* وقتي بچه بودم عاشق اين بودم كه با پدرم برم محل كارش. تا قبل از اينكه انقلاب بشه و پاكسازيش بكنند(البته حدود شش ماه بعد برگشت سر كارش) در شعبه مركزي يكي از بانك هاي ايران كار ميكرد. يادم هست وقتي توي كوريدورهاي بانك راه ميرفت, صداي خِرچ خِرچ كفشهاي چرميش بهم حال عجيبي ميداد. از راه رفتن باهاش توي كوريدورها, جلوي بقيه كارمندها احساس غرور ميكردم.
قبلاً ها وقتي مي آمد پيش ما, هر چي بهش التماس درخواست ميكردم باهام بياد تا محل كارم را بهش نشون بدم, حاضر نمي شد. امروز صبح خودش گفت ميخواد اگر ميشه با من بياد شركت! بلآخره طلسم شكست. معطلش نكردم و گفتم پاشو حاضرشو. توي راه بهش گفتم "ناقلا بابا" تا شنيدي چندتا همكار زن دارم پيشنهاد دادي دنبالم بيائي ها؟!! خنديد و سرش را به علامت تصديق حرفم تكون داد. اول بردمش به همكارهاي نزديكم معرفيش كردم. بعد از چاق سلامتيش با خانمها, گفتم بيا بريم قسمتهاي ديگه و خط هاي توليد را نشونت بدم. توي كوريدورها به پاهاي من نگاه ميكرد. گفتم: چيه بند كفشم بازه نگاه ميكني؟! گفت: يادت هست بچه بودي از صداي كفشهاي من خوشت مي آمد, حالا من از صداي كفشهاي تو خوشم مياد. صدا همون صدا نبود, ولي چقدر با يادش دلم براي بچگيم, صداي كفشهاش, كوريدورهاي بانگ و تهران تنگ شد.
واسه خودش بيشتر ساعت روز را كنار روبوتها ميچرخيد. براش يكيش را كه براي تبليغات در نمايشگاهها ازش استفاده ميكنيم را راه انداختم. حسابي شيفته اش شده بود و باهاش احساس رفاقت ميكرد!
دخي عزيز از هم مملكتي هاي(سوئد) آبنوس هست. يك مطلب در وبلاگش گذاشته, با عنوان "شصت نكته ي شيرين درباره ازدواج".
براي شما كه قصد ازدواج داريد, بد نيست يك نگاهي بهش بندازيد.