"شاه رفت. ديكه لازم نيست ملت ترسي از ساواك و ساواكي داشته باشيد. بيايد دست به دست هم بدهيم و ايران را از شمال تا جنوب آنطوري كه ميخواهيم بسازيم!"
اين جمله را شانزده سالم بود از يك رهگذر خيابان, در حالي كه توي چشمانم نگاه ميكرد و روزنامه ايي با تيتر "شاه رفت" را در دست داشت در تهران شنيدم. نميدانستم چه عكس العملي از خودم نشان بدم. لبخندي به او زدم تا فكر كنه من هم از آن خبر احساس خرسندي ميكنم.
در واقع يك احساس دلشوره داشتم. فكر ميكردم شاه به اين آساني دست بردار نيست, مخصوصا كه از يكي در فاميل, ساليان پيشش چندباري شنيده بودم ميگفت, "شاهنشاه آري از مهر"! ادامه اش را هم كه همه ميدانيد چه شد.....
..... با دوستانم در اوايل انقلاب از سخنراني آقاي طالقاني در كاخ سعدآباد گرفته, تا رجوي و ميليشيايش و ميتينگ جنبش سياهكل دانشگاه تهران در سال 59 را رفتيم. كه حتي عده اي چماق به دست با شعار "داس چكش ستاره سوسول ببار مياره", دنبال مردمي كردند كه در دانشگاه گرد هم آمده بودند, و كتك كاري شد.
تعدادي از دوستانم سياسي شده بودند. يكي مجاهد, يكي فدايي, يكي حزب اللهي و... در مدرسه گروه بندي شده بود. بارها شاهد دعوا و مرافه بين بعضي از آنها بودم. انگاري ارث پدر از هم ميخواستند!
تازه ديپلم گرفته بودم كه جنگ شروع شد. دوسالي گذشت, چندتا از دوستانم را كه از بلاتكليفي خسته شده بودند و تنها مشگلشان را برگه پايان خدمتشان ميدانستند را در جنگ از دست دادم. يكي دوتا نيز شهيد زنده به تهران بازگشتن. عده اي از دوستانم در سال 61 , سر سياست افتادن زندان. همانهايي كه انگار ارث پدر از هم ميخواستند. دوتاشان هم اعدام شدند.
در خيابان مأمورين به بهانه هاي مختلف جوانها را ميگرفتند و ميبردند كميته, و گاهي يكي دو روز نگه ميداشتند. پارتي رفتن با ترس و لرز بود. يادم مياد, يك بار كه كميته حمله كرد به محل ميهماني, من و دوست صميمي ام از ترس اينكه ما را بگيرند, از بالكن خانه كه واقع در طبقه چهارم يك مجتمع بود, پريديم روي پشتبام خانه بقلي. فاصله بين بالكن و لبه پشتبام خانه كناري, حدود دو متر بود, و به جرات ميتوانم بگم دوازده متر تا كف حياط ارتفاع بود.
اين بگير و ببندها, توهين ها و بازداشتهاي موقت كلافه مان كرده بود. يك روز با دوستم قرار گذاشتيم تا از ايران بزنيم بيرون. چند تا كميته از ما تعهد كتبي گرفته بودند, كه اگر باز ما را به دليلي گرفتند, جرايم بالاتري برايمان خواهند بريد! اوضاع داشت غير قابل تحمل ميشد. نه امكان درس خواندن بود, نه كار كردنمان روي حساب و كتابي بود.
در تهران, نزديك محل زندگيم يك خانه بود كه مصادره شده بود. يك خانواده كه از منطقه راه آهن تهران ميآمدند, به آنجا نقل مكان كرده بودند. با پسر بزرگشان آشنا شديم دو سالي از من بزرگتر بود( اسمش رو ميگذارم نادر). بچه بدي نبود. فولكنتاك هم بلد بود. ديري نگذشت كه با هم حسابي قاطي شديم. با هم زياد بيرون ميرفتيم, و اگر مهماني دعوت ميشدم, او را همراهم ميبردم. خودش هم چندباري مهماني گرفت. پدرش هميشه سرش در كار خودش بود, و زياد باهاش تماس نداشتيم. ولي مادرش هروقت ميرفتيم آنجا از ما پذيرايي ميكرد, و ميگفت ما را مثل پسر خودش ميدونه.
مدتي گذشت, يك روز خانه آنها كه بوديم صحبت از فرار از ايران پيش آمد. من گفتم: خيال دارم با دوستم از ايران فرار كنيم. مادر نادر تعريف كرد, شوهرش آدمهاي زيادي را ميشناسد, و گفت از او ميپرسد, اگر امكان داشته باشه, ميگه تا به ما كمك بكند.
فردايش به ذوق شنيدن نتيجه رفتيم خانه شان. گفت با شوهرش صحبت كرده, و او گفته كه ميشناسد, و اتفاقاً در نظر دارند نادر را هم از ايران فراري بدهند. قرار شد من و دوستم با خانواده هايمان صحبت كنيم. پدر و مادر من بعد از كلي نه و غرغر قبول كردند تا با پدر نادر صحبت كنند, ولي دوستم هر چقدر به خانواده اش اصرار كرده بود, حاضر نشدند پول در اختيارش بگذارند.
جريان را كه, دوستم نمي تواند پول تهيه بكند, را براي پدر نادر تعريف كرديم. گفت بايد حداقل چهار نفر باشيد تا براي قاچاقچي صرف بكنه شما را از مرز رد كند!
مانده بوديم چطوري دو نفر ديگر پيدا كنيم. چندتايي را كه ميدانستيم قصد فرار از ايران را دارند, يا از دستگير شدن ميترسيدند, يا بي خبر, زودتر از ما از ايران رفته بودند. دست آخر دوتا برادر را پيدا كرديم كه دنبال قاچاقچي بودند. بهشان پيشنهاد دادم تا با من بيايند. با پدرشان صحبت كردم. يكي از آنها 18 سالش بود ديگري 17 سال. پدرشان گفت ترجيح ميدهد شخصاً با قاچاقچي صحبت كند. به پدر نادر خبر دادم كه دو نفر را پيدا كردم, و اينكه پدرشان ميخواهد خودش با قاچاقچي حرف بزند! گفت با من ميتواند صحبت كند, زيرا آن شخصي كه ميخواهد اين كار را انجام بدهد, از كله گنده هاي دولت است, و نميخواد كسي بداند چه كسي است!
اين حرف كه طرف از دار و دسته دولتيان است, خيال پدر من و پدر دو برادر(اسمشان را ميگذارم حسن و حسين)را بيشتر راحت كرد.
پدر نادر به من گفت, از قاچاقچي براي نادر و من نفري 20,000 تومان تخفيف گرفته, و گفت اين را به حسن و حسين نگم, و پرسيد كه آيا پدر و مادر من با خانواده حسن و حسين رفت و آمد دارند يا نه؟, كه من گفتم نه ندارند. پيشنهاد كرد به دليلي كه ما تخفيف گرفتيم, بهتر است تا من خانواده ها را وقت تحويل پولها جدا جدا بياورم پيشش. ميگفت اينطوري جلوي پدر حسن و حسين شرمنده نميشه!
روز فرار تايين شد 25 خرداد سال 1362 . يك هفته كه مانده بود به تاريخ حركت, با دوستم, نادر و پسرعموي نادر كه از افراد بسيجي بود, و بقول خودش كه ميگفت بسيجي شده تا راحت بتواند حال كند, با ماشين كامرو نادر رفتيم شمال. از جاده چالوس رفتيم و همه شمال را دور زديم, و از رشت به قزوين و تهران برگشتيم. بگذريم كه كارت آقاي بسيجي دردسرساز شد, زيرا وقتي مأمورين ميخواستند ماشين را براي حمل قاچاق برنج, در بين راه رشت و قزوين بازرسي كنند, برادران به ديدن صندوق عقب اكتفا نكردند, و حتي توي دريهاي ماشين را هم در جستجوي برنج كندند, و ماشين را درب و داغون تحويل ما دادند! در كل مسافرتمان دو روز طول كشيد. وقتي برگشتيم تهران, ميبايستي در اين مدت باقي مانده, ميرسيديم با فاميل و كساني كه ميخواهيم خداحافظي كنيم, و در ضمن دلار تهيه كنيم.
از بين همه فاميل فقط با خاله و عمه ام و عمويم خداحافظي كردم. به هيچ كسي نگفتيم برنامه فرار دارم. از خانواده دوست دخترم هم خداحافظي كردم. پدرش به من يك فندك رونسون يادگاري داد.
بلآخره روز 25 خرداد فرا رسيد. قرار شد نادر و مادرش با يك وسيله نقليه عمومي خودشان را به تبريز, و هتل دريا برسانند. حسن و حسين را پدرشان قرار شد برساند. من هم قرار شد با پدر نادر, و با ماشين آنها بروم.
با چه حالي از خانواده ام جدا شدم. تا يك مسيري پشت ماشين ما مي آمدند. پدر نادر گفت, بهتر است بهشان اشاره كني تا ديگه دنبال ما نيايند, شايد باعث شك مأمورين بشوند.
شب را زنجان توي يك هتل مانديم. قرار گذاشتيم اگر مأمورين جلوي ماشين را گرفتند, من خودم را خواهرزاده او معرفي كنم, و بگم به دليل كمر دردش من رانندگي ميكنم.
با هم شروع كرديم به تمرين اسم بعضي از اقوام پدر نادر. چند تا اسم و آدرس و شماره تلفن برايم رديف كرد, و گفت تا صبح وقت دارم تمرين كنم. فردايش راه افتاديم به سمت تبريز. رسيديم به هتل دريا. يك شب تبريز مانديم. در راه خوي جلوي ماشين را گرفتند و كارت شناسايي خواستند. من گواهينامه ام را نشان دادم. پرسيدند ميخواهيد برويد خوي چكار كنيد؟ پدر نادر جواب داد, ميرويم ديدن يك دوست و كمي باهاشان شوخي كرد. از من پرسيدند, چه نسبتي با آن آقا داري؟ گفتم داييم هستند. پرسيد, كارت پايان خدمت داري؟ پدر نادر پريد توي حرفش و گفت, هنوز آشخوره و قاه قاه خنديد. مأمور راه گفت,بريد به سلامت! تمام تنم يخ كرده بود. حتي نميتوانستم پايم را روي پدال گاز درست بگذارم. در تهران شنيده بودم بيشتر كساني كه گير افتادند در همين سه راهي خوي بوده!
رسيديم رضائيه و طبق قرار قبلي, رفتيم هتل جهانگردي . كم كم همه رسيدند. بعدازظهر يكي از كارمندهاي آنجا آمد و گفت: من كاري ندارم شما اينجا براي چه آمديد, فقط اين را بدانيد كه شبها مأمورين مي آيند, و دنبال كساني كه ميخواهند از ايران فرار كنند ميگردند!
هيچ چيزي بهش نگفتيم. پدر نادر گفت, در اينصورت ما را ميبره خانه قاچاقچيه. پدر حسن و حسين از پسرهايش خداحافظي كرد و به من و نادر گفت: جان شما, جان بچه هايم.
با ماشين پدر نادر رفتيم خانه رشيد( اسم قاچاقچي بود). وقتي اثاث ها را از صندوق عقب بيرون مي آورديم, ديدم يك كيف پر از پول, و يك پاسپورت زمان شاه آنجا بود. پرسيدم اين كيف اينجا چكار ميكند؟, اگر سه راهي خوي در صندوق عقب را باز ميكردند كه لو ميرفتيم؟! پدر نادر گفت: "تا با من هستي غصه نخور".
از همه ما خواست با رشيد راجع به پول حرف نزنيم, و يواشكي در گوش من گفت "وگرنه جريان تخفيف كه من و نادر گرفتيم پيش حسن و حسين بر ملا ميشود"!
پدر نادر آن شب رفت و صبح دوباره آمد. تا ظهر آنجا بود و بعدش دوباره رفت. چند روز كارش همين بود.
رشيد اهل كردستان بود و خيلي مهربان بود. ميگفت اميدوارم بسلامت برويد خارج, درستان را بخوانيد, تا روزي كه دوباره آمديد ايران من هم سربلند باشم.
سه روز بود ما آنجا بوديم.انگار يادشان رفته بود براي چه كاري آمديم! من دوست دخترم يادگاري يك كتاب از فريدون مشيري بهم داده بود, و پشت جلد كتاب نوشته بود "دوستت دارم". بخاطر اينكه كسي جمله دوستت دارمش را نبيند به كسي قرضش نميدادم. مادر نادر هم پيش ما ميخوابيد.
طي چند روز, دو بار خانمهاي رشيد( سه تا زن داشت), كه همه در همان خانه زندگي ميكردند, آب گرم كردند تا ما سرمان را بشوريم. خانه رشيد فرم خانه هاي قديمي تهران را داشت. وسط يك حياط خاكي بود دور تا دور آن اطاق بود. يك طرف حياط چند تا پله بود كه بالا ميرفتي يك دالن ميشد, و يك اطاق بود براي مهمانان. ما آنجا را داشتيم.
از رشيد چند بار پرسيديم چرا پس ما را اينجا نگه داشتيد؟ گفت كارتان هنوز جور نشده. بهش گفتم كدام كار؟ گفت كارتان و چيز بيشتري نميگفت. فقط يك بار گفت پولتان كم است و بعد كه من ازش توضيح خواستم, روي چه حسابي اين حرف را ميزند, ساكت ماند و رفت.
پدر نادر را كه ملاقات كردم, پرسيدم جريان چي است, و چرا اينقدر معطل ميكنند؟ گفت بزودي ميرويد.ازش خواهش كردم به خانواده هاي ما تلفن كند, و جريان را برايشان توضيح بدهد. گفت با آنها تماس گرفته و از من خواست تا روي يك برگ كاغذ, با خط خودم بنويسم كه من و بقيه حالمان خوب است. گفت اين را ميخواهد تا بعداً كه مادرم را ديد بهش نشان بدهد, و سلام من را برساند! برايش چند خطي نوشتم, و كاغذ را بهش دادم. پرسيدم شما گفتيد دو, تا سه روز طول ميكشد ما به آن طرف مرز برسيم, پس چه شد؟! گفت عجله كار شيطان است , بايد صبر داشته باشيم, و اينكه خود او هم از اين اوضاع خسته شده, ولي بخاطر ما از كارش افتاده تا ما بدون دردسر بتوانيم به تركيه برويم.
روز پنجم بود. حوالي ساعت پنج بعدازظهر مادر نادر داشت خربزه قاش ميكرد كه صداي داد و بيداد بلند شد. از پنجره طرف حياط از پشت پرده نگاه كرديم تا ببينيم چي شده. ديديم چهار نفر با لباس كميته, وسط حياط داشتند با زنهاي رشيد كشمكش ميكردند.از رشيد خبري نبود. با ديدن آنها رنگ به روي هيچ كداممان نمانده بود. حسن و حسين بي اختيار هق هق گريه ميكردند, و ميگفتند "همه مان را ميگيرند و اعدام ميكنند". نميدانستم چكار كنم. دلم ميخواست اين يك خواب باشه, و زودتر از خواب بپرم. به تركي زنها يك چيزي ميگفتند, و آنها هم به فارسي ميگفتند ميخواهيم خانه را بازرسي كنيم. هر كدام رفتند به طرف يك اطاق. از پنجره ديديم يكي از آنها از پله ها آمد بالا. با بچه ها نشستيم روي زمين. مادر نادر روسريش را انداخت سرش, و رنگ به رو نداشت. نفس عميقي كشيدم و نگاهم را انداختم به در. مغزم كار نميكرد. نوك انگشتام يخ زده بود. هنوز هم اميد داشتم كه اين فقط يك خواب باشد. در باز شد. يك آقاي چهار شانه, با ريش كم, ولي سبيل پرپشت از در آمد داخل. ناخداگاه گفتم: سلام بفرماييد خربزه. در را پشت سرش بست و گفت: اينجا براي چي آمديد؟ ميخواهيد از ايران فرار كنيد؟
گفتم: بله. مغزم باهام راه نيامد, كه دروغي جور كنم! مادر نادر پريد وسط حرفم و گفت: نه برادر ما ميهمانيم.
پرسيد: مگر اينجا چش است كه قصد فرار داريد؟ گفتم: ميخواهيم درس بخوانيم. گفت: آن چيزي را كه ميخواهيد بخوانيد اينجا درس نميدهند؟ گفتم: نميدونم(از ترس كم مانده بود خودم را خيس كنم). گفت: نميدوني؟ همين را كه داشت ميگفت, صداي يكي ديگه از همكارهايش آمد. دستگيره در تكان خرد. كسي كه داخل اطاق بود, دستش را روي دستگيره گذاشت, و با آن كسي كه ميخواست از بيرون در را باز كند, دستگيره را بالا و پايين كرد. به طوري كه در قفل بنظر رسيد. مأموره از پله ها رفت پايين و گفت: كليد اين در كجاست؟ زنهاي رشيد آنقدر شيون ميزدند كه صدايشان هفت خانه آنطرفتر هم شنيده ميشد. پاسداري كه داخل اطاق بود, رويش را كرد به ما و گفت: "آن روزي را خواهم ديد كه سرتان را باز انداختيد پايين , و التماس داريد بگذاريم وارد ايران بشويد". بعد از در اطاق رفت بيرون, و گفت: "من اينجا را گشتم, كسي اينجا نيست". كمي اطاقهاي ديگر را گشتند و بعدش رفتند.
همان شب چند نفر بهمراه رشيد آمدند, و ما را با خودشان بردند. دنبال كتابم كه دوست دخترم داده بود گشتم, ولي انگار آب شده بود رفته بود توي زمين! سوار يك ماشين جيپ شديم, و زديم به كوه. ما را از جاده هاي خاكي و پر از دست انداز بردند, تا اينكه رسيديم به يك دهكده. بردنمان داخل يك خانه و گفتند: فردا راه مي افتيم.
بهشان گفتيم آنقدر ما را در خانه رشيد نگه داشتيد تا گند كار در آمد.
آن شب تا صبح صحبت از جريان خانه رشيد, و اينكه چه حسابي بود كه ماموره آن كار را كرد ميكرديم. حتي گفتيم, نكند اين كار را كردند تا سر بزنگا, وقتي همه قاچاقچي ها جمع هستند حمله كنند؟!
خلاصه خودمان هي دل خودمان را ميلرزانديم, و بعدش دلداري ميداديم.
صبح زود بود كه گفتند بايد راه بي افتيم. بعد از اينكه كلي راه رفتيم, بالاي يك كوه بلند قاچاقچي گفت: اينجا كمي استراحت كنيد, و از درياچه رضائيه خداحافظي كنيد, زيرا شايد آرزوي ديدنش براي هميشه به دلتان بماند!
به راهمان ادامه داديم. پرسيديم پس كي به ما پاسپورت هايمان را ميدهيد؟ گفت پاشاپورت را رشيد مياره.
ظهر سر و كله رشيد پيدا شد. با يك نفر ديگه, با اسب يا شايد هم قاطر بود آمد.
پرسيديم پاسپورت ها را آوردي؟ گفت آره. خوشحال گفتيم كجا هستند؟ بده ببينيمشان. در آورد يك سري پاسپورت بهمان داد. از دور ميشد از روي جلدش فهميد كه تقلبي است.
گرفتم نگاه به داخلش انداختم. ديدم به همه چيز شبيه است بجز پاسپورت! هر ورقش يك شماره داشت و سري نبود. گفتم: مرد حسابي اين چيه به ما دادي؟ گفت: چون پول كم داديد از اين بهتر گير نياوردم! گفتم: يعني چي تو همان قيمت كه گفتي به ما بهت داديم. گفت: من اگر كميته نيامده بود خانه ام, با اين قيمت نمي آوردمتان! تازه بايد بعداً جواب كميته را هم بدهم.
ازش پرسيدم چقدر بابت هر نفر گرفتي؟ گفت: پدر نادر بابت هر كدام از شما كه بچه اش نيستيد70,000 تومان به من داد, و گفت نادر را هم مجاني ببرم. گفت شما نتوانستيد پول بيشتري تهيه كنيد.
من خشكم زده بود. فقط خود من 120,000 تومان داده بودم, آن دوتا داداش روي هم 280,000 تومان داده بودند! نمي خواستم بگم نفري چقدر داديم, تا اينكه خودم را هم پيش آنها لو ندم, ولي تا خواستم زبان باز كنم, حسين كه برادر بزرگ بود گفت: ما نفري 140,000 تومان داديم, و تو به ما داري دروغ ميگي. رشيد به ناموسش را قسم خورد كه راست ميگه. من فهميدم اي داد, آب از جاي ديگري گل آلود است.
پاسپورتم را گذاشتم توي جيبم و دنبال فرصت بودم تا از نادر توضيح بخواهم.
رشيد از ما خداحافظي كرد. به راهمان ادامه داديم. طرف غروب بود, ديديم يك آدم با لباس كردي يكمرتبه جلوي ما ظاهر شد. يك قطار فشنگ دور كمرش بود, و يك كلاشينكف در دستش. روي كمربند عكس يكي بود, و زير عكس نوشته بود "شهيد سليمان". توي دلم گفتم اين بار ديگه گير افتاديم. پرسيد: كجا ميريد؟ گفتيم ميخواهيم به يكي از اقواممان كه در ده نزديك مرز زندگي ميكنه سر بزنيم. خنديد و گفت: اينجا منطقه آزاد شده است, و لازم نيست دروغ بگوييم.
گفت پول ايرانيمان را ميخواهد, و از ما خواست بهش بدهيم. گفتيم: ما پول زيادي نداريم و خودمان لازم داريم. گفت: در تركيه پول دلار بهتر است, و ادامه داد "من به شما قول ميدم سر مرز بجايش دلار ميگيريم". قاچاقچيمان تازه به زبان آمد و گفت: بديد تا اين رفيق كارش راه بيفتد. دست كرديم جيبمان و هر كدام هر چي پول ايراني داشتيم داديم. شد حدود 6000 تومان. به ما يك برگه پاره داد و رويش نوشت چقدر از ما پول گرفت, و داد دستمان.
به راهمان ادامه داديم تا شب شد رسيديم به يك دهكده. بيرون آن ايستاديم تا قاچاقچيمان برود داخل ده, ببيند ما بايد كجا برويم.
يك ساعتي براي خودمان روي زمين ولو شديم و به آسمان پر ستاره خيره شده بوديم. كلي شهاب ديديم. آنقدر ستاره در عمرم نديده بودم.انگار آسمان آنجا كوتاهتر بود!
حسن آمد و گفت: پاشيد برويم. رفتيم داخل ده. بردمان توي يك خانه كه داخلش پر از مرد بود. دور تا دور نشسته بودند. وسط اطاق غذا بود. نشاندمان يك گوشه و يكي از افراد داخل اطاق تعارف مان كرد به غذا. كمي برداشتيم و مشغول به خوردن شديم.
يكي پرسيد: از تهران چه خبر؟ گفتيم مثل هميشه. گفت: بزودي يك اتفاقهاي مي افتد.
بعد از شام بردنمان خانه يكنفر كه اسمش عبدالله بود. شب آبجا خوابيديم. فرداش ديديم چند نفر آمدند. يكي از آنها يك چشمش كور بود, و گويا در هنگام جنگ با رژيم از دست داده بود! عبدالله ما را معرفي كرد و گفت اينها آمدند اينجا تا در كنار ما با رژيم مبارزه كنند. ما يك نگاهي به هم كرديم و گفتيم: ما ميخواهيم از خارج مبارزه كنيم. خنديدند و گفتند اگر همه بروند خارج و از آنجا مبارزه كنند, رژيم بيشتر خوشش مياد.
قاچاقچي كه ما را قرار بود تحويل بگيرد ترك تركيه بود. اسمش عارف بود. عبدالله بهش گفت اينها را بايد سالم به مقصد برساني, و گفت : بهشان يك كد داده ام كه وقتي به مقصد رسيدند بدهند به دست تو. اگر آن كد را نيآوري, يا اشتباه باشد يك گلوله ميزنم وسط پيشاني ات! گفت: اگر حاضر نيستي و نميخواهي ببري, بگو تا بدم كس ديگري آنها را ببرد!
قبول كرد و اطمينان داد كه ما را سالم به مقصد ميرساند. من كد را گرفتم. قرار بود روي كاغذ بنويسم, "ما به شلامت رسيديم"( بالاي س سه تا نقطه بگذارم).عبدالله گفت: در وان شهر مرزي تركيه برويد هتل كنت, و به صاحب هتل نشاني عبدالله را بدهيد. سفارش كرد در وان نمانيم, زيرا خطرناك است. ادامه داد, "دوست من به شما كمك خواهد كرد". پولي را هم كه به آن پيشمرگ داده بوديم, و قرار بود در مرز به ما دلار بدهند را نگرفتيم.
صبح زود راه افتاديم به طرف مرز. از كوه هاي بلندي رد شديم. طرفهاي غروب رسيديم به يك جوب آب. عارف گفت: از آن طرف جوب خاك تركيه شروع ميشود. وارد خاك تركيه شديم و به راهمان ادامه داديم. به يك دهكده رسيديم كه اهاليش از آنجا رفته بودند. عارف گفت علتش ارتش تركيه بود. اهالي ده را آواره كرد. شب شده بود و ما از دور يك سو سوي چراغ را ميديديم. پرسيديم: آنجا كجاست؟ گفت: شهر ترگور, و اينكه ما قرار است آنجا برويم. پرسيديم چقدر راه مانده گفت تا صبح بايد راه برويد. پاهايمان ديگر حسابي خسته شده بود. حسن و حسين از پادرد مي ناليدند. نادر ميگفت اگر ميخواهيد من ميتوانم يك مشت توي گيج گاهتان بزنم و راحتتان كنم. دليل اين حرفها خستكي بود. خود عارف مثل بز ميرفت. هر چه كوه بود را ما رد كرده بوديم, ولي انگار هنوز اول راه بوديم. من يكي از ساكهايم را از كوه انداختم پايين. نميشد با دو تا ساك راحت راه رفت. پرسيديم: نميشه كمي بيشتر استراحت كنيم؟ گفت: اينجا خطرناك است. كلي ديگه راه رفتيم تا رسيديم به يك غار مانند. گفت: اينجا بايد بمانيم, چون بايد فقط شبها راه بريم, و ديگر داشت صبح ميشد. از سرما چندباري با فندكي كه پدر دوست دخترم بهم داده بود آتش روشن كرديم .همه روز را آنجا بوديم. عارف ميگفت اگر عسگر ( سرباز مرزي) ما را ببيند با تير ميزند. براي همين است كه بايد شبها راه برويم. تعريف كرد كه ارامنه چند تا عسگر ترك را كشتند و عسگرها بدنبال انتقام هستند و مرتب گشت ميزنند. تمام روز مثل خفاشها در غار خواب بوديم. غذا, نان و پنير خورديم. شب شد و ما به راهمان ادامه داديم كم كم ترس داشت بهمان غلبه ميكرد. در راه چندتا سگ وحشي سراغمان آمدند, كه عارف با سنگ پرت كردن فراريشان داد. حدود ساعت چهار صبح رسيديم ترگور. بردمان در يك خانه, غذا بهمان دادند. صبح كه شد دو نفر آمدند. عارف گفت: از اينجا ميتوانيد با اينها با ماشين برويد. خوشحال بوديم از اينكه تا آنموقع همه چيز خوب پيش رفته بود. و داشتيم به مقصد نزديك ميشديم. سوار ماشين شديم و به راه افتاديم. دور و بر جاده كوه هاي بلندي بود. ماشين آنها هم يك رنو بود كه در ايران نبود. از رنو 5 خيلي نرمتر بود. تابلوي كنار جاده نوشته بود 115 كيلومتر تا وان. كم كم چشمانمان گرم شده بود كه يكدفعه محكم ترمز گرفت و گفت, كوتور كوتور. نفهميديم چي ميگويند. با اشاره فهماندنمان كه پليس راه را بسته و بايد ما پياده بشويم. گفت رمز را بهش بدم. به انگليسي گفتم اينجا وان نيست. آنها اصرار به اين داشتند كه من رمز را بدهم. گفتم نميدم. گفت: بايد اينجا برويد پيش پليس و خودتان را معرفي كنيد. من مخالفت كردم, و آنها قبول كردند يك كم ديگر ببرنمان, بعد بايد رمز را در اختيارشان بگذاريم. فهميديم كه جريان جدي است و آنها تصميم دارند ما را وسط راه ول كنند. گفتيم تا ما را به وان نرسانيد, از رمز خبري نيست. حالا اگر دوست داريد ما را پياده كنيد بكنيد!
يك چيزهايي به تركي گفت كه ما نفهميديم, و همه اش به روح پدرش. مهم اين بود كه آنها منظور ما را فهميدند. چندباري اين كار را كردند, و هر بار رمز را خواستند. ولي ما گفتيم: فقط در وان بهت ميديم. يك تكه راه را با يكي از آنها پياده رفتيم, چون ميگفتند پاسگاه پليس است, و بايد از كوه برويم. يك تكه را هم از داخل رودخانه بردتمان. از حرفاش فهميديم ميگفت رد پاي شما را سگها فهميدند. نميدانم از سر لجبازي اين كار را ميكرد يا راست ميگفت ولي ما به هر سازي كه زدند رقصيديم.
بلاخره رساندنمان به وان. گفت رمز را بده. روي كاغذ نوشتم ما به سلامت رسيديم. روي س نقطه نگذاشتم. يك نگاهي بهشان كردم و دادم دستش. خواست كه برود, گفتم: برگه را بده. ازش گرفتم و نقطه ها را گذاشتم. نميخواستم براي خودم عذاب وجدان درست كنم. با اينكه پدر ما را در آوردند و ساعتي 100 دفعه ميگفتند رمز را ميخواهيم.
رفتيم داخل شهر, دنبال هتل كنت گشتيم. بلآخره پيدا كرديم. رفتيم داخل و سراغ صاحب هتل را گرفتيم. يك آقايي آمد كه فارسي هم ميدانست. گفت چي ميخواهيد؟ گفتيم از كجا مي آييم و نشاني عبدالله را داديم. گفت بريد بالا دوش بگيريد تا من ببينم چكار ميكنم.
رفتيم بالا و يك دوش گرم بعد از مدتها گرفتيم. بعد از مدتي آمد گفت: يكي است كه نفري 250 دلار از شما ميگيرد و ميفرستتان استانبول. قبول كرديم. پول را گرفت و رفت.
يك آقايي آمد و ما را سوار ماشين كرد و گفت ميبرمتان يك شهر ديگه به اسم اگريش. گفت وان خطرناك است و نميشود اينجا سوار اتوبوس شد.
بردمان تا اگريش, و سپس برد خانه يكنفر گفت: اينجا باشيد تا فردا ميفرستمتان بريد. يك آقايي آنجا بود كه ميگفت اصليتش ايراني است, و خيليها را كمك كرده.از صحبت هايش فهميديم همش 200 دلار از صاحب هتل گرفته اند. ما نگفتيم كه جمعاً 1000 دلار داديم. از اين ميترسيديم با صاحب هتل, لج كنند و ما را نفرستند!
فردايش ما را بردند و سوار اتوبوس كردند. گفتند با كسي حرف نزنيم, و اينكه در آنكارا اتوبوسمان را بايد عوض كنيم. توي راه اطرافيانمان فهميده بودند ما ايراني هستيم. يك پسري بود كه گفت دژبان است. گفت به ما كمك ميكند. در طول راه, شاگرد راننده همش ميگفت يك چيزي يادگاري به او بديم. ما به هر چيزي كه اشاره ميكرد بهانه ايي ميآورديم.
رسيديم آنكارا وقتي خواستيم ساكمان را بگيريم, شاگرده پول خواست. ما هم فقط دلار داشتيم آن هم 100 دلاري و نمي خواستيم بديم. شروع كرد به داد و بي داد. مانده بوديم چي بگيم كه دژبانه آمد جلو و يغه يارو را گرفت و به تركي يك چيزي بهش گفت. دست كرد جيبش و پول در آورد جلوي شاگرد راننده گرفت. آن هم چيزي بر نداشت. دژبانه ما را با خودش برد و اتوبوسمان را نشانمان داد.
سوار اتوبوس شديم و ته اتوبوس نشستيم. به همديگر گفتيم ديگه با كسي حرف نزنيم, تا نفهمند ما ايراني هستيم.
اتوبوس راه افتاد. كمي كه رفت داشتيم يواشكي با هم حرف ميزديم, كه پرده پشتمان رفت كنار. يك سر آمد بيرون و به فارسي گفت: شما ايراني هستيد. فارسيش خيلي خوب بود. گفتيم بله. گفت او راننده اتوبوس است و يازده سال ايران بوده و گفت به ما كمك ميكند.
در راه برايمان غذا سفارش داد, پولش را هم خودش داد. رسيديم استانبول.36 ساعت از اگريش تا استانبول طول كشيد. گفت جاي مشخصي ميخواهيد برويد؟ گفتيم بله هتل چاقلايان. من از يكي از دوستانم در ايران اين اسم را گرفته بودم, و ميدانستم برادر دوستم آنجا است.
ما را سوار تاكسي كرد و پول داد به راننده و گفت ببرشان به اين آدرس , و گفت اگر دوستشان را پيدا نكردند برشان گردان همينجا.
ما با تاكسي رفتيم و شانسي برادر دوستم را پيدا كردم. تاكسي رفت. من از برادر دوستم پرسيدم ميتواند به ما كمك كند, تا جايي پيدا كنيم؟ بردمان يك هتل اطاق گرفتيم. بعدش دنبال يك تلفنخانه گشتيم تا با خانوادههامون در ايران تماس بگيريم.از خوشحالي توي پوستمان نميگنجيديم.
بعد از اين همه مدت ميخواستم به خانواده ام خبر رسيدنمان را بدهم. هيجان زده بودم. شماره را گرفتم مادرم گوشي را برداشت. گفتم سلام. صداي من را كه مادرم شنيد زد زير گريه. حالا مگر صبر ميكرد تا من شماره تلفن هتل را بهش بدم, گر گر اشك ميريخت. بلاخره شماره را دادم, رفتم هتل منتظر تلفن شدم.
تماس گرفتند. وقتي گوشي را گرفتم دوباره گريه بود كه به مادرم امان حرف زدن نميداد.
پرسيد چه بلايي سرت آوردند؟ گفتم: چه كسي بلايي سرم آورده؟ گفت كردها. گفتم هيچچي.
گفت دروغ نگو پدر نادر همه چيز را به ما گفته! گفتم اتفاقي نيفتاده. گفت پس نامه كه سلامت هستيد را براي چي نوشته بودي؟ گفتم كدام نامه؟ گفت هماني كه كردها به پدر نادر دادند تا به ما نشان بده! گفتم من آن را خودم دادم به پدر نادر, و او گفت نامه را بنويس تا بعداً به مادرت نشان بدهم. مادرم گفت به ما تلفن كرد و گفت بايد نفري 50,000 تومان ديگه بديد. گفت كردها شما را گروگان گرفتند, و ما بلافاصله آمديم رضاييه پول را تحويل پدر نادر داديم.
من گفتم چي ميگي, كدام كردها, كدام گروگان؟ فهميدم پدر نادر به ما كلك زده. به رشيد كه پول كم داده بود به كنار تازه ميخواسته پدر من و حسن و حسين را دوباره بچاپه. تازه فهميدم چرا ما آنقدر در خانه رشيد معطل شديم. در آن مدت پدر و مادر من و حسن و حسين همه شان آمده بودند رضاييه. مادرم تعريف كرد, پدرم از حول زياد دچار ناراحتي و بيمارستان بستري شده.
كمي ديگه حرف زدم و بعدش گفتم من با نادر صحبت ميكنم.
رفتم سراغ نادر و برايش جريان را گفتم. ابراز بي اطلاعي كرد. بهش گفتم پدرش خواسته كلاهبرداري كند. گفت نوش جانش.
انگار يك سطل آب سرد ريختند روي من. بهش گفتم از گلوش ميكشم بيرون. گفت ميتوني بكن.
انگار نادر آن نادر كه من ميشناختم ديگه نبود. مادرم دوباره زنگ زد گفتم بريد در خانه اش و ازش پولتان را بگيريد. و گفتم كه به رشيد چقدر داده, و خلاصه همه چيز را گفتم.
من و نادر كمي با هم جر و بحث كرديم و بهش گفتم اينجا جاي آن نيست من با تو دعوا كنم. بجاش به خانواده ات كاري ميكنم كه 100 برابر بدتر باشد. حسن و حسين هم از اين موضوع ناراحت شدند. مخصوصاً كه فهميده بودند من از آنها 20,000 تومان كمتر داده بودم. به من گفتند به آنها كلك زده ام, و با نادر همكاري كردم.
مادرم هر بار زنگ ميزد ميپرسيدم گيرش آورديد؟ ميگفت آب شده رفته توي زمين. ميگفت مادرجان فراموش كن. به مادرم گفتم اگر گيرش نيآوريد بر ميگردم ايران و خودم ميروم سراغش!
فكر ميكنم نادر بهشان گفته بود كه ما جريان را فهميديم و دنبالش هستيم. چند روزي گذشت به مادرم گفتم من از او يك سري آدرس و شماره تلفن دارم. حتماً در يكي از آنجاها بايد باشد.
مادرم از يكي از فاميلها كه در دولت بود خواهش كرد كمك كند. در اين آدرسها كه من بهشان داده بودم دنبالش دشتند, و بلاخره گيرش آوردند. در يكي از همان آدرسهايي كه به من داده بود با كلي جنس غير مجاز به دام افتاد.
مادرم به من خبر داد و من هم به نادر گفتم كه پدرش را دستگير كردند. باور نكرد تا اينكه با ايران تماس گرفت. فكر ميكردم با من چپ مي افتد و آماده بودم يك دعواي حسابي بكنم. ولي برعكس نشست برايم از چيزهايي در زندگيش گفت كه خيالش هم برام محال بود. آخرش گفت من حتي نمي خواستم بيآيم خارج و پدرم مجبورم كرد بخاطر اينكه از شما پول در بياورد, دنبالتان بيام اينجا. گفت كتاب شعري را هم كه دوست دخترت بهت داده بود, مادرش برداشت چون فكر ميكرد تو در آن پول جاسازي كردي.
يك ماه بعد از تركيه به ايران برگشت و ازش ديگه خبري ندارم.
من هم با حسن و حسين سه ماه تركيه بوديم. به خاطر اينكه سر مرز ايران و تركيه خودمان را به مقامات تركيه معرفي نكرده بوديم مجبور بوديم غير قانوني آنجا باشيم و غير قانوني از تركيه خارج شويم.
توي آن مدت سه ماه, چهار بار گير پليس افتادم. يك بارش با رشوه آزادم كردند, و اداره پليس نبردند. يك بارش بردنم يابانجي شعبه (يعني شعبه اتباع خارجي) و چندتايي چك و لگد نثارم كردند. به دروغ گفته بودم كارت UN دارم ولي همراهم نيست. خوشبختانه آنها به كمي كتك اكتفا كردند. وگرنه اگر ميفهميدند من هيچ مدركي ندارم, پوستم را ميكندند.
يك بار هم پليس به هتل حمله كرد چون خبر گرفته بودند كساني آنجا هستند كه اقامت يا اجازه پليس ندارند, و قاچاقي زندگي ميكنند. اما آن دفعه من و حسن و حسين نبوديم, و گير نيفتاديم. چند نفر را دستگير كرده بودند. به همين خاطر ما هم مجبور شديم هتلمان را عوض كنيم.
بعد از مدتي كه تركيه بوديم برايمان از ايران پول رسيد. نفري 7000 مارك آلمان داده بوديم به يك قاچاقچي به اسم سياوش كه بهش ميگفتند سركنسول دنيا. ويزاي همه جا را تقلب ميكرد. قرار بود ما را بفرستد استراليا يا كانادا, ولي گير افتاد. رابط هايش ما را سر ميدواندند و به خيال اينكه پولمان را پس ميگيريم, نزديك به دو ماه در تركيه مانده بوديم. آخر هم پول ما از بين رفت. ايرانيهاي زيادي در تركيه بودند كه كلاه سر هموطنانشان ميگذاشتند. پست فطرت هايي كه براي پر كردن جيبشان سر زن و مرد, پير و جوان را كلاه ميگذاشتند, و عين خيالشان هم نبود آنها به چه سرنوشتي دچار ميشوند. تركيه پليس فاشيستي دارد.
دست آخر نفري 1000 مارك داديم پاسپورت جعلي خريديم, با ويزاي آلمان شرقي. نفري 1000 مارك هم داديم به يك پليس فرودگاه تا ما را از پاس كنترول رد كند. از استانبول پرواز كرديم به آلمان شرقي و از آنجا با كشتي آمديم بطرف اسكانديناوي. بگذريم كه در آلمان شرقي پدر ما را پليس در آورد. لخت مادرزادمان كردند و دنبال مواد مخدر ميگشتند. پليس آلمان شرقي هم هيچ دست كمي از تركها نداشتند.
وقتي رسيديم به بندر تلربوري و نوشته welcome to Sweden را ديديم خيالمان راحت شد. پليس مرزبان كه آمد جلو گفتيم ما از كشور شما پناهندگي ميخواهيم.
انگار همين ديروز بود.