* امروز توي سوئد هوا گرم هست( 22C ), از هفته ي پيش قرار بود پدرها با تيم فوتبال بچه هاشون در تعطيلات عيد پاك مسابقه بدن. رفتيم سر زمين, آقا پسر(9 سالش هست) من رو كشيد كنار و گفت: باب(بابا) اگر گل نزني باهات قهر ميكنم, چون من به همه ي دوستام گفتم تو فوتبالت خوبه! گفتم: پدرسوخته تو خالي بسي, من بايد جورش رو بكشم؟
بازي شروع شد. خودم رو كشتم نيمه اول گل زده نشد, تازه باعث شدم توپ جلوي دروازه خودمون لو بره و نزديك بود گل بخوريم. نيمه بعد ديدم اخماي آقا پسر توي همرفته. با چه بدبختي التماسي يك پاس دادم كه يكي ديگه زد توي گل, اما آقا پسر از اين رازي نبود و همچنان ابروهاش در هم بود! هر كاري كردم يك گل بزنم كه اين پسره جلوي دوستاش كنف نشه تا بعداً سر فرصت بهش توضيح بدم كارش اشتباه بوده, نشد كه نشد! بازي با نتيجه 2 بر 1 بنفع تيم ما تموم شد. آخرش ديدم همه بچه ها دارن قاه قاه ميخندن. معلوم شد كار مربيشون بوده, به همه ي بچه ها گفته بوده به باباتون بگين ازش انتظار دارين گل بزنه, وگرنه ميخوان بذارن شما ببرين, اونجوري بازيتون لوس ميشه!
به جوج بوش ميگن: شما از كجا ميدونيد كشورهاي ايران و سوريه و ... سلاح هاي كشتار جمعي دارن؟ ميگه: ما از برگه هاي فروشمون يك نسخه كپي در آرشيو بايگاني ميكنيم!