* نوبتي هم باشه نوبت آبنوس است. اين چهارده پانزده روز هم زود گذشت, و هم اينكه حسابي سرم شلوغ بود. خلاصه به بزرگي خودتون ببخشيد. هفته ورزش را كه با بچه هام بودم و جاتون خالي كلي حال ِ ورزشي كرديم. هفته پيش هم شديداً مشغول بيزينس بودم. يك شركتي كه كلي براي همكاري باهاش جانماز آب كشيده بودم, و قربون و صدقه مديرعامل و دارودستش رفته بودم, برام دَم ِ آخري تاقچه بالا گذاشتن و اعلام كردن ميخوان با يك شركت ديگه قرارداد ببندند. ما از روي خوش باوري كلي هزينه كرده بوديم و دم و دستگاه براي اجراي طرح آنها خريده بوديم. وقتي شنيدم معامله اي بين ما صورت نميگيره با بچه هاي شركت هر چقدر دستمال يزدي و ابريشم دم دستمان رسيد براي رضاي مديرعامل مصرف كرديم كه دست ما را توي پوست گردو نذاره, اما مرتيكه پاشو كرد توي يك كفش كه شركت رقيب ما در دراز مدت براي آنها بصرفه تر است. من هم با همكاران مشورت كردم, و با اجازتوي كل شركت رقيب را خريديم. بعد حق خريد و عقد قرارداد را از شركت رقيب (كه حالا مال خودمونه) سلب , و انتقال دايم به شركت مادر كه خودمون باشيم. و بدين ترتيب آقاي مديرعامل كه بلا نسبت شما قد گاو هم نميفهمه, مجبور شد بياد سراق ما.
چهارشنبه سوري همگي مبارك باشه. امسال من نتونستم از روي آتيش بپرم, و انشالله زرديم بخوره به فرق سر رئيس جمهور. بگين آمين. از دوستاني كه نديده و نشناخته, اما جوياي حال حقير شدن ممنونم, و از همينجا اعلام ميكنم كه بقول قمي ها دماغم چاقه (يعني حالم خوبه)