* وقتي خدا ميخواست به حيوانها عمر بده. به گربه گفت: 30 سال. گربه گفت: نه 30 زياده. به من 15 سال بده مرا بس است. به سگ گفت: 30 سال. گفت: به من هم همان 15 بده. نميخوام زيادي پير بشم. به خر گفت: تو هيكلت بزرگه 60 سال. خر گفت: خدايا بي خيال. من 30 هم از سرم زياده. مگر ديونم كه 60 سال عمر كنم و بار بكشم. خدا رو كرد به ميمون و گفت: 60 سال, راضي هستي؟ ميمون گفت: من خرم كه ميگم 30 سال, ولي به جان حضرت حاضر نيستم يكروز بيشتر عمر كنم. بس ام است همون 30 سال كه بهم ميخندند. نوبت به آدم رسيد. خدا گفت: من عمر تو را تعيين نميكنم. خودت بگو. آدم گفت: هر چند سالي كه آنهاي ديگه نخواستن را بده به من. خدا قبول كرد. براي همين هم آدم 15 سال ناز ميكنه و پي بازي گوشي است. 15 سال پرو پاچه ديگران را ميگيره و گردن كلفتي ميكنه. 30 سال كار ميكنه. و 30 سال از پيري توان هر كاري را نداره و ديگران بهش ميخندند. نميدونم كي توي تهرون بي در و پيكر به پدرم خنديد كه داستان بالا را امروز پاي تلفن تعريف كرد. اگر روزي پيدايش كنم, تيكه بزرگه گوششه.....
ولي شما را به شعر سهراب با صداي خسرو دعوت ميكنم....