*
دوران دايي بودن آبنوس هم به سر رسيد. در كل هفته فراموش نشدني بود. تا تونستم از زير كار شركت در رفتم به عشق شنيدن كلمه "دايي جان" :)
متأسسفانه وقتي آدم خوش است, زمان را انگار دنبالش گذاشتن, مثل برق ميگذره. امروز صبح زود مهمانمان برگشت خونَش.
پسرم مسابقه شنا داشت. هم انفرادي و هم بصورت گروهي. در انفرادي همون اول از رده خارج شد, اما در گروهي تا نيمه نهايي بالا آمدن. مسابقه بين مدارس چند استان بود و در گروهاي سني مختلف. قبل از شروع مسابقه گفت: باب(بابا) اگر به فينال رسيدم بايد بهم 1000 كرون بدي. قبول نكردم. بهش گفتم بردن يا باختن مهم نيست, مهم شركت در مسابقه بود. گفت: واسه اين شركت چقدر بهم ميدي :)
گفتمان
كسي در روشنايي مرا نمي شنود
جز حروفي كه نامم را مي نويسند.
گوشه جنگلي كه ساكن يگانه اش منم
به سايه هايم.
نماهايي گوناگون مي بخشم
به خوابهايم
بيابانهايي جاودانه
تا بتوانم سنگها را به همديگر بكوبم
اين است آتشهاي گسترده ام
انديشه هاي بيداري ام را آتش مي زنم
تا به خواب روم.
و خزش خاطره ها را متوقف كنم
سرنوشتم در درونم مي نشيند
با او با كلمه هاي گنگي كه بر زبانم جاري است
داد و ستد مي كنم
سپس اگر خواستم به چيز ديگري بي انديشم
طوماري از حروف مهيا مي كنم
كه واژه نه آنها را پس پشت خويش مي كشد
تا چيزي نگويم
ترجمه شعر از يك شاعر عرب زبان