* امروز حس شاعريم گل كرده بود. سرودم ت ه ر ا ن . اما احتياج به ويراستاري داشت. آستين بالا زدم تن درختانش را از دوده زدائيدم روي صورت خورشيدش كه از مشت اختناق كبود بود مرحم گذاشتم سنگ را از روي قلب مردمش برداشتم خيابانهايش را از هياهو تكاندم دست جوانهايش كتاب دادم عاشقان سرگردانش را به خانه رساندم پاسبانها را تا ابد مرخص كردم. بعد ديدم خدا ديگر در آن شهر غريبي نمي كند.