از چه مي ترسم, من هم ذره اي از جاودانگي هستم
ذره اي كوچك از قدرتي بي نهايتم
دنيايي تنها در ميان ميليونها دنياي ديگرم.
خوشا زندگاني
خوشا نفس كشيدن, خوشا بودن
خوشا حس كردن گذشت زمان
و شنيدن رودخانه ساكت شب
و در روز زير آفتاب ايستادن.
من به آفتاب مي روم,
من در آفتاب مي ايستم
من چيزي بجز آفتاب نمي دانم.
زمان, اي دگرگونساز- ويرانگر- جادوگر
تو مي آيي با حقه هاي نو, هزاران دسيسه
كه مرا مهمانِ هستي كني؟
خورشيد سينه مرا تا اوج از گرما مي كند سرشار
و ميگويدم:
خسته از كار روزانه تو به خواب مي روي.
در خواب از پي بازي روزانه لبخند مي زني.