*امروز عصر وقتي از راديو شنيدم يك ايراني تبار 28 ساله به اسم عليرضا جواهري سه سال است كه نماينده دولت سوئد در سازمان ملل, بخش آمنستي و حقوق زن و كودك است, داشتم از خوشحالي ميزدم به ماشين جلويي.
يك كلاس اسم نوشتم كه خانم معلم متد جديد براي طراحي يادم بده. اصليت خانم معلم نروژي است, ولي قراره سر كلاس بخاطر من كه بفهمم, يا سوئدي حرف بزنه, يا انگليسي. طبق گفته متخصصين اينجور كلاسها مثل مديتيشن ميمونه, و باعث ميشه ضريب هوش آدم در كارش بره بالا. من هم ديدم براي جبران آن سلولهاي مغزي كه بعد از گذشتن چهل سالگي از دستتشون دادم, شايد يك كمي مديتيشن براي مغزم بد نباشه.
گويا اين داستان تاجر انگليسي كه در پست قبلي نقل قول كردم براي بعضي از دوستان جالب بوده, و خواستن تا اگر باز هم از اين نمونه داستانها ميدونم از تعريفش دريغ نكنم. والله دروغ چرا فعلاً چيزي توي چنته ندارم. اما اگر جايي برخورد كردم يا شنيدم, روي چشم. ولي يك واقعيت را بشكل داستان ميدونم كه ميتونم براتون بازگو كنم.
يك بابايي مرغي داشت كه هر روز تخم ميگذاشت. و هر روز تخمش از روز قبل بزرگتر ميبود. تا به جايي رسيد, كه مرغ زبان بسته با آه و ناله تخم ميگذاشت. يك روز كه ديگر مرغ طاغت درد را نداشت, و خودش را به زمين و زمان ميزد, صاحبش گرفت و زد زير بغلش و برد پيش حكيم آبادي. حكيم مرغ را معاينه كرد و گفت: يا بايد تخم را بشكنم تا مرغ از دست نرود, يا اينكه مرغ را فداي تخم كني. مرد كه خسيس بود گفت: نه حكيم من هر دوتا را ميخوام. و مرغ را برداشت و از خانه حكيم زد بيرون. در راه خانه چشمش افتاد به ملا كه داشت كتاب دعا ميخواند. رفت جلو و گفت: ملا دستم به دامنت كاري بكن اين مرغ من از درد دارد جان ميدهد. ملا سرش را بالا كرد و گفت: مرغ را بگذارش پيش پاي من. بعد عمامه اش را برداشت و گذاشت روي مرغ. كمي به دعا خواندن ادامه داد, سپس عمامه را از روي مرغ برداشت. مرغ تخمش و خودش صحيح و سالم بودن. صاحب مرغ شروع كرد به داد و هوار زدن كه آهاي مردم ملا معجزه كرد ملا معجزه كرد. مردم هجوم آوردن تا ببينند چه معجزه اي صورت گرفته. كه ملا گفت: بابا اين معجزه كار من نبود. اين عمامه به سر هر كسي برود كون گشاد ميشه.