PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Tuesday, March 30, 2004

*


"It's not how good you are, it's how good you want to be"
Paul Ardens


چرا من اينجا مينويسم؟
نوشتن, مثل اين ميمونه كه انسان لاي در را براي ذهنش باز كنه, تا بهش اكسيژن برسه. نوشتن براي اين است كه, چيزهايي كه در ذهن داريم را با كمك حروف براي ديگران نمايان كنيم, تعريف كنيم تا يكديگر را بهتر بفهميم. اينطور نيست؟

يك كمي دست چپم درد ميكنه. فكر ميكنم حواسم نبوده بلايي سرش آوردم , حالام يادم نيست. شايد هم از عواقب چلچلي باشه ;)

دختر بزرگم داره خودش را براي مسئوليت هاي اجتماعي كه بزودي مشمولش ميشه آماده ميكنه. ميخواد هر چه زودتر بتونه رأي بده. ميخواد باهاش تمرين رانندگي بكنم. ميخواد مسافرت بره و شايد براي دانشگاه به كشور ديگري نقل مكان بكنه. من و مادرش يك احساس بدي داريم. دلمون نمي خواد به درد پدر و مادر ِ خودمون دچار بشيم :(
يادم مياد خودم هم كه به سن 18 سالگي نزديك شدم, اين احساس را داشتم. دلم ميخواست براي خودم زندگي مستقلي داشته باشم. دلم ميخواست روي پاي خودم بايستم. البته اين تب طولاني نبود و بادي كه زير بالهام احساس ميكردم كم كم فروكش كرد. اميدوارم باد زير بال دخترم هم از نوع باباش باشه :) از طرفي اين قانون طبيعت است. بايد تا وقت باقي است, از تجربه هامون براش بگيم, شايد در انتخاب راه بهتر كمكش باشه.

شاعر ميگه: "چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار", شده حكايت آبنوس. روزي دو/سِتا ويروس ِ جور واجور برام مياد. به دليل اينكه بعضي از اعضا نامه هاي اينفكتي باز كردند, آدرس من را هم در آدرسبوكس ذخيره داشتند, و اين داستان تا زماني كه نامه ها را يك راست روانه سطل آشغال نكنيم ادامه دارد!

در ضمن اين كامنت ها از طرف من گذاشته نشده. + و +. من اصلاً نميدونم اين سيستم نظر خواهي به كدوم وبلاگ ارتباط داره!!





Saturday, March 27, 2004

*
دوران دايي بودن آبنوس هم به سر رسيد. در كل هفته فراموش نشدني بود. تا تونستم از زير كار شركت در رفتم به عشق شنيدن كلمه "دايي جان" :)
متأسسفانه وقتي آدم خوش است, زمان را انگار دنبالش گذاشتن, مثل برق ميگذره. امروز صبح زود مهمانمان برگشت خونَش.

پسرم مسابقه شنا داشت. هم انفرادي و هم بصورت گروهي. در انفرادي همون اول از رده خارج شد, اما در گروهي تا نيمه نهايي بالا آمدن. مسابقه بين مدارس چند استان بود و در گروهاي سني مختلف. قبل از شروع مسابقه گفت: باب(بابا) اگر به فينال رسيدم بايد بهم 1000 كرون بدي. قبول نكردم. بهش گفتم بردن يا باختن مهم نيست, مهم شركت در مسابقه بود. گفت: واسه اين شركت چقدر بهم ميدي :)

گفتمان
كسي در روشنايي مرا نمي شنود
جز حروفي كه نامم را مي نويسند.
گوشه جنگلي كه ساكن يگانه اش منم

به سايه هايم.
نماهايي گوناگون مي بخشم
به خوابهايم
بيابانهايي جاودانه
تا بتوانم سنگها را به همديگر بكوبم
اين است آتشهاي گسترده ام
انديشه هاي بيداري ام را آتش مي زنم
تا به خواب روم.
و خزش خاطره ها را متوقف كنم
سرنوشتم در درونم مي نشيند
با او با كلمه هاي گنگي كه بر زبانم جاري است
داد و ستد مي كنم
سپس اگر خواستم به چيز ديگري بي انديشم
طوماري از حروف مهيا مي كنم
كه واژه نه آنها را پس پشت خويش مي كشد
تا چيزي نگويم

ترجمه شعر از يك شاعر عرب زبان

Monday, March 22, 2004

*


امروز هم مثل همه ي دوشنبه هاي ديگه با وبگردي و تعريف از تعطيلات با همكاران گذشت. بعد از ظهر هم جلسه داريم, و اميدوارم نرگسيام هم نره.

الهي شكرت كه بندگان مخلصت را بي اجر نمي گذاري. رهبر حماس هم به شهادتش رسيد. حالا بدبختياش ميمونه كه نصيب ملت كنار گود ِ سياست ميشه, اونم كه به الهي ربطي نداره! پس الهي شكرت

عيال زنگ زد سر كارم و خبر رزرو بليط به آمريكا را داد. گفت فقط پولش را بايد تا اواسط ماه آينده پرداخت كني!! الهي شكرت بليط بود, پولش رو هم تا اواسط ماه ديگه برسون :)

اينقدر الهي الهي كردم, يك جك الهي هم بگم.
يك روز يك بابايي ميره كليسا. ميبينه خلوت ِ. از فرصت استفاده ميكنه و جلوي محراب زانو ميزنه و شروع ميكنه به التماس و درخواست. ميگه: خداي ارمنيا, والا به جان خودت من خودم نمي خواستم مسلمان بشم, چون بابام بود منم گرفتم. اگه ميشه به من كمك كن.
يكدفعه صداي پا ميشنوه و از حولش, زودي ميره پشت يك ستون غايم ميشه. يواشكي نگاه ميكنه, ميبينه يك دختر خوشگل آمده و جلوي محراب زانو زده. بعد از كمي سكوت دختره ميگه: خدايا من ماشين خواستم, تو بهترينشو بهم دادي. خونه خواستم, تو بهترينشو بهم دادي. پول خواستم, تو خروارها بهم دادي. حالام آمدم تا تو شوهر آيندمو بهم بدي, چون ميدونم بهترينشه.
طرف تا اينو ميشنوه از پشت ستون مياد بيرون و ميگه: خدايا حول نده خودم ميرم :)

در خبر نامه گويا مقاله اي خوندم كه از سايت "هفت سنگ" نقل قول كرده بود. آمار بالا را هم از همين مقاله آوردم. در صورت تمايل, مطالعه اش پيشنهاد ميشه.

Sunday, March 21, 2004

*
خب دوستان ناديده, عيد به شما هم خوش گذشت؟ فكر نكنم ديگه لازم باشه بگم به ما كه خيلي خوش گذشت. تلفن خونه پدري در تهران همون دفعه اول گرفت, و صدا اينقدر خوب بود كه آدم شك ميكرد نكنه داره خواب ميبينه! ماچ و بوسه به دهني تلفن به نيت روي پدر و مادر(جداً اين دهني تلفن نبود عجب كمبودي وجود آدمو ميگرفتا!!) از اوضاع و احوال فك و فاميل جويا شديم, شنيديم همگي به اتفاق پدر و مادر قصد سفر به شمال, و كنگر خوري دارند. والا چي بگم, هم خوشحال شدم, هم اينكه مگر ما بد ميتونيم كنگر بخوريم؟! بگذريم...

آقا پسر ما از ديروز تلويزيون را درست تلفظ ميكنه!! قبلاً ميگفت تلويزون(يه ي كم ميگفت). دختر بزرگم داشت تشويغش ميكرد كه ديگه ميتونه كلمه را درست تلفظ بكنه, اونوقت خودش هنوز هم گاهي كلمه قورباغه روي زبونش نميگرده و ميگه قورقابه :)

يك مهمون داريم كه با همه ي وجود دوستش دارم. اينقدر كه گاهي از شادي حاصل از دوست داشتنم, اشگ در چشمهام حلقه ميزنه. آخرين بار يكي دوسال قبل از اينكه از ايران بزنم بيرون ديده بودمش. اون موقع هشت سالش بود. شيطون, باهوش, و با خواهراش كه از خودش بزرگتر بودن نمي ساخت. همبازي برادرم بود, دوتايي به هم كه مي افتادن از ديوار صاف بالا ميرفتن! حالا, مردي سي و دوساله شده. عيد را در سوئد كنار ما بود. من را دايي صدا ميكنه. نميدونيد چقدر اين گفتن دايي به من حال ميده. انگار واقعاً يك خواهر دارم و خواهرزادم صدام ميزنه! از بچگي دلم يك خواهر ميخواست. تا حالا به همه ي دايي ها حسادت ميكردم, ولي ديگه خودم دايي شدم :)

وقتي ميشينه با برادرم گپ ميزنه, و از خاطرات بچگيشون ميگن, دلم به حال خودمون ميسوزه. به حال همه كه به دليلي مجبورن از فاميلشون بدور باشن. طفلكي ها چندتا دونه بيشتر از شيطنت بازياشون را يادشون نمي مياد, همونارو با يك آب و تابي تعريف ميكنن كه ميخواد آب از دهن آدم راه بيفته! چندتايي كه من از دوران بچگيشون يادم مي آمد را براشون تعريف كردم. به هم نگاه ميكردن و ميخنديدن. شايد براي شما اهميتش روشن نباشه, آخه داغ دلسوخته را دلسوخته داند!
كلي به هم قول و قرار دادن. اينطور كه بوش مياد ميخوان سالي يكي دوبار هر كدومشون برن به اون يكي سر بزنن!! يكي در پشت بام اين كره زندگي ميكنه, و ديگري در زيرزمينش.

خب ديگه ديروقته بايد برم بخوابم. فردا ساعت هشت صبح بايد سر كار باشم.
راستي من امسال كارت تبريك (ايميلي) براي كسي نفرستادم, و به تبريكي كه قبلاً پست كردم بسنده كردم. اميدوارم يك وقت دوستان وبلاگشهري از دريافت نكردن كارت دلخور نشده باشن.

با اميد به روزي كه ما انسانهاي اين كره خاكي, بتونيم همديگر رو تحمل كنيم, و با صلح در كنار هم روزهاي عمر را سپري كنيم.

Friday, March 19, 2004

*


با اميد به فردايي بهتر براي ايران عزيزمان, سال خوشي را براي همه ي شما آرزو دارم.

Wednesday, March 17, 2004

*
ديروز با بچه ها و عيال, به اتفاق چندتا از دوستان مراسم چهارشنبه سوري را برگذار كرديم. بساط آتش و چاي و شيريني و آجيل تا پاسي از شب براه بود. چندتا از مهمانان سوئدي بودند. برايشان از روي آتش پريدن و گفتن ِ" سرخي تو از من, زردي من از تو" جالب بود. بچه ها با دوستانشون بيست/سي تايي فشفشه هوا كردند. به يكي از دوستان سوئدي گفتم: نميدونم الآن ملاگرايان به دنبال برهم ريختن سور و سات مردم هستند, و درگيري و بگير و ببند, يا اينقدر عقل دارند كه كاري به كار مردم نداشته باشند.
دوستمان سرش را تكان داد و گفت: اي كاش قبل از بر هم ريختن جشن چهارشنبه سوري, مأموران رژيم چشم بصيرت داشته و شادي مردم را ببينند, آنوقت فكر نميكنم كاري به كارشان داشته باشند!
خنده ام گرفت به اينكه چقدر اين بابا از باغ بيرون ِ. كجا ميشه انتظار داشت لباس شخصي و بسيجي چشم بصيرت داشته باشه؟!!

سر ميز شام صحبت از مريضي پدرم و احتمال مسافرت من به ايران پيش آمد. پسرم كه خيلي نگران اين مسئله است گفت: باب(بابا) تو خودت گفتي از وقتي آمدي خارج تا حالا, جمعيت ايران دوبرابر شده, پس چرا وقتي نصف آنها را هيچ وقت نديدي, دلت براشون تنگ شده؟ :)

و اما از شانس براتون بگم :)
يك پسر 24 ساله آمريكايي هفته پيش از كار اخراجش كردند. طفلك خودش و زنش و دوتا بچه كوچولو در اطراف نيويورك توي كاروان زندگي ميكنن. آقا "تيم" يك بليط بخت آزمايي به قيمت پنج دلار ميخره و شبش خواب ميبينه كه برنده شده. صبح پا ميشه و تعريف ميكنه. عيالش و بچه ها به خوابش ميخندند و مسخرش ميكنن. روز قرعه كشي آقا متوجه ميشه كه به تنهايي 89 ميليون دلار برنده شده!! خلاصه كه ورق واسش حسابي برگشت,و قراره يك خونه مجلل و ماشين و اثاث بخرن و برنامشونه ادامه تحصيل بدهند.
اميدوارم از اين شانسا در خونه ما و شمارو هم بزنه.

Monday, March 15, 2004

*
شهر شهر فرنگ است, رنگووارنگ است!
به خونه برگشتم به كانون گرم خانواده.
خدا پدر مسافرتهاي كاري را بيامرزد كه باعث ميشود آدم چند روزي براي خودش, در گوشه ي تنهايي اجباريش اطراق كند.
اينبار هم مثل دفعه قبل همان هتل و طبقه, فقط اطاق شماره 306 بجاي 302.
شايد در فرصتي ديگر از شهري كه آدمهايش همديگر را باور ندارند گفتم. از خيابانهايي كه فرسوده شدند. از زناني كه مردان قريبه شهر را راه امرا معاش ميدانند, و نصيحت را "جاست بول شِت" ميخوانند!
امشب را ميخواهم تا كمي در وبلاگ شهر پرسه بزنم.

Wednesday, March 10, 2004

*
تا دوشنبه هفته ديگه اينجا نياين. سفر كاري هستم و احتمال اينكه بتونم هنرنمايي كنم 5% است. حالا خود دانيد اگر 95% براي شما چشم گاوه, يك سري بزنين ;)
اين عكس پايين با سفر من رابطه اي نداره!! :)

Monday, March 08, 2004

*
هشت مارس بر همه مبارك باد.


تاريخچه هشت مارس:
لزوم روزي بنام روز جهاني زن سال 1910 در نشست زنان سوسياليست در كپنهاگ, كه براي داشتن حق رأي تشكيل يافته بود به تصويب رسيد. اولين بار در سال 1980 بود كه كنگره سازمان ملل متحد 8 مارس را بعنوان روز جهاني زن انتخاب كرد. اين حركت سازمان ملل باعث شد تا جنبش هاي ميانه رو زنان نيز اين روز را بعنوان روز جهاني زن پذيرفته و در مانيفست هاي 8 مارس شركت كنند.
قبل از اين, روز زن در يك يكشنبه سال, و به اين دليل كه زنان تنها يكشنبه ها را در هفته تعطيل بودند برگزار ميشد. بعده ها اين عمل تا قبل از تصويب 8 مارس در روزهاي مختلفي از هفته و تنها در بعضي از كشورهاي جهان جشن گرفته ميشد.
دليل انتخاب 8 مارس از طرف سازمان ملل بعنوان روز زن, اين بود كه در سال 1909 حدود 15,000 زن در خيابانهاي نيويورك براي حق داشتن ساعات كار كمتر و محيط كار بهتر و حقوق برابر براي كار يكسان و حق رأي دست به تظاهرات زده بودند, كه به خشونت پليس و ضرب و شتم تظاهر كنندگان انجاميد. از اينرو 8 مارس سمبل مقاومت زنان بشمار آمد.
اولين جلسه زنان در سوئد كه جنبش 8 نام داشت, در استكهلم و در سال 1972 تشكيل شد. اين گروه خواستار آزادي حق صدق جنين و حق جا براي فرزندانشان در ساعات كاري در مهدكودك هاي دولتي بودند.
امروزه بسياري از سازمانهاي غير سياسي, براي احقاق حق زن و رسيدن به برابري بين زن و مرد, از جنبش 8 مارس پشتيباني ميكنند.

همچنين لازم ميدونم به اطلاع دوستان برسانم, افتخار كسب بهترين زن شاغل سال 2004 در سوئد نسيب خانم ماريا معصومي كه ايراني تبار هستند شد. خانم ماريا معصومي

Sunday, March 07, 2004

*
هفتم مارس 1951 (16 اسفند 1329) سپهبد حاجعلي رزم آرا نخست وزير وقت كه براي شركت در يك مجلس ترحيم به مسجد شاه (واقع در بازار تهران) رفته بود با گلوله خليل طهماسبي از اعضاي جمعيت فدائيان اسلام كشته شد و دو روز بعد حسين علاء نخست وزير شد و از اول فروردين 1330 در تهران حكومت نظامي بر قرار كرد.
طهماسبي در بازجويي گفته بود كه چون رزم آرا خائن به ملت بود او را كشتم. چهار روز پيش از اين رويداد، جمعيت فدائيان اسلام در همان مسجد اجتماعي برپا كرده بود و از رزم آرا كه با ملي شدن نفت مخالفت مي كرد شديداً انتقاد كرده بود.
روز بعد از رويداد، آيت الله كاشاني اقدام خليل طهماسبي را در كشتن رزم آرا امري واجب اعلام داشت و از طهماسبي به عنوان نجات دهنده ملت ياد كرد.
يك روز پس از كشته شدن رزم آرا، كميسيون ويژه (نفت) مجلس به رياست دكتر محمد مصدق، طرح ملي شدن نفت را كه رزم آرا با آن مخالفت مي كرد به تصويب رساند. برغم اعتراض دولت انگلستان، مجلس شوراي ملي 24 اسفند و سنا چهار روز بعد بر اين مصوبه صحه گذاردند كه روز 29 اسفند به صورت قانون در آمد. از 17 اسفند تا پايان سال 1329 تظاهرات و شادماني ايرانيان يك لحظه قطع نشد.
اعضاي كميسيون ويژه نفت كه تشكيل آن محصول سالها تلاش ملت ايران براي ملي كردن صنعت نفت خود بود اول تير ماه انتخاب شده بودند كه شاه چهار روز بعد به طور غير منتظره (بدون استعلام قبلي تمايل مجلس) سپهبد حاجعلي رزم آرا رئيس ستاد ارتش را به نخست وزيري منصوب كرد. روز بعد از انتصاب، هنگام ورود رزم آرا به مجلس براي معرفي خود و وزيرانش، دكتر مصدق آن چنان با خشم به ديكتاتوري شاه اعتراض كرد كه ازحال رفت و بيهوش بر زمين افتاد. شاه پس از حادثه 15 بهمن 1327 كه در دانشگاه تهران به سوي او تير اندازي شده بود ديكتاتوري پيشه كرده بود. به اين ترتيب، دوران نخست وزيري هفت ماه و بيست روزه رزم آرا درگيري لاينقطع او و مجلس بود و مخالفت مردم كه او را مأمور جلوگيري از استيفاي حقوق خود مي دانستند و نيز پاره اي از نمايندگان مجلس و مطبوعات با وي ادامه داشت.
مجلس ماهها بعد ضمن تصويب طرحي خليل طهماسبي را از مجازات معاف كرد و آزاد شد كه پس از رويداد 28 مرداد 1332 دوباره دستگير و بعدا اعدام شد.
خليل طهماسبي
منبع: معلومات عمومي

Saturday, March 06, 2004

*
به دليل اينكه 8 مارس (روز جهاني زن) دوشنبه افتاده, عيال با دوستاش امروز جشن گرفتن. بچه ها رو برد, ولي من رو نبرد :( هي وايسادم ببينم زنگ ميزنه بگه كلي آقا اينجاست تو هم بيا, اما انگار خبري نميشه!! ما آقاها هم شنبه شبا دل داريم. براي خاطر دلم تصميم گرفتم برم بار چشم چروني :)
موندم چرا با يك جابجايي, تعداد آدماي توي عكس پايين كم و زياد ميشه؟! يك كمي صبر داشته باشين ميبينين.




Friday, March 05, 2004

*

مراسم سالگرد درگذشت دكتر محمد مصدق، بر سر مزار وي، در روستاي احمدآباد ديروز برگزار شد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)، اين مراسم كه در آن تعدادي از فعالان سياسي از جمله نيروهي ملي مذهبي، دانشجويان و خانواده و بستگان دكتر مصدق حضور داشتند، با پخش نواري از سخنراني وي آغاز شد.
پس از خوش‌آمد گويي «محمود مصدق» نوه‌ي دكتر مصدق، «حسين شاه‌ويسي» به ايراد سخنراني پرداخت.
وي پس از تجليل از مقام و شخصيت دكتر مصدق اظهار داشت: سرگذشت ميهن‌مان، ايران شوربخت، داستان دشمني‌ها، كينه‌توزي‌ها و توطئه‌چيني‌هاي بي‌امان است، با اين همه ايرانيان به‌رغم سرخوردگي‌هاي پياپي، بويه‌ي دموكراسي را هم‌چنان در سر دارند.
وي ادامه داد: روزگار، قدرت و ثروت را به هيچ ملتي تقديم نمي‌كند. جهان پهنه‌ي رقابت‌هاي بزرگ است، و نقش هر واحد ملي در آن بر اساس ميزان شركت مردم در سرنوشت خود تعيين مي‌شود، با همه‌ي توانايي‌هاي همگاني در خدمت يك سياست راهبردي روشن بينانه، با نظم، كار و آموزش، غني كردن هر روزه‌ي فرهنگ ملي با دستاوردهاي دانش بشري همراه با فروتني در برابر تجربه‌هاي پيروزمند، با پرهيز از فساد، با اعتماد به آينده با سازماني آگاه.
«شاه ويسي» ابراز داشت: با توجه به واقعيت‌ها و تنگناهاي فرآيند سياسي اجتماعي و اقتصادي كه گريبانگير ايران است تنها راه حل خردگرايانه شركت نخبگان گروه‌هاي اجتماعي و برگزيدگان راستين ملت در سيستم‌هاي كلان تصميم‌گيري و در يك فضاي سياسي باز است، در اين صورت است كه هر بحراني به گونه‌اي ريشه‌اي رفع مي‌گردد. در زمانه‌اي كه موضوعات اجتماعي به طور قابل لمس در افكار عمومي مطرح است، بايد راه حل‌هايي پيشنهاد شود كه اكثريت جامعه خود را در آن سهيم ببيند. در اين راه نه تنها در انتظار كمك‌هاي جانبي و بيگانه باشيم نه نيروي ملي را ناچيز بپنداريم، بلكه هيچ ابزاري جز همت و غيرت ملي و همبستگي براي آزادي و آبادي ايران كاري نيست.
وي افزود: براي گشودن فضاي سياسي به دور از هر گونه خشونت دو شرط لازم است. اول مديريتي بر اساس خرد جمعي كه توانايي حل مشكلات پيچيده و پرفراز و نشيب را داشته باشد و ديگري استراتژي پيش‌بيني شده‌ي روشن.
سپس «زنديان» شعري از «شفيعي كدكني» با مضمون مرگ مصدق قرائت كرد و پس از آن «علي‌رضا رجايي» طي ايراد سخنراني در تبيين مشي اجتماعي مصدق، آن را مبناي «ادامه‌ي پروژه‌ي مشروطيت» عنوان كرد و گفت: قايل بودن به حق تعيين سرنوشت توسط مردم و حق قانون‌گذاري از طريق انتخابات آزاد و هم‌چنين تأسيس دولت مشروط و مقيد هدفي بود كه وي آن‌ها را دنبال مي‌كرد.
وي ادامه داد: اين پروژه‌ي دو گروه و نيروي مخالف داشت. يكي دربار به عنوان نماينده‌ي اشراف سنتي و كلاسيك ايران و ديگر دستگاه ايدئولوژيكي كه در مجاورت آن بود. بنده معتقدم كه دكتر مصدق تا حد زيادي توانست در برابر آن‌ها و استبداد داخلي به پيروزي برسد و شعار « آزادي انتخابات» هم همين دو گروه را مد نظر داشت.
پس از آن «اديب برومند» به قرائت شعري پرداخت.
بنابراين گزارش تعدادي از حضار شعار «پاينده باد مصدق»، «جاويد ايران»، « رفراندوم، رفراندوم اين است شعار مردم»، «درود بر مصدق، سلام بر فروهر»، «زنداني سياسي آزاد بايد گردد» و هم‌چنين «مصدق آزاده، راهت ادامه دارد» و سرود « اي ايران» و «يار دبستاني من» را سر دادند.
گفتني است انتظامات «روستاي احمدآباد» توسط تعدادي از مأموران نيروي انتظامي تامين مي‌شد.
در اين مراسم افرادي چون «ابراهيم يزدي»، «بهروز برومند»، «عزت‌الله سحابي»، «خسرو سيف»،
«محمدبسته‌نگار» و «حسين شاه‌حسيني» حضور داشتند.
منبع: پيك ايران

دكتر محمد مصدق استاد دانشگاه، سياستمدار، دولتمرد و ايراندوست نامدار، رهبر جنبش ملي كردن صنعت نفت ايران و رئيس دولت در سالهاي 1330،1331 و پنج ماه اول سال 1332 است كه در سال 1345 در بيمارستان نجميه تهران فوت شد. در سالهاي حكومت او، ايران كه پرچم مبارزه با استعمار را به دوش گرفته بود تحت فشار و تحريم اقتصادي و تهديد نظامي انگلستان بود كه يكي از سه قدرت آن زمان بشمار مي رفت. دكتر مصدق در تمامي طول عمر سياسي خود به دمكراسي و حقوق بشر و آزادي ناشي از آن عميقاً وفادار بود. وي هنگام فوت 87 ساله بود.
دولت دكتر مصدق كه مورد حمايت قاطبه ملت بود به دست خارجي در كودتاي 28 مرداد سال 1332 برانداخته شد، خود وي به زندان افتاد و پس از تحمل دوران زندان تا پايان عمر در روستاي احمد آباد ساوجبلاغ (نزديك كرج) به صورت غير قانوني تبعيد و در حصر قرار داشت.
در روزهاي واپسين عمر كه شديداً بيمار بود اجازه داده شده بود به تهران و به بيمارستاني كه فرزندش در آن طبابت مي كرد منتقل شود. جز در مورد اعضاي فاميل، وي در اينجا هم ممنوع الملاقات بود و روزنامه نگاران حتي اجازه نزديك شدن به ساختمان بيمارستان را نداشتند. پس از فوت نيز، دولت وقت خود يك اطلاعيه چند سطري بسيار كوتاه دراين زمينه به روزنامه ها داد و از آنجا كه از مرده او هم مي ترسيد اجازه برگزاري مجلس ترحيم عمومي نداد. چون گروهي از مردم تهديد كرده بودند كه با پوشيدن لباس مشكي و يا گفتن تسليت به يكديگر با صداي نسبتاً بلند ماتم خواهند گرفت؛ ساواك خبر چين هاي خود را مأمور پرونده سازي مخصوصاً در مدارس و سازمانهاي دولتي كرده بود تا هركس از دكتر مصدق ياد كند نامش را گزارش كنند.
دكتر مصدق بر پايه عقيده خود كه شاه بايد سلطنت كند، نه حكومت در دوران زمامداري اش اختيارات حكومتي را از شاه گرفت. در زمان او انتشار نشريه، تشكيل حزب و برگزاري اجتماعات سياسي آزاد بود. وي تحرير و توزيع كتب درسي را از انحصار دولت خارج كرد تا كتابهاي تاريخ مدارس ديكته دولت و مبلغ قدرتهاي خارجي مسلط بر ايران نباشند.
مورخان معروف جهان دكتر مصدق را احياءگر ناسيوناليسم ايراني خوانده و نوشته اند كه به همين دليل، وي حاضر به سازش با بيگانگان بر سر منافع ايران نبود. به نوشته اين مورخان كه دكتر مصدق را از مردان بزرگ تاريخ ايران خوانده اند وي در جهان سوم چراغي را روشن كرد كه تا پايان «استعمار كهنه» روشن بود.
منبع: معلومات عمومي

Thursday, March 04, 2004

*
ميگن آفتاب هميشه زير ابر نميمونه, شده حكايت من!!!
17-18 سالم بود كه ماهيگيري را بوسيدم و گذاشتم كنار. آخرين بار, با رفقا سد لتيان بوديم و بساط ماهيگيري و روكمكني بود. از سپيده صبح نشستم تا طرفاي ظهر يكي درشت بدامم افتاد. از آب كه كشيدمش بيرون. چشمم افتاد توي چشماش, و يكجورايي با زبون بيزبوني بهم فهموند تازه بچه گيرش آمده.... ميخواي باور كن ميخواي نكن :)
از اون سال چوب ماهيگيريم كنار زيرزمين خونمون در تهران داره خاك ميخوره.
يكي از ورزشهاي مرسوم سوئد ماهيگيريه. من بي رودرواسي واسه هر كسي كه پيشنهاد ماهيگيري ميده, داستانم را تعريف ميكنم و از زيرش در ميرم. اما اين آقا پسر ما 6 سالش كه بود عجيـــــب گير داده بود, يالا بريم ماهيگيري. به هر زبوني هم براش توضيح ميدادم كه بابا من اهلش نيستم, ولكن ِ مامله نبود! آخر سر رفتم يك دست وسايل متوسط ماهيگيري براش خريدم. قلابي كه توي بسته چوب ماهيگيري بود را انداختم دور و يك قلاب بزرگ خريدم و بستم به سر نخ قلابش.
براش بميرم, هر بار بچم ميديد ماهيا به توئمه توك ميزنن, ولي يكي هم محض رضاي خدا به دام نمي افته!! چند باري هم به گريه افتاد, ولي با كمي قول و قرار ِ شكلات و تنقلات گولش ميزدم و ساكت ميشد.
حضرت آقا شنبه اي كه مياد قراره با گروه پيشاهنگي برن ماهيگيري. امروز عصري كه از مدرسه آمده بوده خونه, يكراست رفته توي انباري, كشته تا قلابش را پيدا كرد. (اين پسر, و دختر وسطيم پنجاه سالم بگذره, به يك شماره چيزي شون را كه يكجايي گذاشته باشن را پيدا ميكنن. برعكس ِ مامانشون ;) ). من كه از راه رسيدم ديدم چشماش رو برام براق كرده و ابروهاش توي هم رفته. گفتم: چيه چرا عصباني به نظر مياي؟ نه گذاشت و نه برداشت گفت: من اينقدر از تو عصبانيم كه دلم ميخواد برات يك اتفاق بدي بيفته! گفتم: چرا عصباني هستي؟, كه قلاب رو بهم نشون داد و گفت: تو براي من قلاب بزرگ خريدي كه من نتونم ماهي بگيرم!!
عرق سرد روي پيشونيم نشست و خودم را باختم! يك كمي اينپا اونپا كردم و آخر بهش گفتم: پسرم من اون موقع هر چي بهت گفتم گوش نكردي, و من مجبور شدم اينكارو بكنم. حالا با دوستات برو ماهيگيري و هر چقدر دلت ميخواد ماهي بگير.
حالا ميخواد به طلافي فردا سر كلاس براي دوستاش و معلمش كلك منو تعريف بكنه. بهش گفتم: حالا مگه واجبه كه سر كلاس بگي؟ گفت: من بايد بگم كه تو منو گريه مينداختي.
خلاصه اين تهمونده آبرومونم فردا ميره. اميدوارم معلمش خيال نكنه من شكنجه گر بودم.

پدر من هم گويا به مراسم از راه دور رضايت داده بوده و از خير رفتن به احمدآباد گذشته. امروز راديو پژواك گفت سه نفر از دانشجوهايي را كه در مراسم سالگرد دكتر شركت كرده بودند را در راه بازگشت دستگير كردن!
اين رژيم آخوندشاهي هم دير يا زود ميفهمه كه كلاه پس ِ معركه است و بايد كفش و كلاه كنن.(هر چند 25 ساله داريم اين حرفا رو ميزنيم, ولي چكار ميشه كرد, آدما با اميد زندن.)

*
اگر گفتيد اين آقا كه عكسش سمت چپ صفحه است گيه؟!
درست حدس زديد. دكتر محمد مصدق در زمان جواني است.
امروز پنجشنبه مراسم گراميداشتي بر سر مزار وي در احمد‌آباد برگزار خواهد شد. طبق رواياتي كه در خبرنامه ها خوندم, ساعت 8 صبح علاقه مندان ميتوانند در ميدان توحيد حضور يافته و از آنجا به اتفاق بر سر مزار مصدق بروند.
امروز با پدرم تلفني صحبت ميكردم. از طرفداران مصدق بود و هست. قرار است با عده اي از دوستانش به احمد آباد بروند. البته حال خوشي نداره, و رفتنش بستگي به اوضاع جسميش داره.
من بشخصه از بت سازي متنفرم, ولي سمبل را قبول دارم. فكر ميكنم مصدق با مرام مردمي كه داشت, ميتونه در بوجود آمدن اتحاد بين ما ايرانياني كه از چپ و راست خسته شديم, نقش موثري داشته باشه. شما چه فكر ميكنيد؟

Monday, March 01, 2004

*
يكي از دوستان جوانم ميخواد براي ايام عيد بره ايران. 12 سالش بوده بدون پدر و مادر آمده سوئد و تقريباً 15 سال است اينجا زندگي ميكنه. امروز از من سوأل كرد: "بهترين رستوران و محل ديدني تهران كجاست؟" بهش گفتم: خدا روزيتو جاي ديگه بهت بده! :)
پي نوشت: از جوابي كه به دوستم دادم, منظور بدي نداشتم. تهران فقط كوهش يك دنيا مي ارزه. اونايي كه آبنوس را يك مدتيه ميشناسن, ميدونن كه از اين بهتر نميتونستم جواب اين رفيقم را بدم!

هيچ چيزي در زندگي اندازه داشتن فرزند به آدم حال نميده, مخصوصاً دختر. خوشحالم كه دوتاشو دارم. اگر دختر يا فرزند نداريد ميتونيد يكي را كه بي سرپرست است را به فرزندي قبول كنيد. باور كنيد هيچ فرقي احساس نميكنيد.

ميدونيد كه خيلي از هموطناي ما اين كشور و آن كشور, بدون اقامت و در شرايط بدي زندگي ميكنن. سوئد هم از اين كشورها مستثنا نيست. دوتا از اين هموطنا كه بصورت قاچاق پيش يك دوستي كار ميكنن, شنبه گذشته شريكي يك بليط بخت آزمايي خريدن و نفري 100,000 كرون برنده شدن. :)

عيال مدتي است زيادي از خودش كار ميكشه. هم كار بيرونش, هم كار خونه, و هم جلسه هاي پشت در پشت انجمني. امروز ساعت يك بعدازظهر كفش و كلاه كرد و گفت: "خدافظ من دارم ميرم جلسه." دختر كوچيكم گفت: "وقتي هر هفته يكشنبه ها ميري, ديگه اسمش جلسه نيست, قرار ملاقات ِ" :)

يك جك توي وبلاگ يكي از بچه ها خوندم كه هم خنده دار بود, و هم گريه دار. خواستم واسه بچه هام تعريف كنم, مجبور شدم براي اينكه بفهمن, اسلام و دوازده امام را براشون توضيح بدم. آخرش پسرم گفت: "باب(بابا) تو چرا اسلام را كه اينقدر سخته را براي دين انتخاب كردي؟ اگر مسيحي ميشدي فقط يكدونه امام داشتي" :)
آخه من هميشه بهشون ميگم اگر دلتون ميخواد دين داشته باشين, خودتون كه بزرگ شدين يكيشو انتخاب كنين!
و اما جوك:
به آمريكاييه ميگن: چي شد شما آمديد عراق؟
ميگه: امام حسين طلبيد!
ميگن: كي از عراق ميرين؟
ميگه: هر وقت امام رضا بطلبه!
منبع:ايشون
بهتون ميخوام يك سايت خوب را معرفي كنم. البته شايد خودتون زودتر از اينا ميخوندينش!


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin