* لازم به معرفي نيست. حاجاقا معرف حضور تشريف دارند. نادر كساني پيدا ميشن كه تاريخچه وبلاگشهر را براي ما اهالي فراموشكار زنده نگهدارند. بفرمائيد فيض ببريد
پسرم را وسط شهر ديدم. با دوستش داشت حاج و واج راه ميرفت. رفتم جلو, گفتم پسرم اينجا چكار ميكني؟ گفت: ماركوس اين بابام است كه بهت ميخواستم نشون بدم. آدم خوبي است و من اگر ازش بخوام هر دوتامون را به مكدونالد دعوت ميكنه. بعد رو كرد به من و به فارسي گفت: باب بگو باشه, و هيچي نگو كه اينجا چكار ميكنيد, چون مامان باباي ماركوس از اينكه ما بيائيم مركز شهر خوششون نمي ياد. بگو اوكي. شما بوديد به اين حاضر جوابي خندتون نمي گرفت؟ منكه ريسه رفتم, و هر دو را به مكدونالد دعوت كردم :) دوكلام هم از ماجراهاي من و عيال بگم. براي شمائي كه هنوز ازدواج نكرديد واجب, و براي آنهايي كه پيي ازدواج به تنشون خورده لازم است. عيال صبح به موبايلم زنگ زد. گفتم: جانم, عزيز دلم, بگو تا تازه است. گفت: چي تازه است؟ گفتم: غرغر اول صبح. گفت: از كجا ميدوني غرغر است؟ گفتم: از آنجايي كه ميدوني من در محل كارم هستم, ولي باز به موبايلم زنگ ميزني. گفت: نه جانم اشتباه ميكني. ميخواستم ناهار دعوتت كنم, ولي از صرافت افتادم. برو به كارت برس. بوس بوس ... تا عصري عرق شرم ازم ميريخت. وقتي توي خونه ديدمش رفتم جلو بوسش كردم, و ازش عذرخواهي كردم. هنوزم ازش خجالت ميكشم:(
براي برو بچه هاي مقيم سوئد, اگر راديو روي نت گوش ميديد, اين لينك را پيشنهاد ميكنم. مخصوصاً اطلس را