PERSIAN WEBLOG

آبنوس             



.من از ادراک خويشتنم.  تو از ادراک خويشتنی.  ما از ادراک خويشتن خويش

My Facebook   ::   صـحـنـه   ::     معلومات عمومي   ::   RSS feed   ::   RSS feed   ::  نـامــه  ::  

Wednesday, April 28, 2004

*
اوايل فروردين سال 61 بود داشتيم از اسكي بر ميگشتيم. رسيديم نزديك ناهيد شرقي(جردن) ماشين گشت ثارالله جلوي اتوبوس را گرفت. يكي از برادرها از ماشينش پياده شد آمد داخل اتوبوس و گفت: ماشين با تمام مسافرهاش بايد برن كميته وزرا براي بازجويي.
يكي از بچه ها كه زبونش را نميتونست نگه داره گفت: برادر اول ماشين را بازجويي ميكنين يا مسافرهارو؟
همه توي اتوبوس زدن زير خنده. يارو اينقدر از اين متلك خونش به جوش آمده بود كه گفت: وقتي تا چله تابستون نگهتون داشتن, ميخوام ببينم بازم شيرين زبوني ميكنين؟
من ته اتوبوس نشسته بودم.از حرف پاسداره ياد شعر "بهاران" چريكهاي فدايي خلق افتادم, و زير لبي بيتي از شعر را خوندم. سَر اومد زمستون, شكفته بهارون.
ماشين كه رسيد دم در كميته, ديدم سي/چهل تا ديگه اتوبوس و ميني بوس را گرفتن قطار كردن كنار هم. مأمورها آمدن درب ماشين ها, پسرها را بردن يك طرف, دخترهام يك طرف. طوري كه همديگرو نميديديم.
پرسيديم واسه چي اين تعداد اتوبوس را توقيف كردين؟ گفتن دنبال عوامل فساد ميگرديم.
سرتون را درد نيارم, اينقدر در عرض هفت/هشت ساعتي كه آنجا بوديم توي گوشمون خوندن كه ديگه داشتيم بالا مي آورديم. يكي/دوبار وسطاي ارشاداشون شنيدم گفتن: عوامل فدايي ها هم توي جمعشون هست. فكر كنم كار, كار ِ همون يك بيت شعر بود كه من زير لبي خونده بودم.
ساعت شد دو/سه صبح حاجاقا آمد, بعد ولمون كردن توي خيابون به امان خدا !!
گويا همون ساعتهاي اول بعد از دستگيري ما, به نوعي شايعه شده بود كه والدين دخترا, ميتونن با ارائه دفترچه بسيج بچه هاشون را از مسئولان كميته تحويل بگيرن. روي همين حساب جلوي در كميته پر شده بود از آدم.
آخرسر معلوم شد عده اي از مأموران ِ با دين و ايمان رژيم, خودسرانه اونشب دست به دستگيري هاي دسته جمعي زده بودن. حالا فكر ميكنم همون بلا سر دخترهاي دانشجوي دانشگاه قزوين آمده باشه!! منظورم بدون حكم دادگاه, عده اي اقدام به بازداشت دانشجوهاي دختر كردن.
متن خبر زير از روزنامه رويداد است.
به گزارش خبرنگار «رويداد»، اين گروه زماني كه در يكي از رستوران‌هاي مشهور قزوين كه بيشتر مشتريان آن را دانشجويان تشكيل مي‌دهند، مشغول خوردن ناهار بودند، توسط افراد لباس شخصي كه دست كم يك سرباز يا يونيفورم سپاه نيز آنان را همراهي مي‌كرد بازداشت شدند.
افراد مزبور دانشجويان را در يك اتوبوس شركت واحد سوار كرده و از محل دور كردند.


اگر پوز امثال اين احمقها را همان اوايل انقلاب مردم سعي ميكردن بزنن, امروز اوضاع سياسي كشورمون به اين شلمشوربايي نبود.

اين داستان را هم كه پايين ملاحظه ميكنين, ترجمه يك جك سوئدي است. اميدوارم لوس بنظرتون نباشه.
بالاي يك تپه يك جفت شير ِ نر و ماده زندگي ميكردن. هر روز يك سگ مي آمد پايين تپه مي ايستاد و به آقا شيره هر چي ناسزا بلد بود ميگفت. از جمله: تو مرد نيستي, بي غيرت, بدبخت, خاك بر سر, كونت رو جر ميدم و و ... شيره اينها رو ميشنيد, اما لم داده بود و حتي سرش را بلند نمي كرد.
خانم شيره از اينكه شوهرش به سگ ِ هيچي نمي گفت ناراحت بود. يك بار ديگه به صدا آمد و گفت: مرد حسابي تو ناسلامتي سلطان جنگل هستي, چرا به اين سگ ِ مردني اينقدر رو ميدي, هر چي بخواد بهت بگه؟! شيره گفت: خانم جان بي خيالش باش.
مدتي گذشت, سگ ِ از فحش دادن به آقا شيره دست برداشت و شروع كرد به خانم شيره ناسزا گفتن. عين همان چيزايي كه به آقا شيره ميگفت را حواله خانم شيره ميكرد. خانم شيره غرشي كرد و گذاشت دنبال ِ سگ ِ. سگ ِ پا گذاشت به فرار, رفت تا اينكه رسيد به يك غار. رفت داخل غار, خانم شيره هم دنبالش رفت داخل. هر چي جلوتر رفتن, داخل غار باريكتر و باريكتر شد, تا جايي كه خانم شيره بين دوتا ديوار غار گير كرد. سگ ِ رفت و تمام غار را دور زد, تا آخر از پشت ِ خانم شيره سر در آورد. خلاصه سرتون رو درد نيارم, حساب خانم شيره را رسيد.
خانم شيره بعد از اينكه خودش را از ديواره غار خلاص كرد, آمد به طرف تپه اي كه بالاش زندگي ميكرد. خيلي آروم و بي سر و صدا رفت سر جاش لم داد. آقا شيره سرش را بلند كرد و پرسيد: تو رو هم كشوند داخل ِ غار؟ :)

اگر كمي دير به دير آبنوس به روز ميشه, علتش گرفتاري كاري من است, و نه چيز ديگه اي.

Wednesday, April 21, 2004

*
ديشب در راه خونه با يك آهو تصادف كردم. سوئد آهو فراونه, و مخصوصاً توي اين فصل با وجودي كه اطراف اتوبانها سيمهاي حفاظتي وجود داره, گهگاهي خودشان را به كنار جاده ميرسونند. در يك لحظه احساس كردم يك آهو دويد وسط راه, ولي دير شده بود. با سر خورد به جلوي ماشين, و بدنش اصابت كرد به در ِ سمت خودم. سرعتم حدود شصت كيلومر بود. ماشين را نگه داشتم و دويدم به طرفش. وسط جاده افتاده بود و داشت از درد ناله ميكرد, و دست و پا ميزد. خيلي حالم گرفته شد. در عين حالي كه شاهد درد كشيدنش بودم, كاري هم از دستم براش بر نمي آمد. با پليس تماس گرفتم و ازشون كمك خواستم. تا به محل حادثه برسن, آهوي بيچاره جان داد. پليس شماره ماشينم را زد توي كامپيوتر, و بيمه ام را چك كرد. گفت: خوشبختانه بيمه مخصوص ِ تصادف با حيوانات را داري, و لزومي نيست براي تعمير ماشينت پولي از خودت به تعميرگاه بدي. بعد هم زنگ زد مأمور بياد و لاشه آهو را برداره ببره. دلم خيلي براي آهوي زبان بسته سوخت. كاش چند ثانيه ديرتر ميدويد وسط جاده. مأمور پليس بجاي اينكه از من سوأل كنه آيا مقصر بودي يا توضيحي در رابطه با چگونگي تصادف بخواد, جنبه مادياتش را در نظر گرفت و خيال من رو مثلاً راحت كرد. از ديشب تا بحال همش آن صحنه مياد جلوي چشمام. وقتي براي عيال ماجرا را تعريف كردم, سفارش اكيد كرد كه در اولين فرصت برو به صندوق صليب سرخ كمك كن (همون صدقه معروف كه بايد سعي كنيم فكري به حالش بكنيم). به عيال گفتم: كمك نقدي چه تأثيري به حال آهوي بي چاره داره؟! گفت: لازم نيست تو بري, خودم ميرم!


چند روز پيش به سرم زده بود طرز آشنائيم با بعضي از دوستان وبلاگشهري را در طي اين دو سال و اندي كه از عمر آبنوس ميگذره براي ديگر اهالي وبلاگشهر تعريف كنم. متأسفانه هنوز پا نداده, ولي در اولين فرصت اين كار را خواهم كرد.
اگر از آهنگهاي پينگ فلويد خوشتان مياد, چندتاش را اينجا ميتونين گوش كنيد

Sunday, April 18, 2004

*
آرامگاه مبارزان نامی زمان شاه تخريب می شود

Thursday, April 15, 2004

*
در اين روز در سال 1909 تاسيس شركت نفت انگلستان و ايران در لندن به ثبت داده شد. نخستين چاه 26 ماه مه 1908 در عمق كمتر از 400 متر در مسجد سليمان به نفت رسيده بود و متعاقب آن دو چاه ديگر.
ويليام ناكس دارسي William Knox D’Arcy از اشراف زادگان انگليسي كه از 17 سالگي با خانواده اش براي مدتي دراستراليا زندگي مي كرد و به استخراج طلا از كوه «مورگن» سرگرم بود پس از بازگشت و ادامه زندگي در لندن متوجه وجود نفت در ايران شد. پيش از او ژوليوس رويتر (موسس خبرگزاري رويتر) با مطالعه يادداشتهاي يك زمين شناس فرانسوي كه قبلا از ايران ديدن كرده بود به فكر گرفتن امتياز اكتشاف و استخراج آن از دولت تهران افتاده بود ولي موفق نشده بود.
دارسي از طريق همكارانش برمفاد يادداشتهاي زمين شناس فرانسوي و نيز تلاشهاي رويتر وقوف يافت و با يافتن يك دوست رئيس الوزراء وقت ايران و واسطه قرار دادن او از سال 1900 با دولت تهران تماس گرفت كه سفارت روسيه در تهران متوجه فعاليت هاي او شد و اعتراض كرد. با وجود اين، قرارداد در سال 1901 براي مدت 60 سال امضاء شد و پنج استان ايراني مجاور مرز روسيه از شمول آن مستثني گرديد. دارسي براي دريافت امتياز نفت ايران مبلغ ناچيزي با وعده تعدادي سهم به ايران داده بود.
دارسي براي اكتشاف و استخراج نفت ايران مهندس جورج رينولدز را به ايران فرستاد و در سال 1905 نيز با شركت انگليسي نفت برمه شريك شد.
پس از تاسيس شركت در سال 1909 ، سهام آن به معرض فروش گذارده شد و 2 لرد انگليسي متعاقب هم مدير عامل آن شدند ، ولي دارسي تا زمان مرگ در سال 1917 عضو هيات مديره بود.
در سال 1914 در آستانه جنگ جهاني اول نيروي دريايي انگلستان 51 درصد سهام اين شركت را دراختيار گرفت كه بعدا تا 97 درصد آن متعلق به دولت انگلستان شد.
منبع: معلومات عمومي

ديروز صبح كمي دير رفتم سر ِكار. اداره ماليات كار داشتم و بعدش واسه خودم رفتم توي شهر ولگردي. يك بستني قيفي خريدم و نشستم زير آفتاب , د ِ ليس بزن. يك خانم خوش بَرورو, يك فنجان قهوه خريد و نشست كنار ميز ِ روبروئيم. هر از گاهي در حين روزنامه خوندن لبي به فنجان ميزد. رفتم توبهرش. خيلي وقت بود هيزبازي نكرده بودم. از سر تا پا براندازش كردم. موهاي بلند شرابي رنگ, چشمهاي آبي, آرايش نسبتاً ملايم, و پوست آفتاب سوخته. از همه چشمگيرتر لباسي بود كه به تن داشت. يك جليقه شلوار راه راه ِ سياه و شكلاتي رنگ. زير ِ جليقه اش هم يك بلوز برنگ پوست پيازي پوشيده بود. البته يك كاپشن بهاري تنش بود كه موقع نشستن در آورده بود. خلاصه كه يك مادمازل ِ به تمام معنا :)
يك پاكت سيگار كنت در آورد, و همه محتويات كيفش را دنبال فندك بهم زد. به من نگاه كرد و گفت: فندك داري؟ گفتم: متأسفم ندارم. گفت: اشكالي نداره, سيگار رو همينطوري ميگيرم دستم. چشماش را انداخت روي روزنامش, و بعد از چند ثانيه زير لب يك چيزي گفت. من همانطوري كه به بستنيم ليس ميزدم, گوشام را تيز كردم, ببينم با من حرف ميزنه يا با خودش! همينطوري كه زمزمه ميكرد نگاهش افتاد توي چشمام. خنديدم و بهش گفتم: من متوجه صحبتت نميشم. خيلي آروم گفت: يك لحظه. بعد به من گفت: با شما صحبت نميكنم, با دوست پسرم دارم حرف ميزنم. نگاهم رفت روي گوشش كه زير موهاش پنهون شده بود. ديدم گوشي بي سيمي توي گوشش داره. سعي كردم خودم را جمع و جور كنم, اما نشد. صورتم از خجالت قرمز شد, و صدام به لرزش افتاد. فقط تونستم بگم: اوكي
ظهر عيال زنگ زد سر كارم گفت: كجا بودي؟ توي دلم گفتم همينم كم بود. با تته پته گفتم: سر ِكارم هستم. ديگه سوأل پيچم نكرد, ولي تا بعداز ظهر سه چهار بار به بهانه هاي مختلف زنگ زد. امروز با وجودي كه هوس بستني كرده بودم, بي خيالش شدم :)

Tuesday, April 13, 2004

*
اين چند روز تعطيلي عيد پاك هواي سوئد عالي بود. جاتون خالي تا تونستيم آفتاب گرفتيم. توي مملكت خودمون مردم از دست خورشيد فراري هستند, اما بجاش اينجا پير و جوون خورشيد رو روي تخم چشاشون ميذارن.
سالهاي اولي كه آمده بودم سوئد, برام عجيب بود كه چرا مردم اين سرزمين اينقدر از هوا حرف ميزنن. اما به مرور زمان ياد گرفتم اگر بي خيال هوا و اوضاعش باشي كلات پس ِ معركست.

يكي از همسايه ها آمد در خونمون گفت: خانمم ميخواد از شما خواهش كنه چندتا از غذاهايي را كه از كشور شماست را يادش بدين. بهش گفتم: پس خانمت كو كه ميخواد خواهش كنه؟ نكنه خودت هوس كردي, ميندازي گردن خانمت؟!! :) بعدم به خورش قرمه سبزي فرد اعلا دعوتش كردم.(دست پخت خودم بود ;) )

يك روز يك عربه درحالي كه دستاش پشت كمرش بوده, داشته ادرار ميكرده. يكي مياد از كنارش ردشه, بهش ميگه: خجالت كه نميكشي جلوي انزار مردم داري ميشاشي, حداقل چيزت رو بگير دستت, كه اينطوري آويزون نباشه. عربه ميگه: والا دكتر به ما گفته چيز ِ سنگين بلند نكن :)

دختر وسطيم تنگ غروبي صداي هق هق گريش از اطاقش ميومد. در رو باز كردم بپرسم چي شده. منو كه ديد بدتر اشكاش سرازير شد. بهش گفتم: دخترم چي شده, چرا گريه ميكني؟ گفت: قرار بوده راجع به كشور پرتغال براي فردا يك گزارش بنويسم. سه صفحه روي كاغذ نوشتم, ولي اين چندروز تعطيلي يادم رفته بوده با كامپيوتر پاكنويس كنم. حالام بايد برم حمام و براي خواب آماده شم.
دلم براش سوخت. بهش گفتم بيا من برات پاكنويس ميكنم, تو بجاش برو به كاراي ديگت برس. نشون به اون نشون, خانم رفت واسه خودش توي وان كف درست كرد, ضبطشم برد داخل حمام ريلكس كردن :O

Saturday, April 10, 2004

*
دهم آوريل 1654 كريستينا ملكه روشنفكر و دانشمند سوئد به ملت اين كشور اعلام كرد كه تصميم به كناره گيري گرفته و به سياستمداران سوئد دو ماه مهلت داد كه پادشاه ديگري براي كشور بيابند, و تاكيد كرد كه 16 ژوئن از كاخ سلطنتي اثاث كشي خواهد كرد.
وي كه برجاي پدرش آدولفوس نشسته بود, هنوز 25 ساله نشده بود كه تصميم به كناره گيري گرفت. آدولفوس داراي فرزند ذكور نبود. سوئد از دير زمان توسط نخست وزير اداره مي شد و پادشاه نقش عمده نداشت.
كريستينا كه پس از او «چارلز گوستاو» پسر عمويش را برجايش نشانيدند داراي تحصيلات عالي و بانويي روشنفكر بود كه بيشتر وقت خود را صرف بحث هاي علمي و فلسفي مي كرد و «دكارت» فيلسوف بلند آوازه فرانسوي و نويسنده تعريف «جامعه» در جلسات بحث كه وي حضور داشت شركت مي كرد. كريستينا بزرگترين حامي و مشوق «دكارت» بود.
كريستينا در طول سلطنت خود نخست همه املاك موروثي خاندان سلطنت را به دولت واگذار كرد, و سپس از دولت خواست كه آنها به مردم بفروشد. وي بيش از پيش اختيارات پادشاه را محدود كرد و كارها را به نخست وزير سپرد. كريستينا در استعفا نامه اش نوشت كه ذات او با اين همه تشريفات غير لازم سازگار نيست و او نشستن در كتابخانه و خواندن كتاب و گفتگوي با دانشمندان را ترجيح مي دهد.
منبع: معلومات عمومي

كشف زير توسط يكي از دوستان ِ انگليسي زبان برام فرستاده شده. يكي دوتا تبليغ آخرش مياد, كه فقط كافيه روي ضربدرش كليك كنيد.


Try this before someone makes Google fix it:

1) Go to www.Google.com

2) Type in "weapons of mass destruction" (DON'T hit Enter button)

3) Hit the "I'm feeling lucky" button, NOT the "Google search"

4) Read the "error message" carefully. The WHOLE page.

Someone at Google (or whoever worked out how to do it) really has a sense of humour.... And will probably be fired soon !!

*
بعد از چند روزي خر كاري امشب كمي وقت اضافه آوردم,و بهتر ديدم بجاي اينكه وبلاگ گردي كنم, دستي به سروكله آبنوس بكشم. خيلي بده آدم بي خبر وبلاگ رو به روز نكنه. البته اين خرده به كسائي مثل خودم جايزه كه ديگه يك روز در ميون هم كه شده, نطقشون گل ميكنه :)

و اما در هفته اي كه گذشت, چه بر آبنوس گذشت, و ...
در كنار شغلي كه دارم, يكي دو سه تا كار ديگه ميكنم, كه اوايل براي خالي نبودن عريضه بود, و امتحان ِ خودم, و كلي صغرا كبري كه اينجا جاش نيست سخن ازش به ميون بياد. ولي اين يكي دو سه تا كار, بدون اينكه انتظارش را داشته باشم بزرگ شدن.
سالها از مهاجرت من از ايران ميگذره. اينجا پدر مبارك خودم را در آوردم و تحصيلاتي در سطح بگي نگي بالا كسب كردم, و تجربه كاري و بروبيايي توي شركت دارم. اما بهترين سالهايي كه ميتونم براي مملكت مادريم كار كنم, دارن يكي پس از ديگري ميگذرن. بچه هام اينجا بدنيا آمدن. دارن بزرگ ميشن و سوئد خونه اوناست. هفته ديگه دختر بزرگم كه دبيرستان درس ميخونه, قراره از فرهنگ و آداب و رسوم ايران براي همكلاسيهاش كنفرانس بده. امشب سر شام ميگفت: باب(بابا), فكر نميكني بهتر باشه به معلمم بگم من به دليل اينكه تا بحال ايران را نديدم, از آداب و رسومشون زياد اطلاع ندارم؟ پيش خودم گفتم: اي دل غافل, جشن عيدي كه ما اينجا ميگيريم, سفره هفتسين, عيدي ها, حتي سبزي پلوي شب عيد هم براي دخترمون ارمغان فرهنگي نداشته!! و و ...
چند سال پيش قرار بود از طرف شركت مدت دوسال برم ايران مأموريت. كلي سبك سنگين كردم, ولي آخرش به مسئولين شركت گفتم نه نميرم. خيال ميكردم با رفتنم, به هموطنام خيانت ميكنم, و به نوعي باعث تداوم حيات رژيم نااهل ايران ميشم. اما فكر ميكنيد با امتناع من چي شد, و شركت چكار كرد؟! هيچي, يك كارمند ايراني تبار ديگه از واحد انگلستان رفت. آب از آب هم تكون نخورد! گاهي به خودم ميگم نكنه تو اشتباه كردي و تصميمت احمقانه بود؟!! نكنه تنها شانست را براي خدمت به ايران از دست دادي ؟!! نكنه ...
اما درست يا غلط گذشته, كاريش هم نميشه كرد. بايد به فكر فرزندام باشم. اونا كسي را اينجا ندارن, و بايد تا آنجايي كه از عهدم بر مياد, راه آينده را براشون هموار كنم. يكي دو سه تا كاري را كه بالا اسم آوردم, براي خاطر بچه هام شروع كردم. ميخوام اگر همه چيز خوب پيش رفت و موفق شدم, شركت را در آينده به اسم سه تاشون كنم. در هفته اي كه گذشت دوبله كار ميكردم, و فكر ميكنم اين تازه روزاي خوشم است :)

دوستان مجازي كه با دخالت نظامي آمريكا در عراق موافق بوديد. ديديد بيشتر از يك سال از اشغال نظامي آمريكا و اهل بيتش گذشته, اوضاع عراق از اوني كه بود بدتر شد ؟ اين ــ اين نشون, اگر خر تو خرتر از اين نشد!!

شما هم اين شعر ابي را دوست دارين؟ منكه عاشقشم.

Friday, April 02, 2004

*

*
اگر ديروز نگفته بودم "ببينيم و تعريف كنيم", شايد امروز از اين گزارش معاف بودين. ولي حرف زدم, پس پاش هم وايميستم :)
جاتون خالي سبزه ها رو انداختيم توي رودخونه اي كه به درياچه مورد نظر ما ختم ميشد. بعد رفتم دم درياچه, بساط را پهن كرديم و در دماي 12 درجه بالاي صفر و نسيم خنك بهاري, مشغول بدر كردن سيزده شديم. خوشبختانه خانمها, پذيرايي مورد پسندشان واقع شد, و تا عصر كه آنجا بوديم, فقط براي يكديگر جگر جلا دادند.( البته من زيادي شلوغش كردم, بنده خداها همش از فعاليتهاي اجتماعي و فرهنگي حرف زدند)

اين نخست وزير سوئد انگار منتظر چوش ِ من بود! بعد از پيشنهاد من, مثل آدم آمد و از كاري كه كرده ابراز ندامت كرد. نتيجه ميگيريم, روش از سنگ پاي قزوين نميتونه ساخته شده باشه.

نويسنده وبلاگ سرزمين آفتاب لطف كردند و طي يك عمليات تبليغاتي از وبلاگ آبنوس, اينجانب را تا لحظه نگارش 63,500 كرون(به عبارت هيتي 500 كرون) مقروض فرمودند. ايشالا هاله واسه اين بدهكاري كه رو دستم گذاشتي جَدم جوابت رو بده.

من از اينكه ساليان درازي مردم كشورهاي بلوك شرق را, عده اي سياستمدار دولتي, تحت عنوان ايدئولوژي كمونيست, مورد ستم قرار دادند, متأسف هستم. اما از اينكه امروز پيمان آتلانتيک شمالی، ناتو, اين كشورها را به عضويت خود ميپذيره چشمم آب نميخوره. فكر ميكنم ديوار بلوك شرق و غرب را, كه زماني از وسط قاره اروپا ميگذشت, ميخواهند با اينكار به مرز ميان قاره آسيا و اروپا انتقال بدهند. كاسه اي زير نيم كاسه است, و كشورهاي غربي با اينكار ميخواهند پشت كشورهاي آشخور, از هياهوي بنيادگرايان و امثالهم در امان باشند.
بي بي سي, مراسم ورود هفت عضو تازه به ناتو

Thursday, April 01, 2004

*
امشب از اون شبهاست كه خوابم نمي بره! شايد از ذوق تعطيلي فردا باشه. آخه ميخوائيم با عيال و بچه ها و چندتا از دوستان به مناسبت سيزده بدر بريم كنار درياچه, و بساط منقل و چلو كباب راه بي اندازيم. من مسئول كباب شدم. يكي ديگه از آقاها برنج درست ميكنه. اون يكي آقاهه ظرف و ليوان و سفره يكبار مصرف و نوشابه و تنقلات را تهيه ميكنه. آقا آخريه قراره سر بچه هاي هر چهارتا خانواده را گرم بكنه(9 بچه). خانم هام كه لازم نيست در مورد فعاليتشون توضيحي بدم, يا بدم؟ اوكي ميدم. قراره دست به سياه و سفيد نزنن, و فقط با داستان تعريف كردناشون(همون غيبتِ خودمون) جگر همديگرو جلا بدن :)
بعد از صرف غذا و چاي, اگر سرويس داده شده مورد رضايت بانوان واقع شده بود, قراره به ما اجازه بدن يكي دو دست بازي ورق بكنيم, يا اينكه مسابقات روكم كني در تخته نرد راه بي اندازيم. من كبابام را آماده كردم و به سيخ هم كشيدم. اون يكي دوستمون هم از حالا برنجش را خيس كرده. تنقلاتيه هم بساطش را جور كرده و در صندوق عقب ماشينش قرار داده. آقا آخريم ادعا ميكنه,9 تا بچه كه سهله, 90 تاش را هم راحت سر كار ميذاره(ببينيم و تعريف كنيم)

مدتي پيش در اسپانيا مراسم يادبودي به مناسبت ترور شهروندان مادريد برگذار شد. از سراسر اروپا و قاره هاي ديگه وزرا و رئساي دولتها شركت داشتند. نخست وزير سوئد بجاي شركت در مراسم يادبود, رفته از يك گاوداري در يكي از شهرهاي سوئد ديدن كرده. از اين كارش, بسياري از مردم و رئيس احزاب ديگه شاكي هستند, و هر روز نامه هاي اعتراضي به دفتر دولت ميفرستند. من جاش بودم ميآمدم ميگفتم اشتباه كردم و عذرخواهي ميكردم, اما اين بابا انگار نه انگار. درست مثل آخوندهاي خودمون روش از سنگ پاي قزوين ساخته شده!


HOME

2002                                                                 AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2003  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2004  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2005  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2006  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2007  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2008  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2009  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2010  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2011  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC
2012  JAN , FEB , MAR , APR , MAY , JUN , JUL , AUG , SEP , OKT , NOV , DEC

                                                                                                                 





Balatarin