* امروز با پدرم تلفني حرف ميزدم. قول داده به من وقتي آلودگي هواي تهران بالاست, راه نيفته بره ميدان توپ خونه. نميدونم اين ميدان چه نقشي در زندگي پدر من ايفا ميكرده كه اينقدر بهش علاقمنده. خيلي سال پيش از مادرم محل اولين ديدارش را با پدرم پرسيدم, گفت والله ما در آن ميدان با هم آشنا نشديم. پس چه چيزي دليل عشق به اون ميدون ميتونه باشه؟! نكنه قبل از اينكه به دام مادرم بيفته با كس ديگه اي قرار ملاقات داشته كه هنوز چشم براهشه؟! بگذريم..... ازش پرسيدم روزها چكار ميكني؟ گفت ميرم توي خيابون قدم ميزنم. از الهيه ميرم تا چهارراه حسابي و برميگردم. گفتم مراقب باش زمستوني سرما نخوري. گفت هنوز تهران باد لوتي كش نيامده :) بهش گفتم خلاصه پدرجان ما حداقل دو دهه ديگه تو رو ميخواهيم كه بعدها بگيم بابامون يك قرن از تاريخ ايران را ديده. گفت پسرجان چه فايده از اين قرن و تاريخ, كه نزديك به نصفش شما اون سر ِ دنيا باشين و ما اين سر. بعد گفت: اينجا دلي تنهاست حتي اگر آسمانش لاجوردي باشد دلي تنهاست
خلاصه كه اين "دلي تنهاست" بدجوري حال ما رو گرفت. بايد آقداداش را با مرسده يوگسلاوش راهي تهرون كنم.