* دلشوره ها.... همكلاسي دوران دبستان تا سال سوم راهنمائي را از بركت اين دنياي مجازي دو سال پيش پيدا كردم! پانزده سال ميشه كه مقيم آلمان است و در رشته طبابت تحصيلاتش رو بپايان رسونده و مشغول كار شده. سالهاي دبيرستان را در يك مدرسه ديگر گذراند و بعد از انقلاب ديگر از هم خبري نداشتيم. اولين ايميلي كه ازش داشتم سوال كرده بود, تو هماني هستي كه من باهاش همكلاس بودم؟ از جنگ جان سالم بدر بردي؟! جواب دادم خودم هستم و پرسيدم چطور مگه تو "شهيد زنده" هستي؟! جواب داد, نه من از جنگ جان سالم بدر بردم اما از نظر روحي نه! پرسيد كجا خدمت ميكردي؟ گفتم من از خدمت فرار كردم! گفت كار خوبي كردي, ما همه بايد فرار ميكرديم. پرسيدم در چشم تو و آنهائي كه تا پايان دوران خدمتشان ماندند, امثال من رو چگونه ميبينيد؟ گفت تو امثال ما را چگونه ميبيني؟ جوابي براش پيدا نكردم! چندي پيش شعر پائين رو برام فرستاد, گفت اين شعر را در يكي از شبهاي داخل سنگر سرودم.
دلشوره ها نرمك نرمك به خوابهايم مي آيي,
به خوابهايي هنوز آكنده از نعره نبردها.
آواي لطيف به گوشم ميرسد
به گوشهائي هنوز پر از تندر تندبادها.
مخمل پوستت را لمس خواهم كرد,
با پوستي گداخته از تنش شنزارها.
خواهم بوئيدمت
من آكنده از تلخي اين سوخته سالها
تو را خواهم ديد
با چشماني گردان از گردش گردبادها.
خواهي آمد
از ژرفاي اساطيري سرزمين من
آرامش و نرمش و مهر به سوغات خواهي آورد.
با تو چه خواهم كرد؟
اي مهربان
نه!
تو را به مهماني نبردها,تندبادها,شنزارها و سوخته سالها و گردبادها نخواهم برد!
در كنار سفره سبزت خواهم نشست
سرم بر دامنت
قصه سخت هجران را ناگفته فراموش خواهم كرد.