* بچه ها تعطيلات تابستونيشون چند هفته اي هست شروع شده و بلطبع شبها دير ميخوابند. ديشب نشسته بوديم و داشتيم فيلمهاي دوران كودكي شون رو نگاه ميكرديم. يك قسمت از فيلم مال زماني بود كه پسرم تازه داشت زبون باز ميكرد و دخترم دو سالش بود. در فيلم تا من به پسرم ميگفتم بگو بابا, دخترم سريع ميگفت بابا. ميخواست با شيرين زبوني توجه من و عيال رو جلب خودش بكنه. رو كرديم بهش, به حالتي كه بهش بَر نخوره گفتيم: ما ميخواهيم به آقا پسر حرف زدن ياد بديم, همونطوري كه به تو وقتي كوچيك بودي ياد داديم. دخترم با صداي نازك توي فيلم گفت: من يادم نيست شما به من حرف زدن ياد داده باشين!! از اين حرفش من و مامانش از خنده ريسه رفته بوديم, خودش هم از خنده ما خندش گرفته بود و ذوق زده شده بود.
ديشب در حالي كه داشتيم به فيلم نگاه ميكرديم و به ياد اون روزها ميخنديديم, آقا پسر هي پارازيت مينداخت و غر ميزد كه حوصلش سر رفت, و مپيرسيد چقدر ديگه ميخوائيم فيلم بچگي ببينيم؟
اينقدر گفت كه آخر من بهش گفتم ساكت باش چقدر حرف ميزني؟!! يك نگاهي به من كرد و گفت: مگر خودِ تو نيستي كه توي فيلم ميخواستي من حرف بزنم, حالا چرا پس از اينكه حرف ميزنم ناراحت ميشي؟!