* امروز از صبح بچه ها از شوق چهارشنبه سوري ميخواستن مدرسه نرن. بعد از كلي چَك و چونه از خر شيطون پايين اومدند. از مراسم سال نو, كلي تير و فشفشه و مخلفات ديگه براي چهارشنبه سوري كنار گذاشته بودند. پسرم به بچه هاي محل گفته بود يك مراسمي ايراني ها دارند كه شب چهارشنبه است و توضيح داده بود. ساعت هفت شب آتيشي جلوي خونه روشن كرديم و بچه ها واسه دست گرمي چندتا ترقه در كردند. كم كم در و همسايه ها از روي كنجكاوي پيداشون شد. سواًل و جواب, خلاصه شيرفهم شدن كه چهارشنبه سوري يعني چي, و اجازه خواستن تا از روي آتيش بپرند. نشون به اون نشون تا نزديكاي ساعت يازده شب هركي هر چي را كه توي خونش قابل احتراق بود و نميخواست را وسط كوچه سوزوند! :) آقا پسر ما از روي آتيش كه ميخواست بپره كاكولش كه تازگي ها بهش خيلي ميرسه, تا حدودي دود شد رفت هوا. اما چون اون رگ ايرانيش جلوي سوئديا باد كرده بود به روي خودش نياورد!!
چندتا گزارش از مراسم چهارشنه سوري در ايران را خوندم. اينطور كه معلومه مردم به هشدارهايي كه از طرف رژيم داده شده بود بي اعتنايي كردند و حسابي به خودشون حال دادند. البته خبرهايي از درگيري در تبريز و چند منطقه در تهران هم بود.
خب ديگه برم بخوابم. فردا روز كار است و قراره سر يك شركت را كلاه بزارم. البته برداشت بد نكنيد. منظورم بود ميخوام براشون چرب زبوني كنم :)
راستي صحبت از وطن شد. اين شعر را كه يكي از بچه هاي قديمي اين وبلاگشهر سروده را بخوانيد.