* يه همكار زن دارم كه چهار پنج ماه ديگه پنجاه سالش ميشه, از شوهرش هم يازده سال پيش, بعد از بيست سال زندگي زناشوئي جدا شده بوده. رابطه هاش از بعد طلاقش, به ازدواج يا همزيستي ختم نشده بود, چون بقول خودش, ميخواسته مستقل باشه.
خيلي وقت پيش راجع به پيري و چين و چروك صحبت شد, ميگفت قبل از پنجاه سالگيش ميخواد بده پوست صورت و شكمش رو بكشن و از اينكه داره پنجاه سالش ميشه ناراحت بود. يك كمي براش راجع به گذر عمر و اينكه بي دليل در اجتماع امروز پير شدن يكجور بيماري بحساب مياد صحبت كردم, اما شديداً از چهارتا چروكي كه زير گلوش و چشماش بود حالش گرفته بود و ياسين هاي من هم فايده نداشت . حدود يك ماه پيش جراحي كرد و تا امروز مرخصي استهلاجي گرفته بود. همكارها قرار گذاشتيم وقتي ديديمش ميخش نشيم و راجع به نتيجه عمل نظر نديم و بگذاريم خودش اگر خواست تعريف بكنه.
ساعت هشت كه من رسيدم شركت همه آمده بودن بجز خانم. حدود نيم ساعت بعدش آمد, سر پائين با يكي دو نفر كه در راهش بودن سلام كرده بود و يك راست رفته بود توي اطاقش (سندهاي گارانتي ماشين آلات را تنظيم ميكنه). يك ربع بعدش آمد بيرون و شروع كرد با همكارها سلام عليك كردن و پرسوجو از چگونگي كار و غيره. پيش من كه اومد و ديدمش, باورم نشد اين همون گونل باشه كه يك ماه پيش ديده بودم. قيافش شده بود شبيه يه دختر بيست و هفت هشت ساله! پوست صاف, ابروهاش كشيده, موهاش رو هم رنگ شرابي كرده, خلاصه شده يه تيكه ماه كه بزودي پنجاه سالش ميشه! جلالخالق
پي نوشت: عجيبه خودم ديشب, يا بهتر بگم امروز صبح زود, يك مطلب نوشتم با "عنوان مگه چقدر آدمها عوض ميشن ؟!" هشت ساعت بعدش بهم ثابت شد, چقدر ميتونن عوض بشن!! حيف فردا شركت نمي يام و از ديدن گونل محروم ميشم :(