*
ديروز با بچه ها و عيال, به اتفاق چندتا از دوستان مراسم چهارشنبه سوري را برگذار كرديم. بساط آتش و چاي و شيريني و آجيل تا پاسي از شب براه بود. چندتا از مهمانان سوئدي بودند. برايشان از روي آتش پريدن و گفتن ِ" سرخي تو از من, زردي من از تو" جالب بود. بچه ها با دوستانشون بيست/سي تايي فشفشه هوا كردند. به يكي از دوستان سوئدي گفتم: نميدونم الآن ملاگرايان به دنبال برهم ريختن سور و سات مردم هستند, و درگيري و بگير و ببند, يا اينقدر عقل دارند كه كاري به كار مردم نداشته باشند.
دوستمان سرش را تكان داد و گفت: اي كاش قبل از بر هم ريختن جشن چهارشنبه سوري, مأموران رژيم چشم بصيرت داشته و شادي مردم را ببينند, آنوقت فكر نميكنم كاري به كارشان داشته باشند!
خنده ام گرفت به اينكه چقدر اين بابا از باغ بيرون ِ. كجا ميشه انتظار داشت لباس شخصي و بسيجي چشم بصيرت داشته باشه؟!!
سر ميز شام صحبت از مريضي پدرم و احتمال مسافرت من به ايران پيش آمد. پسرم كه خيلي نگران اين مسئله است گفت: باب(بابا) تو خودت گفتي از وقتي آمدي خارج تا حالا, جمعيت ايران دوبرابر شده, پس چرا وقتي نصف آنها را هيچ وقت نديدي, دلت براشون تنگ شده؟ :)
و اما از شانس براتون بگم :)
يك پسر 24 ساله آمريكايي هفته پيش از كار اخراجش كردند. طفلك خودش و زنش و دوتا بچه كوچولو در اطراف نيويورك توي كاروان زندگي ميكنن. آقا "تيم" يك بليط بخت آزمايي به قيمت پنج دلار ميخره و شبش خواب ميبينه كه برنده شده. صبح پا ميشه و تعريف ميكنه. عيالش و بچه ها به خوابش ميخندند و مسخرش ميكنن. روز قرعه كشي آقا متوجه ميشه كه به تنهايي 89 ميليون دلار برنده شده!! خلاصه كه ورق واسش حسابي برگشت,و قراره يك خونه مجلل و ماشين و اثاث بخرن و برنامشونه ادامه تحصيل بدهند.
اميدوارم از اين شانسا در خونه ما و شمارو هم بزنه.