* گوشه هائي از حماقت هاي بي دليل .... الهه تصميم داشت در آزمون همگاني دانشگاه شركت كند و براي ادامه تحصيل وارد دانشگاه شود اما به علت اضطراب و ترس از قبول نشدن در كنكور دچار ناراحتي روحي شده بود و هميشه عنوان مي كرد كه چون اضطراب دارم، نميتوانم درسهايم را بفهمم. از سوي ديگر اصرار بيش از حد خانواده بخصوص پدر الهه براي قبولي حتمي در كنكور ، الهه را دچار فشار روحي شديدي كرده بود.
به گفته يكي از آشنايان، الهه و پدرش هميشه بر سر درس خواندن با يكديگر درگيري داشتند و دخترك بيچاره اصرار داشت به خانوادهاش بفهماند كه او سعي خود را ميكند اما موفق نميشود و پدر الهه هميشه به او سركوفت ميزد و وي را سرزنش ميكرد كه چرا درس نميخواند و اگر امسال قبول نشود،او را تنبيه خواهدكرد.
نسترن، دختر 21 سالهيي است كه با خوردن سم ميخواست به زندگي خود پايان دهد، پس از نجات خود گفت: 3 سال است كه كنكور ميدهم اما قبول نميشوم. در خانواده ما همه، تحصيلات دانشگاهي دارند و به همين دليل پدر و مادرم فكر ميكنند اگر من وارد دانشگاه نشوم، لكه ننگي براي آنها خواهم بود.
سال گذشته كه اسامي پذيرفتهشدگان در كنكور اعلام شد، نام من بين آنها نبود. پدرم گفت: «تو آبروي خانوادگي ما را بردهيي اگر سال آينده هم قبول نشوي، بايد فراموش كني كه دختر من هستي.» اين حرف پدرم خيلي برايم سنگين بود، هر بار كه كتاب را باز ميكردم ياد اين حرف پدرم ميافتادم و نميتوانستم درس بخوانم تا اينكه 3 روز پيش يك كتاب تست خريدم و شروع به زدن تستهاي آن كردم اما تقريبا همه آن را اشتباه زده بودم. وقتي كه پدرم آن تستها را ديد، مرا بشدت تحقير كرد و گفت: «تو آدم بيلياقتي هستي!» ادامه....