*
اوايل فروردين سال 61 بود داشتيم از اسكي بر ميگشتيم. رسيديم نزديك ناهيد شرقي(جردن) ماشين گشت ثارالله جلوي اتوبوس را گرفت. يكي از برادرها از ماشينش پياده شد آمد داخل اتوبوس و گفت: ماشين با تمام مسافرهاش بايد برن كميته وزرا براي بازجويي.
يكي از بچه ها كه زبونش را نميتونست نگه داره گفت: برادر اول ماشين را بازجويي ميكنين يا مسافرهارو؟
همه توي اتوبوس زدن زير خنده. يارو اينقدر از اين متلك خونش به جوش آمده بود كه گفت: وقتي تا چله تابستون نگهتون داشتن, ميخوام ببينم بازم شيرين زبوني ميكنين؟
من ته اتوبوس نشسته بودم.از حرف پاسداره ياد شعر "بهاران" چريكهاي فدايي خلق افتادم, و زير لبي بيتي از شعر را خوندم. سَر اومد زمستون, شكفته بهارون.
ماشين كه رسيد دم در كميته, ديدم سي/چهل تا ديگه اتوبوس و ميني بوس را گرفتن قطار كردن كنار هم. مأمورها آمدن درب ماشين ها, پسرها را بردن يك طرف, دخترهام يك طرف. طوري كه همديگرو نميديديم.
پرسيديم واسه چي اين تعداد اتوبوس را توقيف كردين؟ گفتن دنبال عوامل فساد ميگرديم.
سرتون را درد نيارم, اينقدر در عرض هفت/هشت ساعتي كه آنجا بوديم توي گوشمون خوندن كه ديگه داشتيم بالا مي آورديم. يكي/دوبار وسطاي ارشاداشون شنيدم گفتن: عوامل فدايي ها هم توي جمعشون هست. فكر كنم كار, كار ِ همون يك بيت شعر بود كه من زير لبي خونده بودم.
ساعت شد دو/سه صبح حاجاقا آمد, بعد ولمون كردن توي خيابون به امان خدا !!
گويا همون ساعتهاي اول بعد از دستگيري ما, به نوعي شايعه شده بود كه والدين دخترا, ميتونن با ارائه دفترچه بسيج بچه هاشون را از مسئولان كميته تحويل بگيرن. روي همين حساب جلوي در كميته پر شده بود از آدم.
آخرسر معلوم شد عده اي از مأموران ِ با دين و ايمان رژيم, خودسرانه اونشب دست به دستگيري هاي دسته جمعي زده بودن. حالا فكر ميكنم همون بلا سر دخترهاي دانشجوي دانشگاه قزوين آمده باشه!! منظورم بدون حكم دادگاه, عده اي اقدام به بازداشت دانشجوهاي دختر كردن.
متن خبر زير از روزنامه رويداد است.
به گزارش خبرنگار «رويداد»، اين گروه زماني كه در يكي از رستورانهاي مشهور قزوين كه بيشتر مشتريان آن را دانشجويان تشكيل ميدهند، مشغول خوردن ناهار بودند، توسط افراد لباس شخصي كه دست كم يك سرباز يا يونيفورم سپاه نيز آنان را همراهي ميكرد بازداشت شدند.
افراد مزبور دانشجويان را در يك اتوبوس شركت واحد سوار كرده و از محل دور كردند.
اگر پوز امثال اين احمقها را همان اوايل انقلاب مردم سعي ميكردن بزنن, امروز اوضاع سياسي كشورمون به اين شلمشوربايي نبود.
اين داستان را هم كه پايين ملاحظه ميكنين, ترجمه يك جك سوئدي است. اميدوارم لوس بنظرتون نباشه.
بالاي يك تپه يك جفت شير ِ نر و ماده زندگي ميكردن. هر روز يك سگ مي آمد پايين تپه مي ايستاد و به آقا شيره هر چي ناسزا بلد بود ميگفت. از جمله: تو مرد نيستي, بي غيرت, بدبخت, خاك بر سر, كونت رو جر ميدم و و ... شيره اينها رو ميشنيد, اما لم داده بود و حتي سرش را بلند نمي كرد.
خانم شيره از اينكه شوهرش به سگ ِ هيچي نمي گفت ناراحت بود. يك بار ديگه به صدا آمد و گفت: مرد حسابي تو ناسلامتي سلطان جنگل هستي, چرا به اين سگ ِ مردني اينقدر رو ميدي, هر چي بخواد بهت بگه؟! شيره گفت: خانم جان بي خيالش باش.
مدتي گذشت, سگ ِ از فحش دادن به آقا شيره دست برداشت و شروع كرد به خانم شيره ناسزا گفتن. عين همان چيزايي كه به آقا شيره ميگفت را حواله خانم شيره ميكرد. خانم شيره غرشي كرد و گذاشت دنبال ِ سگ ِ. سگ ِ پا گذاشت به فرار, رفت تا اينكه رسيد به يك غار. رفت داخل غار, خانم شيره هم دنبالش رفت داخل. هر چي جلوتر رفتن, داخل غار باريكتر و باريكتر شد, تا جايي كه خانم شيره بين دوتا ديوار غار گير كرد. سگ ِ رفت و تمام غار را دور زد, تا آخر از پشت ِ خانم شيره سر در آورد. خلاصه سرتون رو درد نيارم, حساب خانم شيره را رسيد.
خانم شيره بعد از اينكه خودش را از ديواره غار خلاص كرد, آمد به طرف تپه اي كه بالاش زندگي ميكرد. خيلي آروم و بي سر و صدا رفت سر جاش لم داد. آقا شيره سرش را بلند كرد و پرسيد: تو رو هم كشوند داخل ِ غار؟ :)
اگر كمي دير به دير آبنوس به روز ميشه, علتش گرفتاري كاري من است, و نه چيز ديگه اي.