* با پدرم تلفني صحبت ميكردم. از حال و روزش جويا شدم گفت: پسر جان حال و روز من شده مثل يك دختر چهل ساله كه تازه ميخواد ازدواج كنه. تجربه ها و توقعاتش از زندگي باعث ميشه هيچ خواستگاري چشمش را نگيره. من كه از متولدين زمان زمام گرفتن رضاشاه هستم, همه تحولات سياسي و اجتماعي در طول اين سالها را ديدم. براي همين اميدي ندارم قبل از مرگم دولتي بياد كه چشمم را بگيره. قبولش براي من كه سياست را دوست دارم خيلي سخته, اما چه كنم همين هست كه هست.... خدا بيامرز مادربزرگت كه از نزديكان دربار بود. يكروز به يكي از ميرزاها ميگه حساب و كتاب اين دربار همچين آسون هم نبايد باشه. ميرزا در جوابش ميگه همين هست كه هست... آره پسرجان هر كسي بر مسدر كار اين مملكت آمده در جواب به ملت ميگه همين هست كه هست...