* عيال و بچه ها امروز بعداز ظهري به مناسبت تولد چهل سالگي خانم يكي از دوستان قديمي رفتن شهر وستروس تا يكشنبه. به بهانه كار و ماهيهاي زبانبسته موندم خونه. از سوپرماركت كذايي محل يك مرغ برياني خريدم كه از آشپزي راحت بشم. جاتون خالي بصرف شراب زدم توي رگ. شكمم سير شد, اما حوس خيابونگردي زده به سرم. ماشين را هم كه از ترس شرابي كه خوردم و پليس نميتونم برونم, ميماند تاكسي. آن را هم كه نميشه گفت فقط دور شهر بچرخ و دوباره برسونم خونه. راننده ميگه ديوانه شده!! در نتيجه يا بايد خونه پاي كامپيوتر بمانم و هي كامنت براي دوستان بذارم. يا اينكه كفش و كلاه كنم برم يك كلاب ملابي. به نظر شما كامنت بذارم يا برم كلاب؟ دم شمام گرم كه كلاب را تجويز كرديد. سي يو ساعت چهار صبح به وقت اروپا. عيال جان و بچه ها به شمام خوش بگذره . همچنين به شما :)
پي نوشت: ساعت يكربع به چهار صبح چقدر خوبه راننده تاكسي همولايتي آدم باشه. دمش گرم, گفت ساعت 3 پانزده دقيقه ميام دنبالت, و سر ساعت جلوي در كلاب منتظر من بود. توي كلاب با يك انگليسي و يك فرانسوي آشنا شدم. انگليسيه به گارسون كلاب گفت: وقتي يك جعبه آبجو خورديم بهمان خبر بده. گارسون بعد از چند بار كه سرومان كرد گفت: دوستان شد يك جعبه آبجو كه من شما را سرو كردم. انگليسيه گفت: بچه ها موقعش شده كه بريم توالت :) ماشالله زبونش چربتر از صدتا آخوند بود. هر خانمي كه از كنار ميز ما رد ميشد دعوت ميكرد, كه اگر عيال بوببره پوستم را قلفتي خواهد كند. ازش پرسيدم سوئد چكار ميكنه؟ گفت: ما انگليسهاي كاتوليك فقط در كليسا به گناهانمان اعتراف ميكنيم. جاتون خالي بود. دلم ميخواست يك سگ داشتيم. اين ماهيهاي بي وجدان انگار نه انگار كه من بخاطر آنها خونه موندم!!!