* دخترم عصري زنگ زد و ما رو (كه چه عرض كنم) مامانش رو از نگراني در آورد. والا گوشي تلفن رو من اول برداشتم, ولي نفر آخري بودم كه تونستم دو كلام بپرسم "راحت رسيدي؟". عيال قبل از رفتن دخترمون اينقدر موي دماغ مسئولهاي گروه شد و در رابطه با هر چيزي سوأل كرد كه بيچاره ها فقط مونده بود گريه كنن تا عيال خيالش راحت باشه, باز از دخترمون سين جين كرد كه مطمئن بشه حرفاشون راست بوده. آقا پسر كه گوشي رو گرفت تا حال خواهرش رو بپرسه گفت: سلام من امروز رفته بودم توي اطاقت ببينم همه چيز سر جاش هست يا نه (آخه خواهرش بايد همه چيزهاش سر جاش باشه, مثلاً مرتب هست), شنيدم كه دخترم اونطرف خط داد ميزد و ميگفت: اجازه نداري بري توي اطاق من, اگر بري برات بازي كامپيوتر نميخرم!
دختر وسطيم كه خيلي ملاحظه كار و بابائي هست گفت: آقا پسر الكي ميگه, بابا بهش گفته كه سر كشوهاي تو اجازه نداره بره. من هم مواظب هستم(اين رو گفت كه اگر ما ديديم رفته سر اثاثهاي خواهرش, بتونه بهانه ي كنترل كردن بياره!)
اين همه نگراني و سوأل و جوابهاي عيال, علتش يك فاجعه است كه براي دخترمون در دوران كودكي اتفاق افتاد. فاجعه اي كه خيلي غير منتظره و سريع رخ داد, و من براتون تعريف ميكنم تا ديگه شما چنين بي احتياطي رو نكنين.
دخترم حدود يكسال داشت كه با عده اي از دوستان كه بچه هاشون از شير خواره بودن تا پنج شش ساله, رفتيم شهر تابستان, منطقه اي در غرب سوئد. چند روزي آنجا بوديم و خيلي خوش گذشت. موقع برگشتن قرار بر اين شد كه داخل كمپ فلاكسهاي آب جوش آماده كنيم و صبحانه را در مسير راه برگشت صرف كنيم. همه اثاثهاشون را داخل ماشينهاشون گذاشته بودند و خانمها در آشپزخانه كمپ مشغول جوش آوردن آب بودند كه يكدفعه تصميم عده اي عوض شد و پيشناد دادن همانجا بساط صبحانه براه بشه تا زحمت بذار و دربيار نباشه. زير اندازها را از ماشينها در آورديم و كنار هم انداختيم. عيال دخترمان را كه ميتونست بشينه را روي زيرانداز خودمان گذاشت. زيراندازي كه داخلش ابري بود. آمد كنار ماشين پيش من تا در آوردن كلمن كمك كنه. با هم داشتيم گل ميگفتيم و گل ميشنفتيم كه يكدفعه جيغ عدهاي از خانمها رفت آسمان. عيالم از صداي جيع با ناخونهاش گوشت دست من رو كند و گفت واي چي شده؟ بچم چيزيش نشده باشه؟! دويدم طرف دخترم و ديدم يكي از دوستام بلندش كرده و ميگه برين خميردندان بيارين تا من ميگيرمش زير آب سرد. صدائي از دخترم نمي آمد. فكر كردم چيز مهمي نيست, وگرنه جيغش ميرفت هوا. يكي از خانمها دويد جلوي عيال را گرفت كه نتونه بچه را ببينه. اينقدر حالش بد شده بود كه نشست روي زمين و ماتش برده بود. من رفتم سراغ بچه كه ببينم چجوري سوخته. وقتي چشمم به پاهاش افتاد فهميدم از شك هست كه چيزي نميگه. تمام پوست پاهاش ور آمده بود. رفتم جلو و گرفتمش كه زد زير گريه. حالا مونده بودم چكار كنم. همونطوري دويدم توي رسپشن كمپ و پرسيسم نزديكترين بيمارستان كجاست؟ گفت 40 كيلومتري اينجا دويدم بطرف ماشين و بدون عيال بچه را گذشتم روي صندليش و با سرعت رفتم بطرف شهر. عيال و عده اي ديگه بعد از من راه افتادن. مسئول كمپ زرنگي كرده بود و به بيمارستان زنگ زده بود و گفته بود پك پدري با فرزندش كه سوختگي عميق داره در راه هست. وقتي من رسيدم پرسنل دم در ايستاده بودند و دخترم را گرفتن. بعد از معاينه و شستوشو تا فرداش توي چادر استريل نگهش داشتن و فرداش با گازهاي مخصوص بانداژ كردنش و با آمبولانس فرستادن به يك شهر ديگه ي سوئد كه در 200 كيلومتري بود و بهترين تيم سوانح سوختگي را داشت. عيال همراهش رفت و من هم بدنبال آمبولانس با ماشين ميرفتم. چهار ماه مداواي پاهاش طول كشيد و خوشبختانه بجز مقدار كمي روي پنجه هاي پاش, باقيش اصلاً اثري از سوختگي نمانده. بعده ها از آنها پرسيديم كه چطوري آب جوش روي پاهاي دخترم ريخت, گفتند يكي از خانمها فلاكس آب جوش فشاري را گذاشت وسط سفره و بچه ي دوستم كه داخل كالسكه بود شروع كرد به گريه كردن. دوستم كه كنار دخترم نشسته بود, خواست تا از روي سفره رد بشه كه بره سراغ بچه اش كه پاش خورد به فلاكس و برگشت روي پاي دخترت.
خلاصه از آن روز عيال من براي هر چيزي در رابطه با بچه ها ميترسه و نگرانه. ما بعد از 15 سال كه از آن اتفاق گذشت, پارسال به خاطر بچه ها رفتيم
شهر تابستاني.