PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Thursday, September 05, 2002

* مقصد اروپا
سفر با دو مهاجر غيرقانونى
ترجمه غزاله فرنام
شهريورماه ۱۳۸۱

TehranAvenue
دفترچه ‌هاى خاطرات آدمها پر از قصه‌اند. درست مثل دفترچه خاطرات عباس. او ۲۹ ساله است. يك روز پيش از اينكه ايران را ترك كند تصميم گرفت دفتر خاطراتش را مرور كند. او از مدتها پيش تدارك سفر غير قانونى به اروپا را ديده بود. و حالا زمان سفر نزديك بود. پسرش را در تخت گذاشت و براى آخرين بار خاطراتش را خواند. آن‌شب عباس نتوانست چشم‌ها را برهم بگذارد.
روز بعد، ساعت ۶:۳۰ صبح، تهران
قطار سريع‌السير استانبول پر از مردان جوان است. مادران، همسران و خواهران با چشمانى اشك‌آلود در سكو ايستاده‌اند. پدران و برادران مسافران با نگاه‌هاى تهى به پنجره قطارهايى كه اعضاى خانواده‌شان در آنها آماده سفر هستند مىنگرند. خداحافظى بخش اصلى سفر براى خانواده‌هاى ايرانى است. سال گذشته ۴۵۰،۰۰۰ نفر ميهن اسلامى خود را ترک کردند و در فرودگاه‌‌ها و پايانه‌هاى کشور مراسم بدرود را به‌جا آوردند.
عباس براى پسر پنج‌ساله‌اش دست تكان مى‌‌دهد. قطار حركت مى‌كند و پسرک آرام‌آرام ازتيررس نگاه پدر دور مى‌شود. عباس زير لب مى‌گويد: « چند سال ديگه مى‌بينمت.» او روبه‌روى همسفر ناشناس خود، نيما، كه ۲۶ سال دارد مى‌نشيند. نيما نيز در آستانه ترك سرزمين خود است. او به تازگى خدمت سربازى‌اش را به پايان رسانده. او مى‌گويد: «زندگى در ايران تاريك است. كسى آينده‌اى ندارد.» فرصت بزرگى در تركيه انتظارش را مىکشد. برادرش كه ۸ سال پيش ايران را ترك كرده زنى آلمانى پيدا كرده كه با نيما ازدواج ‌خواهد کرد و او به اين وسيله موفق خواهد شد اجازه اقامت در آلمان را بگيرد. قرار است با زن آلمانى در استانبول ملاقات كند. نيما وقتى در باره او حرف مى‌زند كلافه است. «اگر زندگى عادى داشتم، هرگز با زنى كه نمى‌شناسم ازدواج نمى‌كردم. اما زندگى من عادى نيست پس ناچارم چنين كنم.»
قطار آرزوها
اين دو به فوج مهاجران غيرقانونى‌ مىپيوندند که تلاش مىکنند به اروپا وارد شوند. در قايق‌هاى كوچك به آن سوى درياى اژه مىروند و از ميان جنگلهاى جمهورى چك مىگذرند با ازدواجهاى تصنعى و پاسپورتهاى جعلى. افغانها، عراقى‌ها، كردها، ايرانيها، تاميل‌ها و بسيارى مليتهاى ديگر به هر نحوى در تكاپوى دستيابى به رفاه و رونق اروپا هستند.
طبق گزارشات كميسارياى عالى پناهندگان بين‌الملل و سازمان پناهندگان بين‌الملل در سال گذشته ۳۸۴،۵۳۰ نفر در ۱۵ كشور عضو اتحاديه اروپا درخواست پناهندگى كرده‌اند. پيش‌بينى مى‌شود كه هر ساله ۵۰۰،۰۰۰ نفر به اين كشورها وارد خواهند شد و مانند اسلافشان در وضعيت غيرقانونى به سرنوشتهاى معلوم و نامعلوم دچار شوند.
در اكثر موارد، استانبول شاهراه ورود به اروپا است. براى بسيارى از کسانىكه قصد مهاجرت غيرقانونى به اروپا را دارند، قطار سريع‌السير استانبول آغاز سفر است. در هر كوپه مردان جوانى چون عباس و نيما به چشم مى‌خورند. همينطور كه قطار از ميان دشتهاى سرسبز به سمت مرزهاى تركيه در حركت است داخل واگنها گفتگو در باره قاچاقچى‌ها، دلار و بهشت غرب كه در انتظار مهاجران است جريان دارد. همه اين مسافران بر اين باورند كه «آنجا كار هست حتى براى من». عباس مى‌گويد: «اميدم به كار غير قانونى است. كار آرايشگرى.» او قصد دارد به انگليس، هلند يا اسكانديناوى برود. او هنوز در مورد راست جديد چيزى نمىداند.
پناهندگان قبل از اينكه به شمال غربى اروپا برسند بايد راهى به يونان پيدا کنند. يونان كه پيمان شينگن را امضا كرده براى بسيارى از مهاجران غيرقانونى دروازه اروپا به‌شمار مىآيد. دوستان عباس در استانبول منتظر او هستند و اميدوارند بتوانند به كمك يك قاچاقچى به‌نام آقا‌اميد كه به پاكستانى معروف است به جزيره کُس فرار كنند. بعد برادر آقااميد آنها را كمك مى‌كند تا از طريق جاده به آتن، پايتخت يونان، برسند. عباس مى‌گويد: «هزينه اين قسمت از سفر ۲۰۰۰ دلار است اما مطمئن هستم که موفق خواهم بود.»
صبح روز بعد نيما اعتراف مى‌كند كه دوست‌دخترى هم در مشهد دارد. او مى‌داند كه نيما قصد ازدواج با شخص ديگرى را دارد و خيلى ناراحت است. نيما در مورد كسى كه قرار است همسر آينده او باشد چيز زيادى نمى‌داند اما در عکسى كه برادرش براى او فرستاده، كمى چاق به نظر مىآيد. او هنوز نمى‌داند براى مراسم عروسى در استانبول چه لباسى بپوشد. مادر نيما به او گفته است زنان اروپايى به لباس زيبا چندان اهميت نمى‌دهند. با وجود اين، نيما يك پيراهن شيك همراه خود آورده و هر چند وقت يكبار ساكش را باز کرده و پيراهن را صاف و مرتب مى‌كند.
هويت‌هاى مرزى
مسافران هرچه به مرز نزديكتر مى‌شوند، برعصبى بودن و نگرانى‌هايشان نيز افزوده مىشود. ايرانى‌ها مى‌توانند بدون ويزا به تركيه سفر كنند اما مشمولين سربازى وضع ديگرى دارند. به‌همين‌‌‌‌‌ دليل، بسيارى از آنها با پاسپورت جعلى سفر مىکنند و ماموران ايرانى مرز هم به خوبى اين مسئله را مى‌دانند.
ناگهان قطار با صداى گوشخراشى در مرز ترمز مىکند. عباس و نيما بى‌درنگ از هم جدا مى‌شوند. مدارك عباس مشكوك به‌نظر مى‌رسد چون او در يكى از سه كارت هويتش ريش دارد، در ديگرى سبيل، و در آخرين عكس اصلاح كرده است. يكى از ماموران گمرك به تندى مى‌پرسد: «چرا ريشتو زدى؟» ديگرى خشمگينانه بازخواست مىکند: «سبيلت چى شده؟» بالاخره به عباس اجاره مى‌دهند از مرز ايران خارج شود. نيما بايد سه ساعت در مرز منتظر بماند تا در مشهد اعتبار مدارك او را تصديق كنند. يكى از مامورين ايرانى با کينه مى‌گويد: «نذار ديگه قيافتو اينجا ببينم».
قرمز و هلال ماه
قطار به آرامى در خاک تركيه پيچ‌وتاب مى‌خورد. سرانجام وقتى پرچم سرخ رنگ با ستاره و هلال ماه روى آن به چشم مى‌خورد، شادى خاموشى در كوپه‌ها جارى مى‌شود. زنها روسريهاى خود را به كنارى مى‌اندازند. و صحبت‌ها در مورد حکومت ديگر با پچ‌پچ همراه نيست. قطار سريع‌السير استانبول در ايستگاه به توقف در مىآيد كه در محاصره ساختمانهاى زشت و مزين به آنتن‌هاى ماهواره رنگ‌ورو رفته است.
با ورود ماموران گمرك ترك به واگن‌ها، نشاط تازه‌يافته مسافران رنگ مى‌بازد. يكى از مسافران زن با پاسپورتى سفر مى‌كند كه مدتش تمام شده. صداى جيغهاى فرزندش همه مسافران كوپه را متوجه خود مى‌كند. بوى پول به مشام تركها رسيده است. عاقبت يكى از ماموران ترک به زن مى‌گويد كه به شرط پرداخت ۱۰۰۰ دلار مى‌تواند به سفر خود ادامه دهد. زن گريه سر مى‌دهد، اما مامورين گمرك اعتنا نمى‌كنند. پس از يك ساعت چانه‌زنىْ مامور ترك به ۵۰۰ دلار رضايت مى‌دهد. مهاجران خودبه‌خود به جمع‌آورى پول مشغول مى‌شوند. هر مسافر حدود ۱۰ دلار كمك مى‌كند. وقتى يكى از مسافران از مامور ترك مى‌پرسد با اين پول چه خواهند كرد، او به سرعت دور مى‌شود. همينطور كه قطار به آرامى ايستگاه را ترك مى‌كند. ماموران خندان كه روى شانه‌هاى هم مى‌كوبند آرام آرام کوچک مىشوند. آنها براى قطار دست تكان مى‌دهند. عباس به صداى بلند مى‌پرسد: «همه اروپايى‌ها اينقدر تنگ‌نظرند؟»!!!رسيدم
بالاخره بعد از ۶۵ ساعت قطار به ايستگاه استانبول مى‌رسد. بلافاصله جلوى كيوسك‌هاى تلفن صف بسته مى‌شود. «رسيده‌ام» شروع هميشگى اين گفتگوهاى تلفنى است. بلافاصله سروكله آدمهائى پيدا مىشود که براى راهنمايى‌كردن ايرانى‌ها به خانه‌هاى اجاره‌اى موقتى‌شان اعلام آمادگى مىکنند.
دوستهاى عباس در خانه امنى در محله چاغلايان اقامت دارند. پس از جستجوى فراوان عباس و نيما سوار اتوبوسى مى‌شوند و به هتل مى‌روند. اما برادر نيما و همسر آينده‌ نيما هنوز نرسيده‌اند. انگار بدشانسى سايه‌به‌سايه آنها را دنبال مى‌كند. دو روز بعد بنظر مى‌رسد همه چيز غلط از آب درآمده. عباس در اتاقى از يك خانه مخروبه تنها نشسته است. دوستانى كه اميدوار بود همراهشان سفر كند، منتظر او نمانده‌اند. درست پيش از اينكه او برسد، آنها به تنهايى خودشان با قايق لاستيكى كه از اسباب‌بازى فروشى خريده‌اند راهى يونان شده‌اند. خطرناک اما ارزان.
هنوز دوازده نفر در خانه هستند اما عباس آنها را نمى‌شناسد. او نمى‌تواند پاكستانى را پيدا كند و همين ناراحتش مىکند: «چه غلطى کنم، عجب اشتباهى کردم. خودمو ويلون کردم. انگار مرده‌ام. حالا فقط پسرمو دارم.» از اين گذشته، جروبحثى هم با نيما داشته. او مى‌گويد نيما از او سراغ زنهاى روسپى را گرفته. عباس دلخور مى‌گويد: «از ايرانيهايى كه به محض ورود به كشورهاى ديگر مثل بيماران جنسى رفتار مى‌كنن خوشم نمى‌آد. ديگه نمى‌خوام قيافشو ببينم.»
اجازه سفر
نيما همسر آينده‌اش را ملاقات كرده: عشق در نگاه اول. اما از نجوايى كه بين برادر نيما و آن زن برقرار است پيداست كه بين آنها خبرى هست. بعلاوه بنظر مى‌رسد كه داماد فراموش كرده گواهى‌ دال بر اينكه او در ايران ازدواج نكرده به همراه خود بياورد. او نااميدانه زمزمه مى‌كند: «براى هيچ و پوچ آمده‌ام.»
هاناى ۲۱ ساله آلمانى بخاطر كمكى كه مى‌كند چشمداشت مالى ندارد كه البته برادر نيما ترتيب اينكار را داده است. هانا، دانشجوى فقه و مطالعات زنان، مى‌گويد: «بنظر من، کار درست هم همين است.» هنگام پياده‌روى به سمت مركز توريستى استانبول او دستش را خيلى دوستانه دور گردن نيما مى‌اندازد و مى‌گويد: «پسرى مثل نيما براى آغاز يك زندگى جديد از همه چيز مى‌گذرد.»
آن روز عصر تلفن براى يكى ديگر از مهاجران زنگ مى‌زند اما كمى ديرتر. بنظر مى‌رسد دوستان عباس به آتن رسيده‌اند. او تصميم مى‌گيرد پاكستانى را پيدا كند. تمام روز را صرف گرفتن شماره مختلف مىکند و سرانجام به يك رستوران افغانى مى‌رود. پس از نوشيدن دو نوشابه مرد سيه‌چرده‌اى كه كت‌وشلوار نخى تميزى به تن دارد از راه مى‌رسد. او خودش را آقااميد معرفى مى‌كند و توصيه مىکند که همگى رستوران را ترك كنند. لازم نيست براى نوشابه‌ها چيزى بپردازند. بيرون رستوران يكى از همكاران ترك او در يك ماشين قرمز منتظر آنهاست. آقا اميد بيست و چند سالى دارد. او موهاى بلندش را جمع كرده و دو طرف موهايش از ته زده است.
آقاى اميد
به اتاقى از طبقه دوم ساختمانى در نقطه‌اى از استانبول مى‌رويم. آقااميد يادآورى مىکند که بايد فوراً اين آدرس را فراموش کنيم. هفته پيش پليس يكى از شركاى او را در عمليات ضربتى دستگير كرده است. بيست نفر افغانى به تازگى وارد اتاق انتظار شده‌اند. بهمين خاطر او مشوش بود. قاچاقچى مى‌گفت: «البته كه ما به پليس رشوه مى‌دهيم اما هيچوقت نمى‌توان مطمئن بود.» به محض اينكه آقااميد وارد اتاق مى‌شود، به دقت كفشهاى ايتاليائى‌اش را درمى‌آورد و با ۶ مردى كه آنجا منتظرند تا از مرز عبور كنند سلام‌ و احوالپرسى مى‌كند.
اميد مى‌گويد كه ميوه بياورند و از عباس مى‌پرسد كه چطور مى‌خواهد به اروپا برسد. مسير اصلى او به سمت اروپا از يونان مى‌گذرد اما او مى‌گويد: «سال گذشته من دو هزار نفر را به بلغارستان هم برده‌ام.» اتوبوسهاى او هر هفته به مقصد شهر ساحلى ازمير حركت مى‌كنند جايى كه قايقهاى ساحلى منتظرشان هستند. آنها به کس ‌پا چيوس مى‌روند و از آنجا بليط قايق براى آتن مى‌خرند همان جايى كه برادرش منتظرشان است. او مىگويد آنجا صددرصد امن است. وقتى آرام‌آرام صميمى مى‌شويم، مرد پاكستانى درباره زندگى‌اش مى‌گويد. در هفده سالگى عاشق شده، اما به او اجازه ازدواج كردن نمى‌دادند. او سرزمينش را ترك مى‌كند و سر از استانبول درمى‌آورد. مى‌گويد: «حالا به افرادى كه مثل خودم سرزمين‌شان را ترك مى‌كنند كمك مى‌كنم». البته به داستانى كه كليد اصلى درآوردن پول هنگفت از طريق قاچاق مهاجران است چندان اعتمادى نيست. مىگويد: «اگر ۵۰۰۰ دلار براى سفر به ايتاليا بگيرم، بايد حداقل ۴۰۰۰ دلارش را تا شهرهاى ساحلى خرج کنم.» او به عباس توصيه مى‌كند كه با هيچكس ديگر وارد چنين معامله پرخطرى نشود. ده هزار نفر ديگر هم به همين كار مشغول هستند اما فقط پانزده تا سى نفر آنها كارشان را درست انجام مى‌دهند. همه من را مى‌شناسند.
او مى‌خواهد به ديدن يكى ازخواهرانش برود كه ساكن‌ همان محله‌اى است كه عباس هم در آن اقامت دارد، پس عباس را هم با خود مى‌برد. وقتى سوار ماشين مىشوند به عباس مى‌گويد كه مى‌تواند او را به هر كجاى دنيا كه بخواهد برساند و گزافه‌گويى‌اش را ادامه مى‌دهد: «سازمان من در افغانستان شروع مى‌شود و به آمريكا ختم مى‌شود.» او از نظارتهاى گسترده مرزى و قوانين خشك پناهندگى واهمه‌اى ندارد: «مرزها را کاملاً نفوذناپذير نيستند. ۴۵ نفر در تشکيلات من كار مى‌كنند و آنها هميشه يك راهى پيدا مى‌كنند.» تلفن موبايلش زنگ مى‌زند: «نه، امشب نمى‌توانم براى ترياك كشيدن بيايم. كار دارم.»
طعم گرسنگى
عباس قصد دارد عزيمت قريب‌الوقوع خود به اروپا را در مك‌دونالد محلى جشن بگيرد. خوشمزه است. در همان حال نيما دلسرد و مايوس در اتاق هتل نشسته است. زوج جوان تمام روز را در ادارات تركيه سپرى كرده‌اند اما هميشه همه رشوه‌ها هم به كسب اجازه ازدواجى كه آنها نياز دارند ختم نمى‌شود. كنسولگرى ايران قصد ندارد كمك كند. آنها تصميم مىگيرند برادر نيما كه با مدارك آلمانى سفر مى‌كند به تهران برود و فرمهاى لازم را بياورد.
نيما خشمگين مى‌گويد: «ايران همه روياهاى من را خراب مى‌كند. اما اميدوارم هفته ديگر بتوانيم ازدواج كنيم.» عباس وقتى چيزبرگرش را تمام مى‌كند تصميمش را گرفته: «تا سه سال ديگر پسرم را به غرب مى‌آورم. وقتى كه خانه و شغل داشته باشم.» او به خالى كه روى بازويش دارد اشاره مى‌كند و مى‌گويد: «اين خال مى‌گويد، كسى كه طعم گرسنگى را چشيده مى‌داند فقر يعنى چه. اما من به زودى خواهم دانست خوشبختى چيست.»


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin