*
در طي هفته اي كه گذشت دوتا از اقوام نزديك را كه 22 سالي ميشد نديده بودم, در سوئد ملاقات كردم. چقدر عوض شده بودند!! يكيشون از يك دختر شيطون 14 ساله با موهاي مشگي بلند و چشمهاي بادامي, تغيير كرده بود به يك خانم خوشگل با دوتا بچه بامزه, كه درست هم شباهت به كودكي مادرشون داشتند. دوميشون هم مرد جاافتاده اي, كه از موهاي مجعدش ديگر خبري نبود. چندباري عكسهايشان را در طول اين ساليان ديده بودم, اما ديدار از نزديك اثر ديگري روي آدم ميگذاره. در عرض چند صدم ثانيه همه ي اين سالها گذشت!! كلي با هم حال كرديم و گشتيم و نوشيديم و از گذشته هاي دور و خاطرهامون براي يكديگر صحبت كرديم. اما عمر سفر كوتاه است. ديروز برگشتند به ايران, و نميدانم چه مدت زمان طول خواهد كشيد تا دوباره ديدارمون را تازه كنيم.
يكي ديگه از دلايل غيبت آبنوس گرفتاري هاي كاري من است. هرچقدر هم كه ميخواهم مدت زماني را بهش اختصاص بدم, تا با دوستان وبلاگيم ارتباط برقرار كنم, اما باز وقت نميشه!! عيال بعضي وقتها بهم ميگه "روح ِ سرگردان" ميبينم حق داره, دليلش هم اين است كه ميخوام در مدت زمان كوتاهي به همه چيزهايي كه برايشان وقت كم ميارم برسم, دست آخر هيچكدامشون را هم كامل انجام نميدم. :)
راستي بذاريد براتون يك جك كه اين آشناي عزيز برام تعريف كرد را اينجا بازگو كنم. كمي بيتربيتي داره, اما به نتيجه اش مي ارزه. پس قبلاً از شما معذرت ميخوام :)
يك روز يك بابايي ميره پيش دكتر و ميگه: برادر من ك ي ر م درد ميكنه. دكتر بهش ميگه: آقاي عزيز ك ي ر چرا ميگي, بگو عضوَم. مريض در جواب ميگه: اِه, پس من اين 25 سالي كه عضو بسيج هستم, ك ي ر م كردن؟!!! :)
يك چندتايي ايميل هنوز مونده كه جواب ندادم, ميخوام هم اينجا از حال و احوالي هاش فاكتور بگيرم, و سلام گرم و تشكرات فراوان از محبتشون بكنم. و دوستاني كه در ارتباط با كاري ايميل داده بودند در اسرع وقت پاسخ ميدم.