* مگه چقدر آدمها عوض ميشن ؟! ديروز, (يكشنبه) توي كافه ترياي يكي از شاپينگ سنتر هاي استكهلم, با دو تا از دوستانم نشسته بودم به گپ زدن. خيلي سال پيش بود اونجا بودم و اون موقع ها مغازه هاش زمين تا آسمون با حالا فرق داشت. ميز ما بيرون كافه تريا و درست كنار محل رفت و آمد بود. يك آقائي از جلوي ما رد شد. چشمان من بي اختيار اون رو دنبال كرد. بعد از چند قدم برگشت و اسم من رو صدا كرد. برام چهره اش آشنا بود ولي بخاطر نمي آوردمش. بهش گفتم بله خودم هستم, شما؟ گفت من با تو همزمان آمديم سوئد, منو يادت مياد؟ از اينكه نميتونستم بجا بيارمش ناراحت شده بودم. يك جورائي انتظار داشت اسمش رو بلند صدا كنم و بگم مخلصتم, كجا بودي تا حالا, و شروع كنم به روبوسي و چاق سلامتي. گفتم: شرمنده, من شما رو بجا نمي يارم!! تفلكي خودش رو معرفي كرد, ولي باز هم يادم نمي آمد. گفتم باور كن يادم نمي ياد!! گفت: يا منو گرفتي يا خيلي بي معرفتي و سوئدي شدي! راستش بهم بر خورد و جواب دادم, دوميش بايد باشه, چون گرفتن كار شعبده بازهاست! آقاهه رويش رو كرد اونطرف و رفت, پشت سرش رو هم نگاه نكرد!
تمام بعداز ظهر و حالام چهره اش جلوي چشمام هست. حتي وقتي آمدم خونه, عكس هاي قديمي رو كه با بچه هاي كمپ و دوران مجردي گرفته بودم را نگاه كردم, هيچ اثري يا خاطره اي از اون چهره نبود!! با وجودي كه اسم منو ميدونست, اميدوارم اون نخواسته باشه منو بذاره سر كار, چون ميدونم تا مدتها فكرم مشغوله.