*
امروز در ايران اول مهر ماه هست. اين روز از جمله روزهاي فراموش نشدني در زندگي يك ايرانيست. شايد خيلي از شما مهدكودك رفته باشيد, ولي فكر نميكنم بشه حال و هواي مهد را با روز اول مدرسه و ميز و نيمكت و معلم و ناظم مقايسه اش كرد. روز اول مدرستون را يادتاون مياد؟ من با وجودي كه 34 سال ازش گذشته خوب يادم مياد.
روز اول مدرسه, مادرم پشت درب مدرسه رژه ميرفت. وقت زنگ تفريح كه شد, سر و كله اش وسط شاگرداي ديگه در حياط پيدا شد. يك كيسه ميوه پوست كنده از كيفش در آورد و داد دستم و شروع كرد قربون صدقه رفتن. اينطرف و آنطرف را نگاه كردم ببينم كسي حواسش به من نباشه. خوشبختانه كسي توي نخ من نبود, بجز فريد. فريد را سر كلاس باهاش آشنا شدم. كنار دستم مينشست و چهره مهربوني داشت. اسم معلم كلاس اولم خانم جواهري بود. موهاي بلند و پيچيده شده. روژ گونه و روژ لب سرخابي زده و يك كمكي چاق بود, اما بهش مي آمد. خانم خوبي بود و با پشتكاري كه داشت, درس همه خوب بود.
فريد يك قصه مادربزرگش براش تعريف كرده بود كه يك سال طول كشيده بود, و ميخواست براي من طي سال تحصيلي تعريف بكنه! داستانش راجع به يك غورباغه بود كه نميخواست بزرگ بشه. هر روز زنگ تفريح قسمتي از داستان را برام تعريف ميكرد.
يكي از اتفاقات ديگه اي كه از كلاس اولم يادم مياد, تگرگي بود كه آن سال در تهران باريد. قد يك گردو بود. زنگ تفريح يكدفعه شروع كرد به باريدن روي سر بچه ها. يكي محكم خورد توي گوشم, طوري كه اشگم در آمد. ناظم مجبور شد زنگ بزنه خونمون مادرم بياد دنبالم.
يادش بخير
پي نوشت
در اندازه تگرگ, گويا كمي زيادي درشت به يادم آمده بوده. فندق را جايگزينش ميكنم :)