* اوايل هفته رفته بودم ارواح عمه جانم ورزش كنم. بعد به دعوت دوستان رفتيم فوتبال را در يك اسپورتبار ببينيم. چندتا آبجو جبران كالريهاي از دست رفته شد, و در آخر هم يك زمين خوردن حسابي كه منجر به پاره شدن شلوار نازنينم و زخمي شدن كف دست مبارك, و از همه بدتر رگ به رگ شدن كمرم شد. بايد كلاهم را بالا اندازم كه نفسم بند نيامد و سايه بلندم بالاي سر آبنوس و خانواده تا اطلاع ثانوي ماند ;) اشتباه نكنيد زمين خوردنم از مستي نبود. از قاه قاه خنديدن بود. با دوستاني كه نشسته بودم صحبت از زمين و زمان شد. از سياسيون و اقتصاد در هم مردم ايران, تا معاملات خودمان و شانسي كه از بابت فلان و بهمان آورديم. يكي از دوستان داستاني از مادرش تعريف كرد, و من كه روز روزش خدا بي آمورز نميگم, گفتم خدا بي آمورزتش. گفت مادرم در قيد حيات است, و بيچاره دلش از اين حرف من به شور افتاد. من خنده ام گرفت طوري كه مجبور شدم از جايم بلند شم برم بيرون. چشمتان روز بد نبيند پايم به لب پياده رو گير كرد و با مغز نقش بر زمين شدم. بقول دوستمان پدرش در تلافي همسرش اين بلا را سر من آورد!