*
رفته بودم سركي به وبلاگ زيتون بكشم, پست شعار " خميني اي امام..." منو ياد خاطرات سال 58 انداخت. قرار بود يك آخوندي در حياط دبيرستان البرز براي شاگردا سخنراني اي با مضمون "اسلام و دانش" بكنه. انجمن اسلامي مدرسه تازه تشكيل شده بود, و با شور و حالي غير قابل توصيف مشغول تدارك پيشخون سخنران و امتحان بلندگوهاي حياط و غيره و ذالك بودند. من با دوستانم كنار حياط ايستاده بوديم, و با بي تفاوتي بدو بدو كردناشون را نظاره ميكرديم. يكباره بلندگوهاي حياط غرشي كردند و با صداي بلند شعر انجزأ, انجزأ, انجزأ واعدأ ... شروع كرد به پخش شدن. از اينكه صدا زياد از حد بلند بود, شروع كرديم سوت زدن و داد و بي داد راه انداختن. صدا رو كم كردند, و ما كه به حساب خودمون پوزشون را زده بوديم, شروع كرديم به مسخره بازي. ميخونديم اَنقذأ, اَنقذأ, اَنقذأ رَفتَ. اَنقذأ, اَنقذأ, اَنقذأ ماندَ. و با مصرع اول همگي دست راستمون را روي مچ دست چپمون ميگذاشتيم و كف دستمون را حواله ميداديم. بعد با مصرع دوم كه ميگفتيم اَنقذأ, اَنقذأ, اَنقذأ ماندَ. دست راستمون را تا آرنج ميبرديم بالا و دستمان را به بچه هاي انجمن اسلامي حواله ميداديم و قاه قاه ميخنديديم.
يكيشون آمد جلو و ازمون خواست حرمت شعر و كلام خدا را داشته باشيم. از اينكه با ادب و خادمانه برخورد كرد خودمون خجالت كشيديم و قول داديم كاري به كارشون نداشته باشيم. همون آدم يكسال و خرده اي بعد من را با چند نفر ديگه در يك پارتي گرفت. وقتي چشمش به من افتاد گفت: بَه بَه آقا ب...د, بلآخره گذر پوست به دباغخونه افتاد!! با اجازتون 48 ساعت بازداشت بوديم, اما خوشبختانه شلاق هنوز آنچنان كه امروز رواج داره مرسوم نبود. منظورم اينه كه آقاي با ادب و خادم منش, با گذشت زمان چهره عوض كرد!
شعر پايين را زماني كه جنگ شروع شد و همدوره اي هام(توي مدرسه) به جبهه احضار شده بودند ساختم. اگر ميخوائيد بهتون بچسبه, با ملوديه شعر " زندگي يه آرزوي مبهمه مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه " بخونينش :)
جنگ و ديپلم
ديپلم هم يه آرزوي مبهمه.. مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه
بعد ديپلم سربازيه, سربازي هم يه بازيه (مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه) 2
با چشم گريون, لا لا لاي لاي, سوي پادگون, لا لا لاي لاي
آخ سرو ميزنن, از ته ميزنن. بعدش ميري آموزشي, بعدش ميري آموزشي.
يه گروهبان گردن كلفت مياد. مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه
ميگه كه يالا به صف شين. ما بايد همه به صف شيم. (مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه) 2
قدم آهسته شروع ميكنه. يواش يواش هي تندش ميكنه,
آخ داد ميزنه. فرياد ميزنه, پا بالاتر, سرجلوتر, پا بالاتر, سرجلوتر.
يه روز خبردار كه ما مي ايستيم. نامه ميادش كه ماها كيستيم,
تونامه رزمنده شديم. جنگنده شديم. خلاصه بيچاره شديم,
تيپ امام زمان شديم, تيپ امام زمان شديم.
آخر نامه بايد جبهه بريم. مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه
جبهه رو رفتي تمومه, ديگه آخر زمونه. (مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه)2
يكي دوماهي لا لا لاي لاي, جبهه ميمانيم لا لا لاي لاي
آخ تير ميخوري. تركش ميخوري,
اين دوتارم كه بخوري, يعني كه شربت ميخوري 2
شربتو خوردي. مياي به تهرون. ميايي كه, صاف بري قبرستون,
آخ سربازيت اينجا تمومه, آرزوهات تمومه,
شهيد شدي, شهيد شدي , شهيد شدي, شهيد شدي ......
شعر بالا رو توي كاروانهاي اسكي و مهموني هامون ميخونديم. هميشه به دوستام ميگفتم اين شعر را به گوش جهانيان خواهم رسوند. حالا زحمتش را انداختم گردن اينترنت!!
همانطوري كه شاهدين, آبنوس هم بويي از شعر و شاعري برده :)