارت توضيحي در اين رابطه خواست. مسوول وابسته مطبوعاتي سفارت گفت: واضح است فروختن يك دستگاه كامپيوتر به آن انجمن سوئدي هيچ اشگالي ندارد.
حالا شركت "Dell" پشيمان شده و ابراز داشته در صورتي كه انجمن ايراني گوتنبرگ هنوز مايل به معامله باشند, "Dell" آماده است!

بنازم به اين شركت "Dell" كه اينقدر در رابطه با تحريمهاي اقتصادي دقيق و كوشاست. يا شايد هم كوره كه ببينه همه شركتهاي آمريكايي از توبره ايران مشغول شكم سير كردن هستند!

مصاحبه راديو آشنا با پدر احمد باطبي

اگر مشگلي با ديدن بدن برهنه نداريد, اين فايل پي پي اس را ببينيد.

Monday, November 17, 2003

*
پدر و مادر من هم به آغوش مام وطن برگشتند. در طول هفته گذشته كلي رجز خوندم, اما فايده اي نكرد. دلتنگ خونه بودن و عظمشون جزم بود. پدرم ميگفت چه اين هفته چه آن هفته فرقي نداره بايد رفت, ولي اگر خدا بخواد سال ديگه ديدارها دوباره تازه ميشه.
مجبور شدم سورپرايز چهلوپنجمين سالگرد ازدواجشون را بي اندازم جلو. جمعه شب گذشته به هواي اينكه ميخواهيم بريم رستوران شام بخوريم, زديم از خونه بيرون. يك برنامه براشون ريخته بودم كه به چيزي شك نكنند. گفتم سر راه بايد برم به يكي از دوستانم يك سي دي بدم, اشگالي نداره؟ هر دوشون گفتن نه ما با داداشت دنبالت مي آييم. رفتم دم در سالن پارك كردم و رفتم داخل. يك چند دقيقه بعد از من عيال و بچه ها از ماشين پياده شدند و آمدند تو. پدر و مادرم با دوست دختر برادرم داخل ماشين برادرم نشسته بودند. برادرم بعد از چند دقيقه ميگه اينها انگار رفتن سي دي بسازن, من ميرم داخل تا صداشون كنم. پدر و مادرم موندن و دختر سوئديه. بعد از دو سه دقيقه دوست دختر برادرم با اشاره و لالپتي به آنها ميفهمونه كه از ماشين برين پايين و برين داخل ببينين چرا نيامدن. دوستان از قبل آنجا جمع شده بودند و همه آماده بوديم. دو تايي آمدند داخل و به محض ورودشون آهنگ زنده ياد ويگن را پخش كرديم و همه با هم بلند گفتند چهلوپنجمين سالگرد ازدواجشون مبارك. حسابي سورپرايز شدن, اينقدر كه اشك توي چشمهاشون جمع شده بود. بعد هم انداختيمشون وسط و گفتيم عروس و دوماد بايد برقصن, از جمعيت نترسن. اولش اينقدر شكه بودن كه شروع كردن به رقصيدن, بعد از چند لحظه هر دوشون ايستادن و گفتن ديگه بسه از خجالت داريم آب ميشيم.

شب خوبي بود و حسابي به همه خوش گذشت. پدرم گفت: پدرسوخته با اين مهموني كه تو و داداشت راه انداختين, زدين رو دست جشن عروسي كه من براي مادرت گرفته بودم. آخر شب هم واقعاً احساس تازه عروس و دامادها بهشون دست داده بود و ديگه بي چون و چرا ميرفتن وسط ميرقصيدن. مادرم شبش تا صبح خوابش نميبرد. ميگفت: پاك حالت جشن عروسيم را يادم رفته بود. اصلاً فكر نميكردم اينقدر مهم هست و به دل آدم ميچسبه. بعد هم چهار تا قطره آبغوره گرفت و گفت: برات بميرم كه تو خودت در جشن عروسيت نبودي و هيچوقت احساس دامادي نكردي. (داستانش را قبلاًها در آبنوس گفتم). خلاصه مجبورم كرد قول بدم واسه خودم سالگرد ازدواجمون كه شد, يك جشن مفصل بگيرم!

جاشون واقعاً خاليست. دلم ميخواست بيشتر ميموندن. اين يكي دو روز هر كجا ميرم جاي خاليشون را ميبينم, و راستش اصلاً حال آپديت كردن برام نبود. اما زندگي يعني همين. بايد با پستي و بلنديهاش ساخت.

Friday, November 14, 2003

*

يك روز

شايد، يك روز

كه آفتاب گيسوی نقره ای دماوند پير را نوازش مي كند

در يك غريو تندر بارانی

در يك نسيم نوازشگر بهار

يك روز

شايد همراه پرواز پرستوی عاشقی

واژه ی لبخند، به سرزمين سوخته ی من باز گردد

اميد، كوبه ی در را بفشارد

و سپيدی، جای تمامی اين سياهی ها را پر كند

آن روز بر مردگان نيز

سياه نخواهم پوشيد

حتی بر عزيزترينشان

سروده ای از زنده ياد پروانه فروهر



مراسم ياد بود پنجمين سالگرد به خون کشيده شدن داريوش و پروانه فروهر, جمعه ۳۰ آبان ماه در حسينيه ارشاد تهران از ساعت ۱٤ تا ۱۶:۳۰ برگزار خواهد شد.
تلفن اطلاعات: تهران 7536868

Thursday, November 13, 2003

* امروز چهار قطره اشگ ريختم :(
پارسال اين موقعها, پليس استكهلم پيكر بيجان يك دختر يك روزه كه هنوز بند نافش هم بهش وصل بود را زير يك پل كه محل عبور عابر پياده و دوچرخه سوارهاست پيدا كرد. مأموران پليس و دادگاه دستور دادند نعش دخترك را در سردخانه نگه دارند, تا شايد مادر يا پدر او پيدا بشوند. امروز بعد از نزديك به يك سال تحقيق و جستجو قاضي دادگاه تصميم گرفت كه دخترك را به خاك بسپارند. در مراسم خاك سپاريش تنها مسوولان پرونده شركت داشتند. روي سنگ قبرش نوشته: دختر گمنام تولد و مرگ نوامبر 2002 .
پليس امروز تصميم گرفت گزارشها و نتيجه د اِن اِي را در اختيار عموم قرار بده. گويا دخترك را خفه كرده بودند.
واقعاً آدم ميمونه كه چه جانورهاي انسان نمايي روي اين كره خاكي وجود دارند!!



ديگه اينكه...
راديو پژواك با پدر احمد باطبي مصاحبه اي كرده. اگر مايليد آن بالاي وبلاگ روي راديو پژواك كليك كنيد, بعد برنامه روز چهارشنبه را گوش كنيد. لازم به تذكر هست كه فايل صدا يك هفته ديگر دوباره به روز ميشه. پس تا وقت هست غنيمت بشمريد.

و بعدش اگر وقت داريد نامه سرگشاده زير را هم بخونيد. جالب بنظرم آمد...

نامة سرگشادة يك چپ انديش به راه راست هدايت شده!

من اين نامه سرگشاده را در نهايت شرمسارى به همه جهانيان به ويژه ايرانيان روشن انديش و مدرن و متجدد مى نويسم و اميدوارم كه با بزرگوارى و سعه صدر گناهان كرده و نكرده مرا به تجدد خودشان ببخشند و به من امكان و اجازه بدهند كه بتوانم مثل آنها متجدد شده با آرامش خيال و وجدانى آسوده اين چند صباح باقى مانده از اين زندگى خرابكارانه خودم را در خدمت به جامعه سپرى نمايم.
موئى برسرم باقى نمانده است ودر نتيجه نمى دانم اگر باقى مى ماند الان به چه رنگى در مى آمد ولى هر وقت كه به خاطر تنبلى و تن پرورى كه وجه مشخصه ما چپ هاست ريشم را تيغ نمى كنم در آئينه مى بينم كه ريش و سبيلم سفيد شده است و بعد از دل آهى مى كشم به چه تلخى كه اين همه سال به عنوان يك چپ و يك ماركسيست ، تا چه پايه به سهم خودم به پيشرفت زندگى فرهنگي، سياسي، اقتصادى ايران عزيز لطمه زده بودم. الان كه دارم اين جمله را مى نويسم بغض گلويم را گرفته است. مى بينم اگر من و همفكران منحرف من نبوديم، ايران هم متجدد و مدرن مى شد.
خداى من: كاش مى دانستم بار اين گناه را چگونه بايد تحمل كنم؟

با اين همه زحمتى كه دانشوران متجدد و راست گفتار ما كشيده و مى كشند و به تحليل بى غرضانه تاريخ ما پرداختند من يكى متقاعد شده ام كه:
1-جوانان با خواندن نوشته هاى بى سر و ته من و همفكران من از راه راست منحرف شدند.
2-سياستمداران ايران اگرچه هميشه من و همفكران مرا به فلك مى بستند، به زندان مى انداختند و وقتى هم از رو نمى رفتيم با ارايه دلايل غير قابل انكار در دادگاههاى صددرصد آزاد و قانونى و بى طرف به اعدام محكوم مى كردند يا ما را در حال فرار از زندان به گلوله مى بستند و يا در روز روشن از خيابان ربوده به گردن ما طناب مى انداختند، به واقع مجريان سياست هاى من و همفكران چپ من بودند.
3-استبداد و ديكتاتوري، خشونت از همه نوع اش- فقط زمانى وارد ايران شد كه من و همفكران كژانديش من اين افكار واردائى و مضر را وارد ايران كرده بوديم. والى شما نگاه كنيد به تاريخ دراز دامن ايران، هم چشم داريد كه ببينيد و يا بخوانيد و هم گوش داريد كه بشنويد.
آيا در همه آن سالهاى دراز كوچكترين نشانه اى و سندى مبنى بر اعمال خشونت در ايران وجود داشت؟
آيا هرگز درايران تا زمان ورود انديشه انحرافى ماركسيسم، استبداد وديكتاتورى داشتيم؟ گوش كسى را بريده بودند؟
چشم كسى را درآورده بودند؟
كسى را گچ گرفته بودند؟
گردن زده بودند؟
دست بريده بودند؟
لب دوخته بودند؟
دم توپ گذاشته بودند؟
اخته كرده بودند؟
به جرم بابى بودن كشته بودند؟
پوست سرشان را در آورده در آن كاه ريخته بودند؟
از كله كسى مناره ساخته بودند؟

آيا در زمان انوشيروان عادل دبيران آزادى كامل نداشتند هر چه دل تنگ شان مى خواهد بگويند و خود شاه هم در صدر مجلس نمى نشست و به منتقدان مشت مشت اشرفى صله نمى داد؟ آيا دوات را بر سر دبيرى كه حرف راست زده بود آن قدر مى كوبيدند تا بميرد؟ بعضى از همفكران منحرف من براى اين كه نام آن پادشاه عادل را لكه دار كنند افسانه سراپا جعلى مزدك را در آوردند آنهم با اين اتهام بى اساس كه مزدك و يارانش را شاه در باغ نمى دانم كجا از سر در زمين كاشت! پناه بر خدا! واقعا كه اين چپ ها چقدر دروغ مى گويند!

يا درزمان شاه عباس كبير، آيا سياحان خارجى كه از اصفهان، نصف جهان بازديد كردند درباره امنيت جان و مال مردم و آزادى بيان و آزادى بى حد وحصرانديشه به وسيله همگان كم داستان نوشته اند؟ اگر ما چپ ها اين ها را نخوانده ايم كه گناه از تاريخ ايران نيست. اين جا هم روايت جعلى چگيين ها را درست كرديم كه مى گويند مخالفان شاه عباس را زنده زنده مى خوردند. لا اله الاالله! ولى به واقع آن طور كه من به تازگى ارشاد شده ام، چگيين ها با مردم عادى كارى نداشتند بلكه قاتل جان مستبدين و زورگويان بودند. يعنى اگر كسى مى خواست مزاحم آزادى مردم بشود سروكارش با چگيين ها بود و راست هم گفته بودند كه بااين جماعت، هر كه در افتاد، ور افتاد. اين كه زنده زنده مى خوردند يا اول كباب مى كردند و بعد مى خوردند تغييرى در اصل مطلب نمى دهد. تازه به من هم ربطى ندارد من الان چند سال است كه گياه خوار شده ام.
يا چرا جاى دور مى رويم. در قرن نوزدهم كه به سن و سال خودم هم مى خورد. ايران در آن دوران كه هنوز چپ انديشى من و همفكران فاسد مثل خودم موى دماغ تكامل و تجدد جامعه نشده بود مگر كم پيشرفت كرده بود؟
از شكوفائى اقتصاد هر چه بگويم كم گفته ام. اسناد و مداركش هم هست و هر كس كه جنس اش مثل جنس ما چپ ها خراب نباشد مى بيند. روزى نبود كه كارخانه اى در گوشه اى از مملكت افتتاح نشود. اقتصاد مملكت نه به نفت وابسته بود و نه به صنايع مونتاژ. صادرات غير نفتى ما رشك جهانيان بود. به همه جاى عالم از چين تا اندلس، از هندوستان تا امريكا، ترياك، پنبه خام، تنباكوى اعلا، لواشك ( قيسى و هلو و سيب)، آلوخشكه، كشمش، روده گوسفند، پشم بز، دنبلان آهو، كتيرا، زعفران، پوست گاو صادر مى كرديم.
پيشرفت علم و دانش به جائى رسيده بود كه نه براى جنگيدن با روسيه استخاره مى كردند و نه براى به توپ بستن مجلس مظلوم مشروطه. نه رمالى وجود داشت و نه جادو و جنبل. قضاو قدرى هم نبودند. از صدر تا ذيل حاكميت عقل بود و سلطه بلامنازع خرد. همه چيز حساب و كتاب داشت. حق و حقوق مردم به جا و برقرار بود. نه به مال كسى تجاوز مى شد و نه جان كسى در امان نبود. شما حتى يك مورد هم نمى توانيد نشان بدهيد كه ناصرالدين شاه اموال كسى را غصب كرده باشد ولى رضاشاه كه خودش يك كمونيست دو آتشه بود از اين كارها مىكرد.
ماليات به قاعده و به نفع توليد كننده گرفته مى شدو حتى بيشتر از آن چه كه ماليات مى گرفتند براى مردم خرج مى كردند. راه مى ساختند، راه آهن مى ساختند ( ماشين دودى شاه عبدالعظيم كه يادتان هست!). مدرسه و بيمارستان كه در همه جاى ايران براى آموزش و آسايش مردم ساخته مى شد. دانشگاه كه به واقع مثل قارچ سرتاسر ايران را گرفته بود. مشكل اقتصاد ايران در قرن نوزدهم كه هنوز افكار انحرافى آدم هائى مثل من به ايران نرسيده بود- اگر مشكلى بود، تورم فوق العاده فارغ التحصيلان دانشگاهى بود. بيمارى هاى واگير مثل وبا، طاعون، حصبه و مالاريا اگر چه در كشورهاى همسايه كشتار مى كرد ولى از ايران ريشه كن شده بود و از آن گذشته چنان مقررات قرنطينه اى برقرار مى كردند كه حتى يك بار هم اين امراض در ايران قرن نوزدهم ديده نشد. اگر هم به تصادف وبا مى آمد، كى گفته كه در نبود بيمارستان و قرنطينه مردم وحشت زده در خيابانها قرآن باز شده مى گذاشتند تا بلا دور شود و مردم را دسته دسته نكشد؟ اين هم فكر مى كنم از دروغ هائى است كه چپ ها در آورده اند!
دولت هاى انتخابى هر چهار سال درميان از سوى مردم كه 96 درصد شان حداقل 6 كلاس سواد داشتند در انتخابات كاملا آزاد و بدون مداخله دولت انتخاب مى شدند- البته همفكران من در رژيم گذشته مميزان ساواك و الان هم ماموت هاى شوراى نگهبان را درست كرده اند تا انتخابات به صورت آزاد برگزار نشود- . اين نمايندگان در چارچوب قوانين كاملا مترقى و در فضائى مملو از احترام به قانون، مسايل مملكتى را رفع و رجوع مى كردند. اقتصاد وجامعه ايران مثل بهترين ساعت ساخت سوئيس منظم و بقاعده كار مى كرد. نظام توزيع به حدى كارآئى داشت كه هيچ گاه در سرتاسر قرن حتى يك بار هم قحطى نيامد. كم غذائى و بد غذائى هم نبود. حرف مرا قبول نداريد؟ به معدود عكسهائى كه از آن دوران باقى مانده نگاه كنيد( چرا جاى دور برويم بنگريد به عكس هاى احمد شاه قاجار) تا برايتان مسلم شود كه اگر مشكلى هم بود پرخورى بود نه كم غدائى.
با اين وصف، مستكبران و مدافعان استعمار و چپ انديشان اوليه به كمك سفارت انگليس در تهران در سالهاى اوليه قرن بيستم به دنبال مشروطيت رفتند و اين « بلاى عظمى» ( به قول محمود محمود) را براى ما درست كردند. و بعد از آن تاريخ است كه پاى تفكرات منحوس من و همفكران من به ايران باز شد.
من يكى بطور كلى متقاعد شده ام كه از آن تاريخ و صرفا به خاطر خرابكارى هاى متفكران چپ بود كه اوضاع ايران نابسامان شد. تا آن تاريخ، ايرانى ها شيفته و عاشق غرب بودند ولى من و همفكران من بذر غرب ستيزى را در اذهان پاك ايرانى ها كاشتيم و در عوالم هپروت خودمان از استعمار و امپرياليسم سخن گفتيم. آخر آدم دلش مى آيد به اين آقاى بوش- كه آدم از سطح سواد و لهجه انگليسى اش كيف مى كند- بگويد استعمار چى!! يا اين آقاى تونى بلر با آن انگليسى بى غلطى كه حرف مى زند مى تواند يك امپرياليست باشد؟ بارى با اين خرابكاري، راه را بر آموزش و تجدد جامعه بستيم. تا آن تاريخ، ايرانى ها فقير وغنى ( البته فقرا زياد نبودند) با هم برادر وار و خواهر وار با عشق و محبت و همكارى و هميارى زندگى مى كردند. من و امثال من داستان سراپا جعلى طبقات را از خودمان در آورديم و به جنگ داخلى دامن زديم. پيش از پيدا شدن تفكرات من و امثال من، شما يك قانون مصوبه از سوى مجلس نشانم بدهيد كه منافع فردفرد ايرانى هادر آن رعايت نشده باشد! كارگران راضى بودند و زنان راضى تر و دهقانان كه دايم از خوشى و خوشحالى دايره زنگى مى زدند. و تنها كارى كه ما كرديم اين بود كه با دروغ و پشت هم اندازى هم كارگران را ناراضى كرديم و هم زنان را. و هم باعث شديم كه دهقانان ديگر دايره زنگى نزنند.
به خاطر تبليغات سوء من و امثال من بود كه آزادى هاى گسترده رخت بر بستند. من و امثال من در پوشش هاى مختلف به دفتر روزنامه ها و نشريات حمله برديم و موجب تعطيل شدن آنها را فراهم كرديم. هم آقاى هويدا و هم قاضى مرتضوى در بستن روزنامه ها تحت تاثير نوشته هاى انگلس بودند. نويسندگان و محققان مخالف را ماكشتيم يا كشتن شان را زير سبيلى در كرديم. من و امثال من بوديم كه با منتهاى دنائت و پستى لباس دهقانان پوشيديم و به مجامع دانشجوئى حمله ورشديم. حتى عوامل نفوذى حامل تفكرات چپ بودند كه در دوسه سال قبل از قيام بهمن نظام تك حزبى را در ايران به وجود آورده شاه را متاعقد كردند تا آن حرفهاى پرت وپلايش را بزند كه هر كس دوست ندارد پاسپورتش را بگيرد از ايران برود. البته اخيرا در نشريات داخلى ايران خواندم كه شاه مرحوم هم تفكرى شبيه به تفكر من داشت يعنى عمده ترين عيب اش اين بود كه سوسياليست بود! ( به نقل از آقاى دكتر غنى نژاد). حتى الان هم همفكران چپ انديش من لباس سياه پوشيده در پارك ها به جمع دانشجويان با گاز اشك آور حمله ور مى شوند. به قول يك استاد علوم سياسي، حتى رهبران مذهبى ما نيز در مكتب من و امثال من درس استبداد و عدم تحمل خواندند ( به نقل از آقاى دكتر زيبا كلام). به قول يكى ديگر، زياده روى هاى جمهورى اسلامى نيز در بگير و ببندها و كشت و كشتار ها منبعث از تفكرات چپ بنده وامثال بنده بود ( راست و دروغ گردن آقاى دكتر يزدى). حتى به گفتة آقاى طبرزدى « اشغال سفارت آمريكا» نيز زير سر تفكرات ما بود و « دو سنت ناپسند ومطرود ماركسيستها در پيكره انقلاب اسلامى يكى رواج فرهنگ انحصار طلبى بود و ديگرى دامن زدن به اختلافات داخلى » ( نگفتم! به نقل از نداى دانشجو، 20 مرداد77 ص 16). به گفته ايشان كه خدا ترس و راست گفتار و درست كردارند علت اين كه در ايران احزاب وجود ندارد هم به خاطر تفكرات بنده و امثال بنده است.
خوب. شما اگر به جاى من بوديد، مثل من از خجالت آب نمى شديد؟ من غير از تشكر و سپاس چه دارم كه تقديم اين دانشمندان مسئوليت شناس و نجات بخش بكنم؟ دعا مى كنم خداوند به همه اين مصلحان درست گفتار يك در دنيا و صد در آخرت پاداش خير بدهد كه مرا از اين ضلالت و گمراهى نجات دادند. براساس اين فرمايشات گهربار كه حتما درست هم هست آقاى خمينى نيز به تبعيت از سنت ناپسند ومطرود ما چپ ها انحصار طلبى مى كرد و فرمان شكستن قلم ها را مى داد. پس اين هم بايد درست باشد كه حضرت آيت الله شاهرودي، قاضى مرتضوي، حاج بخشي، حسين الله كرم، سعيد عسگر، آقاى مسعود ده نمكي، آقاى حسين شريعتمدارى هم لابد به خاطر تاثيراتى كه از تفكرات من و امثال من گرفته اند اين كارها را مى كنند و دست و بال مى شكنند و بابا پاشنه كفش چنان مى كوبند توى گيج گاه آدم كه آدم از دست مى رود. اين نكات را خودم را گفته ام كه كمى از بارگناهانم كمتر بشود و اين مصلحان راست گفتار مطمئن باشند كه من يكى به راه راست هدايت شده ام.
به اين خاطر است كه من به اين وسيله ضمن هشدار به همه خانواده ها كه مواظب نورچشمان خود باشند كه در دام فريب چپ ها گرفتار نيايند، از چپ بودن استعفاء مى دهم. و به خاطر همه لطماتى كه به نهضت مدرنيته و تجدد خواهى ايران زده ام پوزش مى خواهم. ترديد ندارم كه مصلحان راست گفتار همة حقيقت را گفته اندو آن چه كه به واقع چشمهاى مرا باز كرده است، صداقت و حقيقت دوستى اين مصلحان است .
و اما با همه اين ادعاها، اگر ما چپ ها نبوديم. شما آقايان، خانم هاى محترم وضع تان مثل.
ولى نع، بخيل نيستم. بهتر است عيش تان را خراب نكنم.
شب دراز است و قلندر بيدار.
سيروس طبرستانی
شيفيلد يا يك جاى ديگر- نوامبر 2003
سايت روشنگري

Wednesday, November 12, 2003

*


...Ten years Ago


An application was for employment

A program was a television show

Windows were something, you hated to clean

A keyboard was a piano

A cursor used profanity

Memory was something you lost with age

A CD was a bank account

And if you had a 3 1/2 floppy, you hoped no one found out

Compress was something you did to garbage

If you unzipped in public you went to jail

Log on was adding wood to a fire

A hard drive was a long trip on the road

A mouse pad was where a mouse lived

And a backup happened to your toilet

Cut you did with scissors

Paste you did with glue

A web was a spider's home

!!! And a virus was the flu


! WOW HOW TIMES HAVE CHANGED



   /)/)
   (';')
o(")(")

Monday, November 10, 2003

* اي كاش خامنه اي آنجا بود ...
.....
در آن هنگام با خود گفتم اي كاش خامنه اي آنجا بود و اين صحنه هاي واقعي را ميديد ... اي كاش خامنه اي آنجا بود و در مي يافت كه جمع كردن و سخنراني كردن براي عده اي از مردم و جوانان كه بطوري تكراري گزينشي و نمايشي جمع ميگردند ... سودي جز محبوبيت كاذب و خيالي براي او ندارد. اي كاش خامنه اي در آنجا و ديگر محافل صميمي و واقعي جوانان مي بود تا اوج نفرت جوانان را از او كه در دل اكثريت جوانان اين سرزمين وجود دارد درك مي كرد.
جواناني كه هرچه مشكل و بدبختي در ذهنشان است همه را متوجه خامنه اي مي دانند... كشوري كه در همه عرصه ها و فاكتورهاي منفي...از بالاترين امار بيكاري جوانان گرفته ... تا بالاترين ميزان اعتياد...از بالاترين ميزان نااميدي نسل جوان...تا بالاترين ميزان فرار مغزها...از بدترين شكل ديكتاتوري قرون وسطايي...تا فقدان ابتدايي ترين شكل آزادي بيان...از زشت ترين شكل سركوب آزادي وشادي نسل جوان...تاسركوب وحشيانه مخالفين ...از دادگاههاي قرون وسطايي ..تا احكام مضحك وفرمايشي...از بالاترين ميزان تصادفات منجر به فوت ... تا پايين ترين سن فحشا...از بالاترين ميزان كم كاري ورشوه گيري ..تا بالاترين ميزان اختلاسهاي ميلياردي.....در همه وهمه اين فاكتور هاي منفي رتبه اول را در دنيا داراست, آيا لقب( شير تو شيرترين كشور دنيا ) مناسب اين كشور نيست.
اي كاش خامنه اي آنجا بود و فرياد رفراندوم رفراندوم... جوانان را مي شنيد كه خواستار تغيير بنيادين حكومت بر مبناي خواست اكثريت با مسالمت آميز ترين روش را هستند و آنقدر تكرار مضمون مضحك كه 25 سال پيش مردم به جمهوري اسلامي راي دادند, هر چند كه پدران ما نيز در آن هنگام نمي دانستند چه حكومتي ايجاد خواهد شد...
كل مطلب

* در قلمرو انديشه
ويل دورانت مورخ، فيلسوف و نويسنده آمريكايي و مولف «تاريخ تمدن» كه ايرانيان را مردماني ميهندوست، متفكر و باهوش خوانده است در روزي چون امروز بسال 1981 در گذشت. وي در سال 1885 به دنيا آمده بود و 96 سال عمر كرد.
او اعتراف كرده است كه بدون زن دلبندش، آريل، موفق به نوشتن تاريخ تمدن چندين جلدي خود نمي شد كه كار تحرير آن نيم قرن طول كشيد. اثر او كه جلد به جلد پس از آماده شدن انتشار مي يافت جمعا در 17 ميليون نسخه چاپ شده است.
دورانت (ويليام جيمز دورانت) مطالب كتاب را به « آريل » ديكته مي كرد. علاقه اين زن و شوهر به هم به قدري بود كه در سال 1981 پس از انتقال دورانت به بيمارستان، آريل از لحظه اي كه از دكتر شنيد كه شانس زنده ماندن شوهرش اندك است ديگر لب به غذا نزد تا در گذشت. قلب دورانت نيز پس از اين كه شنيد آريل فوت شده از حركت باز ماند و به او پيوست و زن و شوهر در يك روز در كنار هم دفن شدند. آريل 13 سال جوانتر از دورانت و قبلا شاگرد او بود. خانواده آريل از روسيه به آمريكا مهاجرت كرده بودند و هنگام ورود به آمريكا ، آريل يك ساله بود.
« دورانت » پيش از نوشتن تاريح تمدن ، تاريخ فلسفه ، و همچنين فلسفه و مسائل اجتماعي را تاليف كرده بود.
دورانت از جواني به سوسياليسم به عنوان روشي كه خواهد توانست به برابري انسانها در طول زندگاني و رفاه و سعادت آنان بيانجامد دلبست و بر خلاف نظر مادرش كه مايل بود پسرش كشيش شود به تحصيل تاريخ، فلسفه و ادبيات پرداخت و مدرس شد.
مردم قدرشناس نام دورانت را كه به دريافت عاليترين نشان آزادي نائل شده و «بنياد دورانت» به ارتقاء فرهنگ و ادبيات سرگرم است نه تنها برخيابانهاي شهرها و مدارس و دانشكده ها گذارده اند بلكه شهرك هاي متعدد ، روزنامه و حتي هتل به اسم نامگذاري شده است.
رشته سخنراني هاي دورانت درباره ادبيات ايران در دهه 1950 در دانشگاه كلمبيا، بيش از پيش مردان فكر ميهن ما در قرون وسطا را به جهانيان شناسانيد. يك جلسه تمام، تنها به تفسير اين بيت حافظ پرداخته بود كه گفته است :


                  غلام و بنده آنم كه زير چرخ كبود
                                                                             زهر چه قيد تعلق پذيرد آزاد است


دورانت درباره فردوسي گفته است كه در ميهندوستي ، همتاي فردوسي به دنيا نخواهد آمد و از اين بابت ، ايران درجهان منحصر به فرد است.
مروري برتحريرات او اين نكات مهم را به دست مي دهد:
تمدن را نمي شود با فتح و غلبه از ميان برد ؛ تمدن تنها از درون تخريب مي شود. مدنيت در جامعه با رعايت متساوي حقوق انسانها شكوفا و بار ور مي شود و تبعيض ريشه آن را مي خشكاند. اگر رودخانه تمدن ديواره و سيل گير نداشته باشد ممكن ويرانگري كند. مردم براي فرزندانشان به جاي مال بايد مدنيت به ارث بگذارند. من كشف كرده ام كه «آزادي» محصول «نظم» است. برخلاف تصور، با دمكراسي تنها نمي توان به پديده جنگ پايان داد، ولي با مدنيت ممكن است. سلامت ملل مهمتر از ثروت ملل است.كمتر سياستمدار و دولتمردي يافت مي شود كه استطاعت «موراليست» بودن داشته باشد. كتاب نويسي لذت بخشترين حرفه ها، موثر ترين كارها و بهنرين خدمات است. دانش آموخته كسي است كه بداند كه هنوز چيزي نمي داند و....

منبع: معلومات عمومي

Sunday, November 09, 2003

*
اين چند هفته اخير كارمون شده با پدر و مادرم, شبها تا دير وقت بشينيم و از گذشته هامون حرف بزنيم. براي من جالبِ كمي از دوران آشنايي و نامزد بازي پدر و مادرم بدونم. ديشب از پدرم پرسيدم: چطوري مادر من را تور كردي؟ گفت: من نبودم كه مادرت را تور كردم, بلكه مادرت بود كه از من خوشش آمده بود.
دلم ميخواست آنجا بوديد و قيافه مادرم را ميديد. با حالت تعجب گفت: مرد جلوي چشم من داري دروغ ميگي؟ من بودم از تو خوشم آمده بود, يا تو با مادرت اينقدر آمديد خواستگاري كه ديگه پاشنه در خونه ما كنده شده بود؟ بعد روش را كرد به عروسش(عيال من) گفت: به جان خودت, دَه بار شيريني و گل بدست آمدند خواستگاري من. پدرم هر بار ميگفت: من دخترم را واسه خودم ميخوام و شوهرش نميدم. همين آقا كه ميبيني حالا ميگه" من ازش خوشم آمده بوده", به عز و جز افتاده بود و به بابام ميگفت كه ترا به خدا بگذاريد مريم خانم زن من بشه!
پدرم پوست خندي زد و حالتي كه منت كشي بكنه گفت: حالا خانم جان چه فرقي ميكنه اول كي از كي خوشش آمده بوده؟ مادرم گفت: آخه زورم مياد. چرا همون اول نگفتي تو عاشق من شده بودي؟

ديدم داره شوخي شوخي حرفشون ميشه! به پدرم گفتم: حالا بگين ببينم بلآخره كِي شيريني خورديد؟ پدرم گفت: 25 آبان 1337 با مادرت عروسي كردم. حساب كردم ديدم يكشنبه ديگه چهلوپنجمين سالگرد ازدواجشون هست. شنبه ديگه قرار هست برگردند ايران. حالا بايد دنبال يك بهانه اي باشم كه برگشتشون را عقب بندازم تا يك جشن سالگرد براشون بگيرم.

ديگه اينكه..
امروز در سوئد روز پدر هست, براي همين بچه ها براي من و پدرم كادو تهيه كرده و يك جشن كيك خورون راه انداخته بودند. روي كارت تبريك دختر وسطيم يك متن جالب نوشته بود كه بوي فمينستي ميداد. روي جلد كارت, بالا عكس يك آقائي با زير پيراهني ركابي و شلوار گَلوكشاد, تهريش و موهاي نسبتاً پريشون. زيرش نوشته شده بود: من اين كارت را براي سرور خونه خريدم.بقيه متن در صفحه وسط آمده بود كه: ولي براي اينكه روز پدر هست, مامان گفت كارت را به تو بدم.

خلاصه اين هم روز يكشنبه ما تا اين ساعت.

Thursday, November 06, 2003

*
نامه اي كه ملاحظه ميكنيد توسط يكي از كارمندان شركت نفت NIOC National Iranian Oil Company در دهه 60 براي رئيس آمريكائيش Mr.Hamilton نوشته شده است.



Dear Mr.Hamilton

I, the undersigned, have worked in the NIOC in Masjed-Solyeman for Three years, but since Mr.Ahmadi transferred here everything has changed. I don't know "what a wet wood I have sold him" that from the very first day he has been "pulling the belt to my lift" With all kinds of "cat dancing" he has tried to become the "eye and the light" of Mr.Wilson. He made so much "mouse running" that finally Mr.Wilson "became donkey", and appointed Mr.Ahmadi as his right hand man, and told me to work "under his hand" Mr.Wilson promised me that next year he would make me his right hand man, but "my eye didn't not drink water", and I knew that all these were "hat play", and he was trying to put a "hat on my head" I "put the seal of silence to my lips" and did not say anything. Since that he was just "putting watermelon under my arms" Knowing that this transfer was only "good for his aunt", I started begging him to forget that I ever came to see him and forget my visit altogether. I said "you saw camel, you did not see camel"... .but he was not "getting of the devils donkey".. ."what headache shall I give you" I am now forced to work in the mail house with bunch of "blind, bald, height and half height" people. "Imagine how much my ass burns" Now Mr.Hamilton, "I turn around your head" you are my only hope and my "back and shelter"... ."I swear you to the 14 innocents" please "do some work for me"...."in the resurrection day l'll grasp your skirt"... ."I have six head bread eaters" I kiss your hand and
"legs


Your servant


   /)/)
   (';')
o(")(")

Wednesday, November 05, 2003

*
خورشيد خانم چند روزي است كه حسابي عصباني شده!


Tuesday, November 04, 2003

*
امروز سالروز اشغال سفارت آمريكاست. 24 سال از آن روز, و يك سال هم از تعريف خاطره من گذشت! روي عكس كليك كن ببين شايد اصلاً آبنوس را تا بحال آنقدر هام كه خيال ميكردي نميشناختي :)

Monday, November 03, 2003

*
الواح شيشه اي اسم وبلاگي بود كه رضا قاسمي از 10 اوت 2001 تا 17 سپتامبر 2002 درش قلم ميزد. من يكي از مشتريهاي پر و پا قرص الواح شيشه اي بودم. احساس ميكردم قسمتي از نيازم به دانستن و خواندن, با حرفهائي كه رضا در روزنوشتِ هاش مي آورد جبران ميشد.
متأسفانه به دلايلي كه اينجا جاي توضيحش نيست از وبلاگشهر كناره گرفت. از ميان نوشته هاي قديمش متن پايين را انتخاب كردم, چرا كه مدتي بود ميخواستم خودم در باب "طول و عرض وبلاگشهر" كه مثل تهران داره غول بي در و پيكري ميشه مطلبي بنويسم. بجاش فكر كردم اگر زنگ خطر رضا قاسمي را يكبار ديگه به صدا در بي آورم بهتر به گوش ميشينه!

نگاهی به پديده‌ی وبلاگنويسی
چند روز پيش گفته بودم كه می‌خواهم نگاهی كنم به وبلاگ‌های موجود؛ به راهی كه تا همينجا طی شده؛ به دستاوردهاش و به كم و كاستی‌هاش. بلافاصله يكی دو نفر از دوستان ايميل زدند و ضمن استقبال از اين امر، خواستند كه: «اگر خواستيد توي ذوق من بزنيد لطفاً يواش ‌تر». اتفاقاً نويسندگان اين ايميل‌ها كسانی بودند كه من نكات بسيار مثبتی در كارشان ديده بودم. متاثر شدم و از خودم بدم آمد. انگار هنوز خيلی بايد راه بروم تا صراحتم طعم خشونت ندهد. رفقا! من غلط می‌كنم توی ذوق كسی بزنم. من خودم توي دهن اين خودم ميزنم كه توی ذوق كسي بزنم! يك وقت اينطور نباشد كه...
نگاهي گذرا به همين وبلاگ‌های موجود، دسته بندی زير را نشان می‌دهد:
يک ـ ‌ وبلاگ‌هايی كه فقط اطلاعات می‌دهند.
دو ـ وبلاگ‌هايی كه فقط حاوی نوعی ديد و تفكرند.
سه ـ وبلاگ‌هايی كه فقط جنبه‌ی طنز دارند.
چهار ـ وبلاگ‌هايی كه، با درصدهايی متفاوت، تركيبی هستند از ويژگی‌های گفته شده در بالا.
پنج ـ ‌ وبلاگ‌های تخصصی.
شش ـ ‌ وبلاگ‌هايی كه به احوالات شخصی می‌پردازند.
هفت ـ وبلاگ‌های سرگردان.
من وارد جزئيات نمی‌شوم. هركس با نگاهی به دسته بندی بالا به آسانی می‌تواند بفهمد جای خودش كجاست. جز مورد هفتم، ما به همه‌ی انواع وبلاگ‌های موجود احتياج داريم. طبعاً يك وبلاگ تك‌وجهی، يا تخصصی، نمی‌تواند خوانندگان زيادی داشته باشد، اما اين به هيچوجه عيب نيست. هركس بايد همان كاری را بكند كه از عهده‌اش برمی‌آيد. ناگفته پيداست كه موفق‌ترين وبلاگنويسان هم همانهايی هستند كه در رديف چهارم قرار دارند. من به وبلاگنويسان رديف 7 همان توصيه‌ای را می‌كنم كه به «خورشيد خانوم» كردم. وقتی ديدم سرگردان است و از ديگران می‌خواهد بگويند چه بنويسد، برايش نوشتم: «عزيز من! از خودت بنويس؛ از فكرهات، از حسهات؛ اگر بخواهی به ميل اين و آن بنويسی، صنار نمی‌ارزد. اگر آن جامعه زن‌ستيز است، برای آنست كه ما از چيزهايی كه در ذهن زن می‌گذرد هيچ نمی‌دانيم. اگر می‌خواهی تو را بفهمند، پس امكانش را فراهم كن كه تو را بشناسند؛ نه تو را، ذهن تو را!» من همين‌ها را می‌خواهم، با تأكيد بيشتری، به وبلاگنويسان رديف 6 توصيه كنم. لازم نيست آدم حرف‌های گنده گنده بزند. همينكه بتوانيم حسها، فكرها و مسائل روزمره‌مان را خوب توصيف كنيم، خودش اتفاق مهمی‌ست. سلمان رشدی به درستی گفته است كه راز قدرت غرب در اينست كه می‌تواند همه چيز را خوب توصيف كند. تا آنجا كه به مشكلات اساسی ما شرقی‌ها مربوط است، من تا به حال سخنی دردشناسانه‌تر و هوشمندانه‌تر از اين نشنيده‌ام. از يك تجربه‌ی شخصی بگويم. من اين شانس را داشته‌ام كه طرف مشورت جوانهای همسن و سال پسرم( اغلب فرزندان دوست و آشنا، و گاهي هم شاگردانم) قرار بگيرم. بعضي وقت‌ها، در مواردی كه ربط داشته است به مشكلات عاطفی، پيش آمده است كه از من بخواهند نامه‌ی طرف مربوطه را( دختر يا پسر فرانسوی) بخوانم. هر بار، بدون استثناء، حيرت كرده‌ام ازاينكه اينها چقدر خوب حسها و فكرهايشان را بيان می‌كنند. بخشی از اين قدرت برمی‌گردد به شيوه‌ی تعليم و تربيت‌شان در مدارس؛ بخشی از آن هم برمی‌گردد به سابقه‌ی درخشانشان در تفكر. اگر در اين دو مورد، عجالتاً، كار زيادی از دست ما برنمی‌آيد، در عوض، وبلاگنويسی می‌تواند بخشی از علاج فوری درد باشد. اينها عادت كرده‌اند به بيان كردن خود. از همان بچگی به نظر و عقيده‌ی آنها گوش داده شده و احترام گذاشته شده(برخلاف ما كه هی توی ذوق‌مان زده‌اند. تا دهن باز كرده‌ايم گفته‌اند: «تو ديگه چی ميگی بچه؟»). جرات داريد به يك بچه‌ی 5ـ 6 ساله‌ی فرانسوی، به همان شيوه‌ی خودمان، با لحنی بچه‌گانه بگوئيد: «چطوری گوگولی مگولی». چنان با تحقير نگاهتان می‌كند كه انگار يك گاو بی شاخ و دم ديده. بگذريم. جنبش وبلاگنويسی اگر همين يك مورد را، يعني «قدرت توصيف» را در ما تقويت كند، خودش خيلي است. از اين كه بگذريم، دو ويژگی هست كه اگر در وبلاگهای موجود پر رنگ بشوند و همه‌گير، آنگاه می‌توان از آن به عنوان جنبشی ياد كرد كه نقشی اجتماعی بازی كرده است: ۱ ـ رشد هويت فردي. ۲ ـ ارتقاء سطح دانش، از طريق گردش سريع اطلاعات.
هدف دوم به آسانی عملی‌ست. همدستی وبلاگنويسان فقط بايد به همين درد بخورد. وگرنه اين هم می‌شود نوعی فرقه‌بازی كه مثل همه‌ی فرقه‌بازيهای ديگر نبودنش به از بودن.
هدف اول، اما، يك چالش بزرگ است. كافی‌ست به ياد بياوريم كه آزادی و دموكراسی فقط در زمينی ميوه می‌دهد كه «هويت فردی» به اندازه‌ی كافی رشد كرده باشد. وبلاگنويسی بايد به ما كمك كند تا، بی هيچ ترس از قضاوت اين و آن، خود را بيان كنيم؛ بايد ياد بگيريم كه حماقت هم يك حق انسانی‌ست. ترس، ضعف، حتا رذالت، بخشی از وجود انسان است. مبارزه‌ی با رذائل خويش البته چيز زيبايی‌ست. اما هيچ رذالتی بالاتر از پنهان كردن معايب خويش نيست. بايد بياموزيم بخش مهمی از آن چيزها كه عيب می‌دانيم‌شان، هيچ نيستند مگر ارزش‌های تحميل شده از سوی جامعه، يا سنت‌هايی بازمانده از دوران قبيله و عشيره. به كسی چه مربوط است كه من مويم را بلند كنم يا از ته بتراشم؟ دليل من برای اين كار هرچه كه باشد، برآمده از ويژگی‌های فردی من است. من نبايد نقاب بزنم و ويژگی‌های فردی خود را انكار كنم. برای آنكه جامعه‌ی ما فاصله بگيرد از قضاوت‌های ارزشی، نخست بايد خودمان اجتناب كنيم از قضاوت کردن ديگران، بعد هم ياد بگيريم ذره‌ای براي قضاوت ديگران ارزش قائل نشويم. نوشتن از فكرها و حس‌های خود، اگر با شكستن اين سدها صورت بگيرد، آنگاه می‌توان اميد داشت كه وبلاگنويسی، در كنار كوشش‌های ديگری كه دارد صورت می‌گيرد، نقشي بازی كند در رهايی «خود» و «ديگری». بدون دست يابي به اين دو هدف، اين وبلاگنويسی هم تبی خواهد بود كه زود به عرق می‌نشيند. در اين باره باز هم صحبت خواهيم كرد.
سايت رضا قاسمي

Sunday, November 02, 2003

*
ساعت حدود سه و نيم صبح هست. پسرم نزديك به 40 درجه تب داره و هر از گاهي هزيون ميگه. مادرش تا حالا دوام آورد و پاي تختش نشست, اما ديگه خستگي امونش رو بريد و خواست تا من خوابم نبره و هواسم به پسرك باشه.
هفده سال پيش من 23 سالم بود. يادم مياد يك شب شنبه بود. من و عيال دعوت شده بوديم منزل يك دوستي. قبل از حركت عيال رفت دستشوئي. از توي توالت گفت: فكر ميكنم يك خبرهائي باشه, چون آب رحمم زيادتر از معمول ترشح كرد!! در ذهنم از بي تجربگي دنبال جواب منطقي ميگشتم. گفتم: زياد ناراحت نباش دليلش اين هست كه بچه در شكمت رشد كرده و چون جا نداره, آب رحمت بيشتر از معمول ترشح كرده.
از جواب من گويا قانع شد و از دستشوئي آمد بيرون. خنده اي كرد و گفت: اگر اينطوري كه اينجا ترشح كرد, توي مهموني بشه آبروم ميره.
بهش گفتم ميخواهي به بيمارستان زنگ بزنم و بپرسم چرا آب رحمت اينقدر رفته؟ گفت: مگه به بزرگ شدن بچه بستگي نداره؟
تلفن را برداشتم و به بخش اورژانس بيمارستان زنگ زدم.
-الو سلام من ميخواستم از شما در مورد ترشح آب رحم راهنمائي بخوام.
-بله بفرمائيد.
-خانم من امشب.....(بقيه توضيح)
-بلافاصله خانمتان را بايد به بخش زايمان بيمارستان برسونيد. ماشين داريد يا آمبولانس بفرستم؟
-ماشين دارم.
يك ربع بعد رسيديم بيمارستان. دكتر عيال را معاينه كرد و گفت: بايد هر چه زودتر بچه بدنيا بياد. آب كيسه رحم خارج شده و بچه در خشكي بسر ميبره.
به عيال آمپول درد تزريق كردند و بعدش دستگاهي به شكم عيال وصل كردند. به من گفتند شما بايد هواي كار را داشته باشي, به محض اينكه خط نمودار ثابت شد, پنج شش ثانيه صبر ميكني, اگر نوسان پيدا نكرد بايد ما را خبر كني.
نيمه هاي شب بود كه صداي ممتد دستگاه من را بيدار كرد. عيال خواب بود. من نگاهي به نواري كه از دستگاه خارج شده بود كردم. معلوم بود چند ثانيه اي خط نمودار ثابت مانده بوده. سراسيمه آمدم در كوريدور و فرياد زدم نوار ثابت هست نوار ثابت هست.
ديري ني آنجاميد كه دكتر و پرستار آمدند و گفتند: بايد بچه را هر طور شده بدنيا بياريم.
بعد از نيم ساعت كلنجار رفتن دخترم به دنيا آمد. موهاي سياه پر پشت و چشمان درشت. دكتر گفت: من تا بحال بچه مو مشگي به دنيا نياورده بودم. اجازه گرفت تا موهاي دخترم را شانه بكنه.

آن زمان از روي بي تجربگي, حتي ميترسيديم بچه را حمام بكنيم. يادم مياد تا يك ماهي با دستمال نمدار تنش را پاك ميكرديم. يك روزي يك خانم ايراني را در نزديكي محل زندگيمون ديدم. ازش خواهش كردم فرصتي پيدا كرد بياد و دختر ما را حمام بكنه! آن خانم و شوهرش امروز يكي از دوستان صميمي ما هستند.
منظور از تعريف اين خاطره اين بود كه بگم, بهترين سرمايه انسانها تجربه آنهاست. ما سر فرزند اولمون خيلي بي تجربه بوديم. بچه يك كمي صداي غير طبيعي ميداد, تنمون مثل بيد ميلرزيد. به مرور زمان و با تجربه هائي كه از دختر دومم بدست آورديدم, اينقدر شجاع شديم كه سر آقا پسر كه 40 درجه تب داره, عيال خوابش برد من هم آمدم در اطاق كارم و دارم خاطرات تعريف ميكنم.
بعضي وقتها دوستاني براي من ايميل ميفرستند و دوست دارند تا من از اتفاقاتي كه اينجا برام رخ ميده تعريف كنم. زندگي كردن در خارج به همان اندازه كه راحت و بدور از فشار اجتماعي و سياسي هست, گاهي اوقات آدم احساس تنهائي ميكنه. البته اين حالت براي ما زياد صدق نميكنه, چرا كه ساليان زيادي است از كانون اجتماع ايران بدور هستيم و بلطبع خارجكي شديم :)

Saturday, November 01, 2003


*

براي دلتنگي ها


از زمان هاي خاكستري
از كودكي
از رنگين كمانِ قصه ها
              و افسانه ها
از نگاه خام و مهربان يك ستاره
از شكوه قهرمانان
                        و شهيدان شعور
از چشم زيباترين دختران آباديِ تو
                        آبادانيِ من
                                مي آيد
با دست هايي پر از شيرينيِ نور
و سينه اي كه عادتِ سائيدن در خيال
                                                  دارد
مي آيد
نرم و سبك
چنان حريري از آب
سزاوار زخم عاشقي
              شهيدي ,
و هوش را در بيهوشيِ زمان
                              با اشارتي
                                      پرواز مي دهد
ميان بسترِ يادهاي سبز,
چنان بي صدا
كه با صدايي مي گريزد
و مي نشيند
در رنگين كمان تنهايي
و ميلِ بودن را
                         هزار برابر مي كند.
شعر از نورا


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin