*
ديروز با بچه هام رفتم ديدن پدربزرگشون. بهشون سفارش كردم كه زياد از پدربزرگ سوأل و جواب نكنيد, چون هنوز حالش كاملاً خوب نشده. رسيديم پاركينگ بيمارستان, پسرم گفت: من بايد يك چيزي را اعتراف كنم!(البته به زبان سوئدي گفت, چون كلمه اعتراف را به فارسي نميدونست). بهش گفتم: بگو پسرم چي را ميخواهي اعتراف كني؟! گفت: وقتي پدربزرگ را بردي بيمارستان, من شبش براش دعا كردم. گفتم: خوب كار خوبي كردي. گفت: آخه يك چيزي گفتم كه حالا پشيمون شدم! گفتم: چي گفتي؟ گفت: دعا كردم اينجا نميره, وقتي رفت خونه خودشون بميره, حالام ميترسم خدا به حرف من گوش كرده باشه. گفتم: نترس خدا فقط يكي از دعاهات را گوش ميكنه, دوميش را چون نوبتت تموم شده بوده, ميره كه به دعاي نفر بعدي گوش كنه! گفت: مطمئني ؟ گفتم: آره مطمئن هستم. زد زير گريه و گفت من اول گفته بودم بره خونش بميره, بعد گفتم اينجا نميره. از حرفش اينقدر خنديديم كه رودبر شده بوديم و كلي طول كشيد تا راضيش بكنم, خدا اصلاً وقت نداره به حرف كسي گوش بده!
بعد از ظهر ملاقاتمون كه تموم شد, از بيمارستان رفتيم كمي
ميني گلف (البته واقعيش) بازي كنيم. قرار شد سر كمك كردن در خونه به مامانشون با هم شرط ببنديم. نفر اول قرار بود كاري نكنه. نفر دوم چاي درست كنه. نفر سوم در چيدن و جمع كردن ميز غذا كمك كنه. چهارمي بايد خونه رو جارو و كردگيري بكنه و اطاق خودش را هم جمع و جور بكنه.
دختر بزرگم خيالش راحت بود كه اگر اول نشه, دوم شدنش روي شاخش هست. آخر بازي امتيازهامون را جمع زديم. من اول شده بودم :), دختر كوچيكم دوم شده بود. پسرم سوم, و دختر بزرگه چهارم شد. پسرم حيرون گفت: من دعا كردم كه تو(خواهر بزرگش) آخر بشي و شدي! بعد روش را كرد به من و گفت: اين رو ديگه چي ميگي, باز هم بگو خدا به حرف كسي گوش نميكنه!
حالا موندم, نكنه اين پسر ما استثنا از آب در آمده باشه؟!! :)