* امان از حواس پرت بعد از ظهري طبق عادت از سايت ايرانيان به آهنگ گوش ميدادم و وب گردي ميكردم.اين موقع ها, انتخاب چندتا آهنگ اولي معمولآ كمي با دقته, ولي بعدش فقط يك لحظه ليست را ميارم جلو و كليك ميكنم روي يك آهنگ و بر ميگردم سراغ مطلبي كه مشغول خوندنش هستم. يموقع احساس كردم چيزي كه دارم ميخونم اول شو هيچي ازش يادم نيست! دوباره از نو شروع كردم به خوندن اما ديدم حواسم را نميتونم جمع بكنم! آهنگي رو كه گوش ميدادم رو قطع كردم و دوباره سعي كردم فكرم رو متمركز بكنم, انگار حواسم واسه خودش زده بود به چاك. بي خيال مقاله شدم و از اينترنت آمدم بيرون. رفتم يك ليوان چاي براي خودم ريختم و نشستم پيش بچه ها. اما يك صدايي توي سرم يك چيزي رو زمزمه ميكرد. هر چي سعي ميكردم زمزمه رو بجا بيارم فايده اي نداشت. دو ساعت پيش دوباره آمدم وب گردي ولي هنوز حواسم به آن زمزمه بود و در گوشم زنگ ميزد تا بلآخره نيم ساعت پيش فهميدم چي بود!! چند روزي كه مونده بود راهي خارج بشم, مادرم كارش شده بود گريه. بهش ميگفتم مادر مگر ميخوام برم سفر قندهار كه تو اينطور ماتم گرفتي و راه ميري گريه ميكني و زير لب زمزمه ميكني؟! فوق فوقش پنج سال طول ميكشه. عوضش درسم رو ميخونم و تا اون موقع جنگ هم تمام شده بر ميگردم ور دستت. دل غافل كه چهار تا از اون پنج سالها گذشت و ما هنوزم اينجائيم!! اين شعر بود كه مادرم زمزمه ميكرد و گوش دادن به اون موقع وب گردي , باعث شده بود حواسم زده بود به چاك.
اين مقاله بود آبروي يك نسل .