* امروز همه ي خانواده رفته بوديم مركز شهر استكهلم معروف هست به
تي سنترال. پدرم خيلي آنجا رو دوست داره, همينطور
استكهلم قديمي را. ميگه من رو ياد جوانيم و سفري كه به اينجا داشتم ميندازه.
پدر من در يكي از بانگهاي ايران كار ميكرده. اوايل دهه هفتاد به دعوت شركت فاسيت با عده اي از همكارهاش آمده بود سوئد تا از كارخانه توليد ماشين آلات حسابرسي
فاسيت ديدن بكنن و در صورتي كه هيئت اعزامي از ايران صلاح ميدونستند, قرارداد خريد بنويسن.
طي چند روزي كه اينجا بودن, گويا خيلي جاهاي ديدني استكهلم را گردونده بودنشون. بعنوان كادو يك بشقاب كه در كف آن نماي
مجلس سوئد بود را بهشون اهدا كرده بودند كه داستاني داره كه ميگم.
خلاصه هنوز كه هنوزه مزه اون مسافرت زير دندون باباي پير ما هست. امروز كه داشت داستان سفرش را كه قربونش برم هر بار مياد سوئد, برامون يك سرويس تعريف ميكنه, را با آب و تاب ميگفت. وسطش پرسيدم: چرا از كازينوهائي كه بردنت و زيدهائي كه ملاقات كردي نميگي؟ يك خنده اي كرد و گفت: اگر ميخواستم همه سفر را تعريف بكنم الآن مطمئناً چندتا خواهر برادر ناتني هم داشتي, چون مامانت از اون زنهائي نيست كه بسوزه و بسازه, حالام كه ديگه گفتنش لطفي نداره!!
جريان بشقابه از اين قراره. من ايران كه بودم, هر دفعه توي اطاق پذيرائي خونمون ميرفتم, چشمم مي افتاد به اون بشقابه. يك احساس عجيبي نسبت به نقش كف بشقاب داشتم, تا سال 1983 كه آمدم سوئد, داشتم با چندتا از دوستانم توي منطقه
استكهلم قديمي راه ميرفتيم, يكدفعه ميخ كوب شدم. درست در زاويه اي بطرف مجلس ايستاده بودم كه عكس نقش كف بشقاب گرفته شده بوده!! من حقيقتش به سرنوشتِ از پيش تأيين شده و از اينجور چيزا اعتقادي ندارم, اما احساسي كه در ايران با ديدن آن بهم دست ميداد, يك جورائي من رو به شك انداخته!
عكس روز امروز را ديديد؟ فكر ميكنيد خانمه اينطور مات و مبهوت نگاه ميكنه, چه در سرش ميگذره؟؟