* از وقتي از ايران برگشتم احساس ميكنم ديپرس شدم. حالتم مثل اين ميمونه كه يك عمر گياهخوار بوده باشي, يكدفعه يك پرس چلوكباب سلطاني بخوري. هضمش تقريباً غير ممكن است. رفتن من به ايران دليلش بيشتر خراب كردن پل دلتنگي, و برآورده كردن آرزوي پدرم كه ميخواست قبل از مرگ يكبار ديگه من را در ايران ببينه بود. البته منصرف كردن از فروش خونه هم در مد نظر بود, كه خب عملاً ديدم به نفع همه است هر كاري خودش دلش ميخواد بكنه. بگذريم .... هر چقدر ميگذره احساس ميكنم مسافرت به ايران باعث شد خيلي از باورهام را از دست بدم. انگار دل بستن به يك سراب بود. كارد به استخوان رسيده, اما به عادت چهارتا ليچار گفتن تسكين درد شده. بيم دارم كه هيچ وقت امكانش نشه مشت ها گره بشه. بگذريم...