* توي محله ما يك سوپرماركت است كه از شير مرغ تا جون آدميزاد توش پيدا ميشه. معمولاً خريدامون را از هم اينجا ميكنيم, ولي پيش مياد كه بريم مركز خريد و كلي آتاشپاشغال بخريم. ميدونين چون تا مركز خريد راه زيادي آدم آمده, از خودش خجالت ميكشه كم خريد كنه. براي همين هي جنس ميتپونه توي گاري. وقتي برميگرده خونه, ميبينه نصف آشغال خريده. بگذريم.... سوپر دم خونه خودمون رو عشقه. يه خانم آنجا كار ميكنه كه به چشم خواهري دل آدم از ديدنش ميره ;) ايشون هم مثل بنده قلبش گره خورده به قلب همسرش. ولي هم من, هم اون, ميدونيم كه يك ميدان مغناطيسي با فشار بالا, ولي آمپر پائين (آمپر پائين بدليل گره قلب كه بالا عرض كردم) در جلوي صندوق بين چشمان تابلوي ما جريان پيدا ميكنه. امروز من ساعت 10 صبح از خونه زدم بيرون. با ماشين از جلوي سوپرماركت كه رد شدم, به خودم گفتم بد نيست براي همكارام شيريني دانماركي(بخونيد گل محمدي) بخرم. رفتم داخل كنار ويترين شيريني ها ديدم خودشه. سلام كردم و پرسيدم ميتونم چندتا شيريني بخرم؟ گفت از كدامش ميخواهيد. با انگشت به چندتا اشاره كردم, اونم گذاشت توي پاكت. پاكت را كه از دستش گرفتم گفت: به شما پيراهن سفيد با شلوار كرم مياد. رنگ پوستتون كاملاً به چشم ميخوره. نيشم تا بناگوشم باز شد. پيش خودم گفتم خره تو هم يك چيزي بگو. بلآخره بر خجالتم غلبه كردم و گفتم: من اگر بخوام چيزهاي زيبايي كه در شما ميبينم را بشمرم, تمام روز رفته. يك خنده اي كرد و گفت: هر دفعه يكيشو بگيد. دروغ چرا, بقول مش قاسم تا قبر آ آ آ. تا عصري جمله اش مثل پتك ميخورد توي مغزم. فكرم به هزارتا جا رفت. اما با بدبختي برگشتم توي كالبد خودم, و شدم همان آبنوس قبل از ساعت 10 صبح. بايد مدتي دوروبر سوپرماركتمون را خط بكشم. وگرنه آدميزاده ديگه, شايد شيطون گولش زد. حالا چي شد كه اين همه پته ام را روي آب ريختم. دليلش لينك مقاله اي بود كه اين خانم سرما زده گذاشت و ما خونديم.