* ديشب خواب ديدم با يك پيراهن صورتي, شلوار كرم, و كفشهاي مشكي ورني آمدم ايران. داخل فرودگاه مهرآباد تازه متوجه رنگ لباسم شده بودم. مأمور فرودگاه ازم پرسيد: شما چرا پيراهن صورتي پوشيديد؟ گفتم: برادر, من يادم نبود كه دارم ميام ايران و معذرت خواهي كردم. گفت: بايد چمدانت را باز كني و يك پيراهن ديگه برداري بپوشي. گفتم: چَشم اين كار را ميكنم. در ِ چمدان را باز كردم, ديدم تمام پيراهن هايي كه داخلش است به رنگ صورتيست. همه ي شلوارها كرم رنگ, و كفشها همه مشكي ورني! سرم را بالا كردم و گفتم: برادر نميدانم چرا من همه ي پيراهن هايم صورتيست. گفت: اشكالي نداره. بخاطر روح امام مي بخشمت, و اجازه داري از فرودگاه خارج بشي. گفتم: برادر اگر لباس شخصي ها ديدن و بهم حمله كردن چي؟ گفت: اگر بهت حمله كردن بگو من بهت اجازه دادم. گفتم: اگر گوش ندادن چي؟ گفت: اگر گوش ندادن, داد بزن من صدايت را كه شنيدم ميام بيرون و تصديق ميكنم كه با اجازه ي من وارد ايران شدي. از فرودگاه كه رفتم بيرون, ديدم گوش تا گوش آدمهايي با ريشهاي نامرتب ايستادن, و به محض اينكه من را ديدن با گفتن ِ "الله و اكبر" دويدن به طرفم. من هم شروع كردم به داد زدن, و برادر برادر برادر گفتن, كه صداي عيال را شنيدم گفت: ساكت همه ي محل را بيدار كردي. :) نتيجه ميگيريم هر چقدر هم خورشت بادمجان خوش مزه باشد, ساعت يك شب نبايد از رخت خواب به عشق بادمجان در آمد و سراغ قابلمه رفت, و با شكم پر خوابيد!!