* شنبه اي پدر و مادرم از ايران آمدند سوئد پيش ما. اين دو روز هر چي خواستم فرصتي پيدا كنم و وبلاگ را به روز كنم نشد كه نشد, يا مهمان داشتيم يا وَرِ دست پدرم نشسته بودم. تفلكي ها نسبت به پارسال كه اينجا بودند خيلي پير شدند. چين و چروك هاي صورت پدرم دو برابر شده و مادرم در لا به لاي موهاي سفيدش چند تار موي سياه بيشتر نمونده. ديدار نوه هاشون انگار انرژي خاصي به اينها داده باشه, از صبح تا شب مشغول بازي و سر و كله زدن با آنها هستند. گاهي مجبور ميشم به زبان سوئدي كه آنها نفهمن به بچه ها تذكر بدم تا كمتر پيرزن و پيرمرد را به جنب و جوش وا بدارن. بقول خودشون ديگه تنها آرزوئي كه دارند ديدار دختر بزرگم هست.
ديروز بردمشون لب درياچه بصرف كباب و شنا. از امروز هم چند هفته مرخصي گرفتم تا كنار هم باشيم.